پانصد میلیون ثروت ... 3

Pedram Pedram Pedram · 1401/09/28 00:46 · خواندن 2 دقیقه

بچه ها یه کم اسم ها تغیر کرده ،

گابریل : سالازار

ادرین : اکتابر

مدام قدم میزد و زیر لب حساب و کتاب میکرد بلاخره مارسل نگاهی به اکتبر کرد و گفت : امم میخوای بری بیرون و یکم هوا بخوری ؟

اکتبر سری به نشانه ی تایید تکان داد 

ارهه باید برم اصلا میرم پیش مادرم و خواهرم باید خبر رو بهشون برسونم 

اکتبر از خانه بیرون امد کالسکه ای کرایه کرد در راه دوباره نامه را از جیبش در اورد زیر لب گفت : اگه فقط سود سالانه این پول رو بهم بدن بازم میلیونرم ، میدونم چجوری خرجش کنم اول یه اسطبل پر از اسب میخرم ، ام یه اسبم برای مارسل ، بعدش یه هتل بزرگ میسازم ، میدونستم بل اخره شانس در خانه م رو میزنه ، میدونستم تا ابد اسیر دانشگاه و این کتابای لعنتی نمیمونم ، حالا دنیا رو میگردم ، از پوست شکار هام فرش درست میکنم ، با کشتی مخصوصم سفر میکنم 

با ایستادن کالسکه اکتبر به خود امد ، اکتبر نگاهی به اطراف انداخت و از خیالات بیرون امد ، خیابان سوت و کور بود ، جز چراغ پیاده رو چراغی روشن نبود اکتبر اهسته به در کوبید مدتی گذشت اما جوابی نیامد محکم تر ضربه زد خدمت کار از داخل داد زد :

 دکتر خانه نیست 

اکتبر سرش را بالا اورد 
منم اکتبر در رو باز کنید 

چند دقیقه بعد مادر و خواهر کوچک اکتبر یعنی ژان خواب آلود به اکتبر نگاه میکردند اکتبر کنار شومینه ایستاده بود نامه را با صدای بلند میخواند ، ژان لبخندی به لب داشت میدانست نامه اخبار خوبی دارد اما درست نمیفهمید چه شده ، زندگی اش در درس و اغوش گرم مادر سپری میشد به فکرش نمیرسید با این ثروت چه کار هایی میتوان کرد نامه که تمام شد مادر کاغذ را از اکتبر گرفت ، سراسیمه به خطوط کاغذ نگاهی انداخت اشک شوقی اهسته از گوشه ی چشمش ریخت اغوشش را برای اکتبر و ژان گشود میدانست با این ثروت مشکلات مالی شان برااای همیشه تمام میشود خانم سالازان سال ها پیش با مردی شیفته ی علم و مطالعه ازدواج کرده بود خودش اهل کتاب و دانش نبود 
اما دنیای شوهرش را که در ازمایشگاه خلاصه میشد را دوست داشت گاهی احساس تنهایی میکرد تنها امیدش فرزندانش بودند باور داشت روزی اکتبر مهندس بزرگی میشود قبل تر میترسید تنگ دستی مانع موفقیت فرزندانش شود اما دیگر نگرانی ها به پایان رسیده بود ساعتی گذشت مادر اکتبر همچنان بیدار بودند از نامه میگفتند و همچنان رویا میبافند ژان کنار شومینه خوابش برده بود او از دنیای بزرگ تر ها چیز زیادی نمیفهمید مادر به اکتبر گفت :

راستی مارسل از نامه خبر داره ؟ 

آرههه نامه رو با هم خواندیم 
البته خیلی هم هیجان زده نشد ، میگفت یک صدم این ثروت برامون مفید تره ، مثل بابا همیشه نگرانه 

مادر گفت :

بی راه نمیگه ثروت های بزرگ حوادث بزرگ میارن 
ژآن چشم های گرم خوابش را گشود و گفت : 

مارسل عاقل ترینه ، به حرفاش ایمان دارم