شمشیر نامرئی (سری اول)

SoOlmaZ SoOlmaZ SoOlmaZ · 1401/10/29 17:08 · خواندن 5 دقیقه

امیدوارم خوشتون بیاد ...! 

 

 

سلام به همگی بعد از مدت ها!

خیلی وقت بود پست نذاشته بودم و یکمم بَد قولی کردم، قراره بود برای شب یلدا براتون تک پارتی بزارم ولی نشد و بعدش هم شروع امتحانات نوبت اول! و من به این نتیجه رسیدم که هفته آخر دی وقتی که امتحاناتون تموم شده بهترین موقع برای گذاشتن یک پست هست که خستگی امتحانات رو ببره بشوره 🥱 

حالا این پست راجب چیه ، این یک داستان هست که دو سری داره مثل بعضی انیمیشن ها که دو سری داره. حالا برنامه اینه که من سری اولش رو الان گذاشتم و سری دوم رو هم برای عید براتون به عنوان عیدی میزارم البته به غیر از سری دوم این داستان قراره براتون "یک اسپویلر از فصل دوم گذشت در راه عشق بزارم" من که کلی براش هیجان دارم ، پس برنامه چیه؟

الان: سری اول داستان به اسم شمشیر نامرئی 

عید: سری دوم شمشیر نامرئی، اسپویلر گذشت در راه عشق 

تابستون: فصل دوم گذشت در راه عشق 🤩

امیدوارم همه متوجه شده باشن برنامه چیه، حالا میریم سراغ داستان 😍 امیدوارم خوشتون بیاد! 🥰

 

 

 

 

 

شمشیر نامرئی 

 

نمی دونم چرا؟ ولی همیشه دوستم داشت. آره من جذابیت های داشتم که میتونست توجه هر دختری رو جلب کنه ولی مرینت یک جور دیگه دوستم داشت. یعنی خیلی زیاد...! 

نمیدونم چه جوری وصفش کنم ولی در اون حدی بدونین که همیشه بهم میگفت دوستم داره و منم بی توجه ی میکردم و بیخیال بهش میگفتم منم همین طور ، آره دقیقا درست حدس زدین از همون جمله هایی که دخترا همیشه به پسرا میگن و ما قدرش رو نمیدونیم! بعضی موقع ها با خودم میگفتم یعنی من اینقدر خاصم؟ 

یک شب که سرم مشغول کار هام بود و میدونستم کار هام اوتقدر زیاده که حتی شاید مجبور بشم شب رو بیدار بمونم ازش خواستم برام قهوه درست کنه. اون شب بیشتر از شب های دیگه بهم توجه می‌کرد انگار میخواست یک چیزی بهم بگه ...! 

در حال حساب کتاب بود کلی روش وقت گذاشته بودم وقتی داشتم چک میکردم که درست باشه همون لحظه‌ مرینت وارد اتاق شد لیوان رو روی میز گذاشت و از پشت بغلم کرد و آروم کنار گوشم گفت:

_ خیلی‌ خودت رو خسته نکن من همیشه دوست دارم آدرین ، کمکی از من بر میاد؟

همون لحظه متوجه شدم که همه ی حساب و کتاب هام رو اشتباه انجام دادم اونم چون فقط یکی از عدد ها رو ندید بودم ، نمیدونم چرا اما مرینت رو مقصر دونستم. عصبانی از جام بلند شد و رو بهش گفتم:

_ من هر کاری میکنم برای آسایش و رفاه توعه ولی همیشه بَد موقع مثل کَنه به من میچسبی...

آروم گفت: کاش من تو زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی.

اینو که گفت از کوره در رفتم، 

 

 

گفتم: ای کاش امشب اینجا نبودی اگر این اتفاق بیفته برای من و تمام زندگیم کافیه !!!!!

 

این رو گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک ام خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعدی به طرف اتاق خواب رفت و در رو بست. 

بعد از اینکه کار هام تموم شد به اتاق رفتم تا کنارش بخوابم. اون شب چهره اش با شبا قبل فرق داشت. در آغوشش گرفتم و افتخار کردم که زیبا ترین زن دنیا رو دارم لبخند بی روحی زد...

نفس عمیقی کشیدم و خوابیدم....

اون شب خوابم عمیق بود اصلا بیدار نشدم...

از اون شب ۱۵ سال میگذره و من حتی یک شب هم نتونستم بخوابم....

هزاران سوال تو ذهنم چرخ میخوره که حتی نتونستم جواب یکیش رو پیدا کنم‌...

گاهی اوقات با خودم میگم مگه یک جمله توی عصبانیت می‌تونه یک نفر رو ....

مگه یک جمله میتونه برای یک نفر چقدر سنگین باشه که برای همیشه از پیشت بره جوری که انگار آب شده رفته توی زمین و تو نتونی هیچ وقت پیداش کنی!

شاید من خیلی وقت پیش گمش کردم ، قبل تر از اون شب .... وقتی که لباس رنگی مورد علاقه ی من رو می پوشید و من توی دلم به شوق می اومدم اما در ظاهر نه .... شاید هم زمانی که انتظار داشت صداش رو بشنوم و طبق معمول وقتش رو نداشتم .... 

بعد ها کار هام رو به راه شد ، حالا همون وضعی رو دارم که مرینت همیشه برای من آرزو می‌کرد. 

من اما .... آرزوی من اینه که به چند سال قبل برگردم و همون پسری بشم که همیشه دوست داشت. 

چند سال بعد وقتی که رفیقم داشت بهم میگفت که حق من همینه و من یک شمشیر نامرئی فرو کردم تو قلبش و من ازش میخواستم تا دست برداره ، متوجه ی چیزی زیر تخت شدم. خم شدم و برش داشتم...

یک نامه اونجا بود ، پاکت رو برداشتم و بازش کردم جواب آزمایشش بود. تمام دنیا رو سرم آوار شد....

خانواده اش بهم نگفته بودن تا من بیشتر از این نابود نشم...

اون شب میخواست بیشتر با هم بمونیم تا خبر پدر شدنم رو بهم بده.....

حالا هر شب لباسش رو در آغوش میگیرم و هزار بار ازش معذرت میخوام اما اون اونقدر دلخوره که جای رفته تا من نتونم پیداش کنم. 

زمانی از ترس بیخیال پیدا کردنش شدم که بهم آدرس بيمارستاني رو دادن که میگفتن جسد زن حامله ای رو پیدا کردن که احتمال میدن مرینتِ من باشه. اون روز هزارسال پیر شدم ... جسد زن جوانی بود که همسن مرینتِ من بود .... چند تا مَرد بهش تجاوز کرده بودن و بعد بدَنش رو سوزانده بودن و زیر یک پل انداختن بودن. با چک کردن نشانی ها معلوم شد مرینت من نبود. 

اون روز شکسته تر از قبل شدم ، یعنی باید خداروشکر میکردم ... هر چند که نمی دونم کجاست ... حالش خوبه یا بد ... تو چه وضعیتیه  .... همین که زنده است ، نفس میکشه ... همین که جای اون زن مرینتم نیست خوشحال باشم.

گاهی اوقات چقدر دیر میشه ، چقدر دیر می‌فهمیم ... دوستم بهم راست می‌گفت ، من با بی رحمی یک شمشیر نامرئی توی قلبش فرو کردم... بخاطر همین تنهام گذاشت و رفت.....!

 

 

 

پایان