(E) Kwami Queen PART18

سآی‌نآ» سآی‌نآ» سآی‌نآ» · 1401/12/18 18:38 · خواندن 4 دقیقه

ملکه کوامی : PART18

های گایز خبید؟

با پارت لاوی داوی داستان اومدم (عوق🗿) 

یکم مشورت گرفتم و خب سعی کردم تا جای ممکن عشقولانه بشه ولی کلا چون تو شخصیتم این ویژگی نیس هر وقت میخام بنویسم حالم بهم میخوره 😃🤌🏻

ولی خب تمموم تلاشمو کردم. کامنت ها به 20 تا برسه پارت بعدی رو میدم ... نرسه هم ک هیچی نمیدم 😃😃

برو ادامه

 

 

 

 

 

 

به اون طرف داستان میریم . به بخش عاشقانه اش . همون بخشی که پر از عشق و محبت و شوخی و خنده است .
کت : فکر می کنی جریان چی بوده؟ نکنه ارباب شرارت یکی از نزدیکانشه؟
کفشدوزک : نمی دونم ولی هر چی هست یه شر بزرگ پشتشه .
دیگه هوا تاریک شده بود و زوج ابر قهرمان دست در دست یکدیگر غروب خورشید رو نگاه می کردن . که چطور به پشت کوه میره و ناپدید میشه . صحنه زیبایی بود .

 کسی حرف نمیزد . می شه گفت نیازی به حرف زدن نبود . تو اون لحظات چشم ها حرف یکدیگر رو میخوندن . ولی همیشه با چشم نمیشه حرف زد و دنیا همیشه روی یک پا نمی چرخه.
کت : بانوی من ! (کفشدوزک صورتش رو برگردوند) ازت یه خواهشی دارم . یه قولی بهم بده . (و دست کفشدوزک رو در دستش فشرد) .
کفشدوزک که مست این چشمان زمردی بود با صدایی که از ته چاه در می آمد گفت : چه قولی؟
کت هر دو دست کفشدوزک رو گرفت و گفت : قول بده . اگه زمین به آسمون بیاد، آسمون به زمین بره، اگه ارباب شرارت یکی از ما ها رو شرور کرد یا هر اتفاقی برای یکی از ما ها افتاد، اون یکی هر جور شده نجاتش بده . ازت یه قول دوستی می خوام که همیشه من رو یاد تو بندازه و تو رو یاد من . (همان طور که صورتش رو نزدیک می کرد گفت) این کارو می کنی بانوی من ؟
کفشدوزک دیگه توان حرف زدن نداشت . این پسر خیلی اون رو دوست داشت . بهش عادت کرده بود . به محبت هاش به دلسوزی ها و فداکاری های گاه و بی گاهش . به خنده ها و شوخی هاش . در عمیق ترین جای قلبش نوری سبز رنگ موج می زد که تنها دلیلش چشم این گربه عاشق بود .
فاصله صورتشون به یک انگشت رسیده بود .
-: دوست دارم بانوی من .
کفشدوزک دیگر حالت عادی نداشت . همون لحظات بود که فهمید چقد این موجود گستاخ ، که به هر بهونه ای بهش نزدیک می شد رو دوست داره .
اما این بار چه بهونه ای دلیل این همه نزدیکیشون بود؟ مگه الان نباید گربه سیاه رو پس میزد و می گفت : پیشی از من دور بمون . من یکی دیگه رو دوست دارم ؟
چرا دیگه اختیار چشماش رو نداشت؟ به خودش که نمی تونست دروغ بگه . اون دیگه آدرین رو عشق خود نمی دونست . آدرین به جای معشوقه اش ، بهترین دوستش بود و بهترین دوستش معشوقه اش .
لبخند کت خبر از پیروزی بزرگی میداد .  حالا دیگه تنها عاشق این جمع نبود . تو چشمان دریایی بانوش اثر عشق پنهان شده بود . به وضوح خماری رو تو چشم کفشدوزک میدید.
خودش رو نزدیک کرد ولی دید کفشدوزک داره عقب میره.
-خاک تو سرتون اینجا جاشه ؟ واقعا فکر نکردید اگه من نمی رسیدم جداتون کنم الان مایه خجالت بودید تا مایه افتخار عاشقا؟ آبروی هرچی ابر قهرمانه بردید .
این ملکه بود که وسط ماجرا پیدایش شده بود و اونها رو جدا کرده بود . حقم داشت . اونها نباید تا این حد به همدیگه نزدیک می شدن . حداقل نه تو این معبد مقدس با این همه آدم .
گربه و کفشدوزک که تازه به خودشون اومده بودن به غرغر های ملکه گوش میدادن .
کفشدوزک گیج بود نمی دونست ملکه چی میگه . خواست از گربه سیاه بپرسه که با دیدنش همه چیز یادش اومد .
و سرش رو پایین انداخت . ابراز علاقه کت خیلی مستش کرده بود.
خیله خب حالا نمی خواد واسه من خجالت بکشین . پاشین بیاین غذا بخورین که الان میمیرین از گرسنگی . یکیتون بمیره اون یکی براش خود کشی می کنه (پارههههه) . بعدش باید دنبال یه جفت ابر قهرمان باشیم که از هم متنفر باشن تا دیگه این اتفاق نیفته .
ملکه واقعا از کار اونها ناراحت بود . نه اینکه چرا  کسی رو نداره که بهش ابراز علاقه کنه . بلکه این جا رو مکان مناسبی نمی دونست . اگه به همدیگه وابسته می شدن دیگه جدایی نا پذیر بودن .
-: (( باید تا حد امکان از هم دور نگهشون دارم و گرنه کار دستم میدن ))
سر میز نشستند ولی سر هایشان پایین بود . درست وسط عاشقانه هایشان (عوووووووووق) زنجیر عشق پاره شده بود . ولی وقتی عاقلانه فکر می کردند می دیدند که حق با ملکه بود . آن ها برای این کار ها به اینجا نیامده اند . ح اقل کت متوجه شد که کفشدوزک او رو دوست دارد . پس می توان تا مدت ها برای این معشوقه صبر کرد .

 

 

خب میدونم که شارل رید ب ماجرا ولی خب داستانه دیگه🗿 همیشه ی ضدحال زننده باید وجود داشته باشه.

خلاصه میدونم گفتم پارتش لاوی داویه ولی الان ک میبینم هیچی نداره 😐
دیگه باید تحمل کنید تا عاشق شدن خود شارل 😃

کامنت ها به 20 تا برسه پارت بعدی رو میدم ... نرسه هم ک هیچی نمیدم 😃😃

لاو یوووووووو