P8 من + تو = ما
بفرمایید ادامه مطلب ~
ادرین
رفتم خونه
کاگامی روی کاناپه نشسته بود و لبخند میزد
من : خل شدی ؟
کاگامی : نه حالم خیلیییی خوبه
من : اونوقت چرا ؟
کاگامی : عاشق شدم
من : از کجا میفهمی عاشقی ؟
کاگامی : وقتی اسمشو میشنوم قلبم تند تند میزنه
با خودم زمزمه کردم :مرینت
دستمو گذاشتم روی قلبم
من : تقریبا نرماله خو دیگه
کاگامی : وقتی میبینیش همش سوتی میدی و نمیتونی عادی رفتار کنی
به امروز فکر کردم وقتی بغلم کرد چکار کردم ؟ مثل فلج وایسادم
من : حالا تو کیو دوست داری ؟
کاگامی : اون دیگه راضه
من : دیگه بدون اجازه من نمیری بیرون و باهاش قرار نمیزاری
کاگامی : اصلا به تو
من : وقتی برادر بزرگترت میگه نه توهم باید بگی چشم
بلند شدم و رفتم بالا توی اتاقم
روی تخت دراز کشیدم دستامو گذاشتم زیر سرم چشمامو بستم و کم کم خوابم
مرینت
من : اینجا بمون
لوکا : چرا ؟
من : بزار سوپرایزشون کنیم
لوکا : باشه
جلوی در وایساد درو باز کردم و رفتم تو
مامان با بغض نشیته بود و به یک گوشه خیره شده بود
منو که دید سری بلند شد و گفت : پیداش کردی ؟
من: بابا کجاس ؟
دیدم از اتاق امد بیرون و گفت : خبری شد ؟
من : بیا بشین واستو یه سوپرایز دارم
مامان : دخترم بگو دیگه !
من : بیا تو
لوکا امد تو خونه
مامان سری بلند شد و رفت بغلش کرد و بعد ازش جدا شد صورتشو گرفت و گفت : خدا رو شکرت !
من : سوپرایزمو دوست داشتی مامان ؟
مامان منو بغل کرد و گفت : اره دخترم !
بعد بابا دستشو روی سر لوکا کشید لبخند زد و گفت : خوشحالم که سالم و سلامت برگشتی خونه
دوباره ههمون خوشحال شدیم مامان کلی شیرینی واسمون درست کرد و باهم خوردیم
منو لوکا مثل همیشه رفتیم اتاق زیر شیروانی خوابیدیم
اونجا یک پنجره بزرگ داره که همیشه قبل خواب به ستاره ها نگاه میکنیم و خیال پردیزی میکنیم