(E) Kwami Queen PART4
ملکه کوامی : PART4
کامنت ها اونقدی نشده بود ولی دیگه گذاشتم 🙄
با ی کلیک رو اون لایکه انگشتتون نمیشکنه ب مولا 😐😐
برای ایده کاور هم مغزم تجزیه شد هم برای درست کردنش مهره های کمرم جا ب جا شدن 😐😐
(وجی : اه غر زدن بسه، من رمانو میخاااااام )
اوکی دیگه برین ادامه 🙄
من : مربوط به هویتم میشه نمی تونم بگم . درسته که شما نگهبان معجزه آسا ها هستید ولی من نمی تونم بگم هویتم لو میره . کوامیم می گفت اونقدر قدرتمند هست که کسی هویتتو تا آخر گرفتن ارباب شرارت نفهمه .
دختر کفشدوزکی که کمی ناراحت شده بود گفت : باشه ولی من حالا حالا ها نمی تونم بهت اعتماد کنم.
من : چرا مگه من چی کار کردم ؟
لیدی باگ : چون تو اون دختر رو اذیت کردی . همونی که توی باغ ولش کردی .
نباید خودم رو می باختم . من اون روز از خودم به عنوان طعمه استفاده کردم . پس با اطمینان گفتم : من از اون دختر خانم قول گرفتم که کمکم کنه که خوشبختانه کرد .
آروم آروم به سمتشون رفتم و رو به رو شون قرار گرفتم : من ازش خواستم در خصوص نظر شما در باره من تحقیق کنه . بهش گفتم یه طوری کنه که شما از من بد نتیجه گیری کنین .
کت نویر و لیدی باگ با هم گفتن : چرا ؟
از کاراشون خندم گرفت . من: شما ها خیلی به هم میاین .
لیدی باگ که حسابی کفری شده بود از کوره در رفت : ما تیم هستیم نه زوج . در ضمن به نظر من تو هنوز هم یک ابر شروری و من تا کوامیت رو نبینم قانع نمی شم .
می دونستم قبول نمی کنه که کسی ازش بالا تر باشه اون هم از روی یه حسادت بچه گانه . الان تهدیدش میکنم تا قبول کنه. :)
من : هی گربه سیاه دوست داری هویت دختر کفشدوزکی رو بدونی ؟ اون...........
هنوز نگفته بودم که لیدی باگ دستاشو روی دهنم گذاشت . گفت : منو تهدید می کنی ؟
من : بله . من اگه ابر شرور بودم که هویت شما ها رو نمی دونستم .
لیدی باگ : با اینکه حرفت منطقی نیست ولی تقریبا قانع شدم . ولی یه چیز دیگه هم هست . اگه تو ابر قهرمانی باید یه چیزایی در بارشون بدونی درسته ؟
من : درسته دختر کفشدوزکی . ولی فکر کنم تا همینجا هم که در باره جعبه معجزه آسا ها حرف زدم فکر کنم کافی باشه بدرود تا بعد .
پرواز کردم و از اونجا دور شدم .
شب بود . تازه خوابم گرفته بود که صدای مهیبی اومد . در جا بیدار شدم و رو به پپیون کردم : فکر کنم ارباب شرارت اصلا آدم نیست که این وقت شب رو برای آکومایی کردن انتخاب کرده . پپیون خندید و آماده تبدیل شد .
(پپیون ، بزن بریم کپی کاری)
سریع به طرف بالا پرواز کردم . در جا دیدمشون چون شخص آکومایی کسی نبود جز غول بچه !!! (غول بچه همون آگسته که هی می گفت لالی پاپ ، لالی پاپ)
پرواز کنان به سمتشون رفتم . یهو از تعجب داشتم شاخ در آوردم . دختر کفشدوزکی به دام افتاده بود . چراااااا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سریعا به طرفشون رفتم . وااااااااااااااااااای هر دو شون تو دستشن . حتما داره به سمت ارباب شرارت می ره . برای تصمیم گیری وقت نداشتم . حد اقل تا نزدیکی ارباب شرارت می رفتم پبداش می کردم و بعد آزادشون می کردم . باید با دختر کفشدوزکی مشورت می کردم . آروم جوری که نه غول بچه منو ببینه و نه صدام رو بشنوه پیش کفشدوزک رفتم .
من : دختر کفشدوزکی! دختر کفشدوزکی! منم باتر فلای گرل . غول بچه داره میره به سمت ارباب شرارت چی کار کنیم ؟
دختر کفشدوزکی : نه ما نمیتونیم سر معجزه گر هامون ریسک کنیم . همین حالا نجاتمون بده .
باشه ای گفتم و پرواز کنان به سمت دستبند غول بچه رفتم .
