قولی که زیرپا گذاشته شدp30
(چهار داستان)1
(بیست سال پیش)
پسری با موهای مشکی و چشمای یخی در حال دویدن بود.
دختری با مو ها زرد و چشمای نعنایی از هیولا ها فرار میکرد.
ژنرالی می خواست انتقام زیر دستانش را بگیرد.
دو شیرینی پز دزدی را دنبال میکردند.
جادوگر کهنی به دنبال مکانی برای جواهراتش بود.
جادوگر نوجوانی با موهای تقریبا نارنجی میخواست هیولایی را که خانه شان را آتش زده بود را بکشد.
و سرنوشت به روش پیچیده و عجیب اش زندگی آنها را به هم گره زد.
[از دیدگاه ژنرال]
هیولا موجودی انسان نما با زره ای سیاه و مو هایی به رنگ استخوان بود.
اون تمام زیر دستانم را کشت.
با دیگران فرق داشت.
انسانی تر بود.
قوی تر بود.
با شمشیرم جلوی حمله او را گرفتم. از شعله ام برای دور کردنش استفاده کردم.
متوقف ناپذیر بود. با انرژی سیاهش به سمت من می آمد.
وظیفه من کشتن موجودات سایه(هیولا ها) است. و برای همین هم همیشه احتمال مردن در حین وظیفه هم نیز وجود دارد.
[جادوگر جوان]
دروگر در خطر بود.
خلاف قوانین بود. نجات او بر خلاف قوانین بود.
من نمی توانستم. نمی توانستم از قوانین پیروی کنم. نه وقتی که ممکن بود کسی بخاطر آنها بمیرد. کمانم را کشیدم. فقط یک تیر. فقط یک تیر به ناحیه سر کافی بود تا دروگر زنده بمونه.
سریع بود. از من سریع تر بود.
نزدیک میشد. اگر نمیرفتم عقب احتمالا می مردم.
صبر کن.
اگر بهترین زمان برای کشتن او زمانی بود که اون قدر بهم نزدیک بود که نمی توانست طفره برود چی؟ اگر بهترین وقت وقتی بود که تنها روی طعم خون من تمرکز کرده بود و دفاع اش باز بود چی؟
صبر کردم تا نزدیک بشه.
شلیک کردم.
اما برای اتفاقات بعدش آماده نبودم.
هیچکس آماده نبود.
نه من نه دروگر.
[دختر جوان]
دنبالم بودند.
سرد بود. تاریک بود.
ترسیده بودم.
درد داشتم.
زیاد بودند.
گرسنه بودند.
یک دفعه موجی از شعله های آتش به سمت هجوم بردند.
بعدش؟
دیگه هیولایی پشتم نبود. فقط یه پیرزن.
پیرزن: تو خوبی؟ میتونم معاینه ات کنم.
ممنون.
ممنون که جونم رو نجات دادی.
[پسر]
چرا می دوم؟
چی باعث میشه فرار کنم؟
چه اتفاقی داره می افته؟
لعنتی.
:صبر کن نیکلاوس! چرا اینقدر عجله داری؟
درسته. من می دوم تا اون جانورها به برادر کوچک تر ام صدمه نزنند.
می ایستم. بهم می رسه.
: *نفس نفس میزند* بالاخره بهت رسیدم.
من: متاسفم گابریل اما برای خودته.
گابریل: چی میگی؟ منظورت چیه؟ چرا یهو دویدی؟
من: دوستت دارم برادر.
(پسر بچه برادرش را به درون آب هل میدهد و خود را طعمه هیولا ها میکند)
[اکنون]
آدرین: بعدش چی شد؟
امیلی: هیچ کدوم از ما دقیقا نمی دونیم که بعدش چی شد.
گابریل: من و امیلی فقط تا همین جا رو کامل یاد مونه. به هرحال واسه الان اینا رو بدونین کفایت میکنه .
آدرینا: ممنون بابا، مامان. ما دیگه بریم.
آدرین: اوه اره. فعلا.
(بیرون از اتاق گابریل)
آدرینا: میگما آدرین به نظرت عجیب نیست که اونا تمام داستان رو نگفتند؟
آدرین: چرا هست. اما ما تا زمانی که اونا واقعیت رو نگفتند نمیتونیم کاری کنیم.
آدرینا: حق با توعه. ولی یه مسئله ای هست.
آدرین: چه جور مسئله ای؟
آدرینا: اونا دقیقا کی می خواهند واقعیت رو به ما بگن؟
آدرین: نمیدونم. ولی یه حسی بهم میگه یه چیزی رخ میده که مرینت دقیقا وسطشه.