چتریبرایدونفر part3
سلام:>
پارتسومدرادامه:)✨
__________
اززبانمرینت :
چشماموباز کردم به اطراف نگاه کردم انگار یه سطل آب روم پاشیده بودن و تا صبح سگلرز زدم ...
خودمو جمع کردم نشستم روی تخت و به اطراف نگاه کردم همون لباس ها تنم بود همون آدم بودم ولی انگار توی یه دنیای دیگه بودم !
همینجور که کفشامو میپوشیدم تا از این دنیایبیسروته فرار کنم صدای در اومد ! بدوناینکه کفشاموبپکشمسریعدویدمودر رو باز کردم از پایین تا بالای صورتشو نگاه کردم مردی پیر و سن و سال دار با یه کت و شلوار پیشخدمتی و لباس سفیده تازه اتو شده با مهربونیه تمام بهم لبخند زد و گفت :《 صبحبخیرخانمجوان !》
یهجوراییخوشماومد !
حس پرنسس های دیزنی رو بهم داد ؛ اما یکدفعه یادم اومد که باید به خونهی خودم برم و حساب چند نفرو برسم ، هولش دادم و از در رد شدم حتی کفشم رو هم پام نکردم همینجور که داشتم سرعتم رو زیاد میکردم برگشتم و بهش نگاه کردم دیدم که همونجوری اونجا وایستاده و بهم نگاه میکنه ! تعجب کردم و به جلو نگاه کردم اما دیر شده بود و با یکی برخورد کردم .
از زبان آدرین :
دخترکموآبیبهمبرخوردکردوافتادزمین !
نشستم پیشش و گفتم :《سلام خانم کوچولو》
ولی با کمال تعجب بلند شد و گریه کرد !!
حتی فکرشم نمیکردم این کارو انجام بده !
دستش رو روی صورتش فشار میداد و با صدای بلند گریه میکرد !
بلند شدم و بهش نگاه کردم نمیدونستم واقعا باید چی کار بکنم تا اینکه خودش محکم بغلم کرد و گریشو آروم تر ادامه داد .
بردمش کنار شومینه و روی زمین نشستیم تیکه ای از لباسم خیس شده بود انقدر گریه کرد تا آروم شد و اشکاشو با دستاش پاک کرد و بهم زل زد ایندفعه با آرامش بهش گفتم :《چیزی شد؟ من کار بدی کردم ؟》
باصدایلرزانوآرومترازصدایمورچهگفت:《نه،،نه》
بغلشکردموتویتنمحسش کردم .
اززبانمرینت :
توی بغلش احساس آرامش میکردم !
آرههمونچیزی رو بهم گفت که همیشه لوکا بهم میگفت ... ههخانومکوچولو !
داشتمتوبغلشآروممیشدمکه دستشخوردبهسینههام!!
باعصبانیتبهشنگاهکردمتا اومدم چیزی بگم سرخ شد و با تندی گفت :《عمدی نبود ..》
__________
پایانپارتسوم3>
لاویو:)
لایکوکامنتیادتنره^-^✨🌸