(پنجه برنده)
و دستبند رو نابود کردم . هر سه داشتن می افتادن . از گردونه خوش شانسی پیشرفته خودم استفاده کردم . (در گردونه خوش شانسی پیشرفته می توان برای در خواست ،وسیله مورد نظر را هم خواست) و به تشک آتش نشانی رو زیر پاشون به وجود آوردم . همه افتادن روش .
کت نویر متعجب گفت : چی شده ؟
دختر کفشدوزکی با ناراحتی گفت : تو بازم حواست پرت شد . خوابیدی اونم وسط مأموریت . منم برای حمایت از تو خودمو جلو انداختم که .............
گربه سیاه خیلی ناراحت شد : من متأسفم . آخه امروز من .............
حرفشو ادامه نداد و رفت . رو به دختر کفش دوزکی با مهربونی گفتم : بانوی من میشه کمی با پیشی جون حرف بزنی به نظر از موضوعی ناراحته .
لیدی باگ : ممنونم که خودتو رسوندی بدون تو موفق نمی شدیم . حالا باور کردم که یه ابر قهرمانی .
خودشو لوس کرد و گفت : ولی من بهتر از گردونه خوش شانسی استفاده می کردم .
خندید و در رفت . آخ که این مرینت چه قدر مسخرست . نمی دونه داره کسی رو پس می زنه که عاشقشه .
به سمت خونه حرکت کردم . آروم فرود اومدم و تغییر شکل دادم . یعنی هاگ ماث کیه که این همه آدم رو سر کار گذاشته .
فردا صبح با خوشحالی بیدار شدم . دیروز و پریروز بهترین روز های من برای ابر قهرمانیم بود . مردم هنوز منو خوب نمی شناختن ولی همین که لیدی باگ احترامش نسبت به من زیاد شده کافیه. امروز هیچ کلاس خاصی ندارم . ولی چون هنوز کشف هویت کت نویر و لیدی باگ روکامل نکردم باید برم . تازه دوستام رو هم می بینم .
تازه به در مدرسه رسیده بودم که نینو و دختر خانم کناریش رو جلوی در دیدم . به سمتشون رفتم و سلام کردم .
من : سلام نینو
نینو : سلام شارل
به رو به دختر خانمه نگاه کردم . با برق خاصی تو چشمام که به خاطر دیدن یه دوست جدید بود گفتم : نینو . ایشون دوست دخترتون هستن ؟ خیلی خوشگلن (دستم رو جلوش دراز کردم و گفتم) سلام من شارل مگنت هستم .
دختر که اول به خاطر اینکه من به نینو سلام کردم سر دوست پسرش غیرتی شد ؛ ولی وقتی دید به خاطر اون اومده بودم جلو با خوشرویی گفت : سلام من آلیا هستم .
با ذکاوت (باهوشی) و غرور خاصی گفتم : آلیا به معنای آسمان است . به معنای دیگر یعنی کسی که موهایش قرمز است .
آلیا گفت :ممنون . تو هم خوشگلی .
با آلیا و نینو به مدرسه رفتیم . آدرین رو دیدم که هنوز گوشه گیر بود . یعنی از دیشب تا حالا خوب نشده؟ پیشش رفتم .
من : آدرین !!!! مشکلی پیش اومده ؟ چرا ناراحتی ؟ چیزی شده ؟
آدرین : ببینم شارل تو اگه کسی رو دوست داشته باشی ولی اون دوست نداشته باشه چیکار می کنی ؟
(اوه اوه !!!!!!!!!!! پس قضیه مال دختر کفشدوزکیه !) (وجی: آخ جون برم پفیلا بیارم برای صحنه داراش ... من: هنوز تا پارت 7 صنحه دار نداریم هیچی 🙄)
من : عاشق شدی نه ! من میدونم باید چی کار کنی .
آدرین : جدا ! خواهش می کنم بگو چی کار کنم ؟
همون موقع زنگ خورد .
من : آدرین کلاس که نداری ؟
آدرین : نه ندارم .
من : پس بیا اینجا بشینیم .
کنار خودم روی صندلی نشوندمش . دستاش رو توی دستام گرفتم و چشمام رو بستم .
من : یه غم بزرگ می بینم . به رنگ قرمز . عصبانیت نیست ، از عشقه . به تو نیاز داره به عنوان به دوست . بهش نیاز داری به عنوان به همراه زندگی . دوستش داری به عنوان عشق . دوست داره به عنوان عشق.
چشمام رو باز کردم . با تعجب داشت نگام می کرد .
آدرین : تو اینا رو از کجا فهمیدی ؟ من !من ! اون منو دوست داره ؟ پس چرا از من فرار می کنه؟
با مهربونی گفتم من : آروم باش آدرین . مسئله رو برات باز نکردم که داغونت کنم . ولی اینو بدون : (در آخر عشقه که پیروز میشه)
آدرین : ممنونم شارل . تو دوست خیلی خوبی هستی .
