P15تو به ارواح اعتقاد داری؟

R.m R.m R.m · 1401/09/13 17:47 · خواندن 2 دقیقه

بفرمایید ادامه مطلب ~

_
مرینت 
روی پله های مغازه منتظرش نشستم 
مغازه بسته بود و خیابون شلوغ 
مشغول نگاه کردن به مردم شدم هر کدوم به یه طرف میرفتن بعضی هاشون خرید میکردن بعضی هاشون کار میکردن و بعضی شاهون فقط برای گشت و گزار بیرون امده بودن 
متوجه ماشین مشکی گرون قیمتی شدم که جلوم وایساد 
تا حالا از این ماشین ندیده بودم و حتی اسمش رو نمیدونستم 
شیشه ماشین پایین امد 
فلیکس توش بود !!!
عجب ماشینی داشت 
سری پاشدم و رفتم سمتش 
در ماشین باز شد 
سوار شدم 
من : سلام 
فلیکس : افرین امدی 
من : مجبور بودم
روشن کرد و راه افتاد 
من : میگم .... شما که انقدر پولدارید چرا تو محله پایین مغازه دارید 
فلیکس : پدرم اینجا رو دوست داره ! 
من : شما اصلا شبیه پدرتون نیستید 
با اخم بهم نگاه کرد 
از حرفم پشیمون شدم 
فلیکس : فقط امشب اجازه داری بهم تو بگی چون باید باور کنه
من : چشم 
فلیکس : ساکت بودن بیشتر بهت میاد چون چرت و پرت زیاد میگی 
ساکت شدم و دیگه هیچی نگفتم
بعد از یک ساعت جلوی یه ساختمون بزرگ و قشنگی وایساد 
کلی نور توش کار رفته بود و برق میزد 
پیاده شدیم 
سرمو بالا گرفتم و گفتم : یعنی چقدر پول اینجاس ؟!
فلیکس : جلوی دست بقیه ابرو ریزی نکنی !
با خودت هم حرف نزن !
من : چشم 
فلیکس : یکم ... حرف زدنت رو اسلاح کن ! امشب من رئیس تو نیستم 
چرا انقدر با حرف زدنم مشکل داشت ؟
چرا از همه چیزم ایراد میگیره ؟
در باز بود و صدای خیلی بلند اهنگ میومد
رفتیم تو 
کلی ادم اونجا بودن که به همشون میومد خیلی پولدار باشن 
دختره که اون روز توی مغازه بود امد جلومون 
موهاشو صورتی کرده بود 
نگاهی بهمون کرد و گفت : خوش امدین 
فلیکس سری تکون داد و گفت : ممنون 
به من نگاه کرد و گفت : وقت نشد با هم اشنا بشیم 
دستشو جلوم دراز کرد و گفت : اسم من تالیاست 
به فلیکس نگاه کردم : سرشو تکون داد که جوابش رو بدم 
باهاش دست دادم و گفتم : منم مرینت 
نگاهی به لباساش کردم 
نیم تنه و دامن کوتاه جذب پوشیده بود
انقدر که لبلساش باز بود انگار هیچی تنش نبود 
روی مبل نشستیم 
گارسن امد و پرسید : چیزی میل دارین ؟
فلیکس : همیشگی رو بیار 
به من نگاه کرد و گفت : شما چی میل دارین 
به فلیکس اشاره کردم و گفتم : همونی که واسه این میارید رو واسه منم بیارید