زندگیـ♡ــp1
سلام من نویسنده جدیدم و این رمان منه خب من دیانام و خیلی اهل نوشتن رمانم و یک ساله نویسنده ام!
خلاصه که خوشبختم و امید وارم روز های خوبی رو کنار هم بگذرونیم★
و این رمان غیر میراکلسی و در حال حاضر تو ایران هستش♡
با ذوق با دوستاش صحبت میکرد و من فقط غمگین نگاش میکردم و اب دهنمو قورت میدادم نیما با دو تا گیلاس نوشیدنی اومد سمتم یکی از گیلاسا رو داد دستم:سلام....ارمان عذا که نیومدی تولد ۱۸ سالگی خواهرته ها....!
ارمان_نیما....هنجرم(درس نوشتم😐؟)درد میکنه.
صدام از ته چاه در میومد و مطمئنم به سختی فهمید چی میگم.
نیما_بعد از اون عربده هایی که تو شرکت کشیدی....چی انتظار داری؟
ارمان_نمیدونم...ولی خوب میدونم که بعد از گذشت این همه سال هنوز که هنوزه عذا دارم....
نیما_فراموش کن گذشته رو...تا کی میخوای خودتو عذاب بدی؟
ارمان_فراموشش کنم؟؟جالبه....نیما تو خودت مادر بزرگت مرد چه حالی شدی؟؟حالا فک کن خدایی نکرده خاله ارام بمیره...
دیگه داشت اشکم در میومد نیما دستی به صورتش کشید:یه امروز که مهم ترین روز خواهرته خوش باش ارمان....همین یه روزو بخاطر خواهرت...
سرمو به تایید حرفش تکون دادم و به سمت جشن که بیشتر به پارتی میخورد قدم برداشتم.
که به یه دختره خوردم و نوشیدنیش رو لباسم ریخت و تو سرمای لواسون که برف بود داشتم یخ میزدم نگاه خشمگینی به دختره کردم و به طرف ویلا قدم برداشتم از پله های جلوش بالا رفتم و وارد اتاقی که برای خودم داشتم شدم نیما هم پشت سرم اومد به سمت کمدم رفتم و با دست هایی که بی حس شده بودن یه پیراهن مشکی برداشتم با کت و شلوار مشکی که البته این یکی کتش اسپرت بود و کتونی مشکی اسپرت دستی به موهای طلاییم کشیدم که دیدم اونا هم خیسن .....ولی نه بخاطر برف بود که تو دمای خونه اب شده بودن موهامو سشوار کشیدم و حالتش دادم به طرف نیما که عینهو بز زل زده بود بهم برگشتم و توپیدم:چته؟
دوباره عین گاو سرشو به طرفین تکون داد چش غره ای رفتم و از اتاق خارج شدم اونم دوباره اومد دنبالم از پله ها پایین رفتم که دیدم دختره عین گربه شرک داره نگام میکنه یهو یکی کنار گوشم گفت بم و تقریبا داشت باعث میشد از پله های باقی مونده پرت شم پایین که میله رو گرفتم به سمت ایلین که این کار رو کرده بود چش غره رفتم که همراه نیما زدن زیر خنده رو همون پله ای که وایساده یودم برای لحظه ای نشستم خندشون قط شد و اومدن سمتم ایلین:ارمان...؟چی شد.
به اون دختر طبقه پایین که با نگرانی داشت نگام میکرد نگاه کردم سسرمو به طرف ایلین و نیما برگردوندم:چیزی نیست برین کنار بابا میخوام بلند شم.
ایلین با خنده ارومی بلند شد و نیمام دستمو گرفت و بلند کرد:بزن بریم.
و از پله ها رفتیم پایین و ایلین رفت سمت اون دختره که شنیدم میگفت:هلن نمیتونی یه دیقه مراقب باشی؟
پس دختره اسمش هلن بود.
امید وارم خوشتون اومده باشه....