من : چشمات رو باز کن آدرین . با دقت انتخاب کن . انتخابت رو عوض نکن . از هدفت دست نکش
بلندش کردم . دوستانه نگاهش کردم و رفتم .
داشتم به سمت کتابخونه می رفتم که مرینت رو دیدم . داشت با عصبانیت به آدرین نگاه می کرد . واااااا !!!!! کی به عشقش اینجوری نگاه می کنه ؟
به سمتش رفتم . من : مرینت! مرینت ! به اعصابت مسلط باش ! الان آکومایی میشی !!!!!
با حرف من آروم شد . اما هنوز نگاهش به آدرین بود . رد نگاهش رو دنبال کردم . وااااااااااااااای
لاااااااااااااااااااااااااااااااایلااااااااااااااااااااااااااااااااااا
لایلا به سمت آردین رفته بود و داشت دل می داد . ولی آدرین خشک و مهربون جوابشو می داد .
به مرینت نگاه کردم . مرینت داشت دوباره عصبانی میشد .
من با شرارت تمام گفتم : آره حق داری عصبانی بشی . منم می دونم اون دروغ گوئه ولی هیچ کس حرفمو باور نمیکنه . من شک ندارم این دختر خود ارباب شرارته . اگه الان نباشه حتما بعدیه
به مرینت نگاه کردم . دیگه عصبانی نبود . به جاش داشت با تعجب نگاهم می کرد .
مرینت : تو هم میدونی اون دروغ گوئه . آره !!!!!
من : البته ولی می دونی . با هر کسی باید مثل خودش رفتار کرد . دیدی من چطوری کلویی رو ساکت کردم ؟ دیدی از اون به بعد به من چبزی بگه . من خوب بلدم دشمنام رو از دورم پاک کنم و به دوست تبدیل کنم .
مرینت هنوز ناراحت بود . با من در مورد اتفاق برگه امتحانی حرف زد . با اینکه از اون لایلا بعید بود ولی آدما همیشه اونی نیستن که نشون می دن . (وجی : جمله عقلانیت تو حلقم ... من : خفه پلیز)
نقشه ای توی ذهنم جرقه زد !!!!! اگه دو تا ابر قهرمان فکر می کنن لایلا عین ارباب شرارت بد جنسه با یه نقشه ای میشه به ارباب شرارت رسید . چون حتما ارباب شرارت برای یه کاری ازش استفاده می کنه . به عنوان جانشین .
با صدای مرینت به خودم اومدم . (باید با لیدی باگ و کت نویر حرف می زدم ) به مرینت گفتم : ببین چطوری به شاه دروغ ، دروغ میگم ! چشمکی به مرینت زدم و دور شدم .
با تعجب و خوشحالی ساختگی گفتم من : شما لایلا هستید ؟ لایلا راسی ؟ واقعا از دیدنتون خوشحالم خانم راسی . نمی دونید من چه قدر طرفدار شما هستم . میشه این رو برام امضاء کنید؟
برگه ای به طرفش گرفتم . تا سرشو آورد پایین تا امضاء کنه به آدرین چشمک زدم که متوجه بازیگریم بشه . با لبخند سرشار از شرارت جوابمو داد .
رو به لایلا گفتم : واااوو !!!!! شما و آقای اگرست خیلی به هم میاید . با این حرفم سرشار از خوشحالی شد . احساس کسی رو داشت که یه همراه پیدا کرده . در جا از چشماش فهمیدم .
(شارل شخصیت بسیار عجیبی دارد . او به خاطر کمایی که در کودکی دچارش شده بود و به دنیای مردگان رفته بود قدرت هایی را با خود به دنیای فانی آورد . یکی از این قدرت ها، درک احساسات بیرونی از چشم ها و احساسات درونی از گرفتن دست ها است)
در گوشش گفتم : تمام سعیم رو می کنم به هم برسونمتون .
اون روز به خونه آقای آگرست دعوت بودیم . پدرامون در باره مد جلسه داشتن و من می خواستم به عنوان مهمان به دیدن آدرین برم . آماده شدیم و حرکت کردیم . تو راه پدرم من رو صدا کرد .
پدر : شارل! دخترم ! من قراره برای آدرین لباسی در خور اشراف زاده ها طراحی کنم . تو ممکنه نتونی خیلی با آدرین حرف بزنی و مدت زیادی با آقای آگرست تنها باشی ازت می خوام مؤدب و متین باشی مثل همیشه .
من : بله پدر . حرفاتون رو مو به مو انجام میدم .
اگر لایک نکردی ایشالله کراشت ازدواج کنه 🙄😐 (بهتر از این تهدید ب ذهنم نمیرسه)
خو دیگه بای