Love ❤ پارت 2
بفرمایید ادامه مطلب.
از اون به بعد هر روز همو میدیدیم آدرین و مادرش هر روز به خونه ی ما میومدن به واسته کار مادرم و امیلی خانم . دیگه از اون موقع من امیلی خانم رو خاله امیلی صدا میکردم . من و آدرین هم خیلی باهم صمیمی شده بودیم .
باهم میرفتیم مدرسه ، پارک ، سینما ، رستوران و...
تا اینکه من ۱۹ و آدرین ۲۰ سالش شد . آدرین صاحب یه شرکت مد شد و من هم یه گالری نقاشی زدم .
تقریبا عاشق هم شده بودیم که ...
(تلفن):
آدرین : سلام مرینت .
مرینت : سلام .
آدرین : وقت داری یه سر بریم بیرون ؟
مرینت : آره ولی کجا ؟
آدرین : شهربازی
مرینت با ذوق : هوراااااااا الان میام .
یه تیشرت مشکی پوشیدم با یه لگ مشکی و یه سوییشرت مشکی . کلا تیپ مشکی زدم . فقط جورابام سفید بود . آدرین زنگ زد و گفت من پایینم. زود رفتم دمه در و سوار ماشین شدم .
مرینت : سلام .
آدرین : سلام پرنسس .
مرینت : چی شد قراره بریم شهربازی ؟
آدرین : گفتم یه زره بچگیمون زنده بشه .
خنده میکنم و میگم باشه . آدرین ماشین رو روشن میکنه و راه میوفتیم . در حال رفت بودیم که دستمو میگیره و میبوستش .خنده ی خوجملی میکنم . اونم خنده ی خوجملی میکنه . ولی یه زره ته نگاش غم دیده میشد ولی من متوجه ی دلیل اون نمیشدم .
به شهربازی رسیدیم . خیلی ذوق داشتم چون خیلی وقت بود به شهربازی نرفته بودم . به خاطر همین یه جیغ کوچولویی زدم که باعث شد آدرین خنده اش بگیره .
یه عالمه بازی کردیم و پشمک خوردیم که بالاخره رسیدیم به بازی که من به شدت از اون میترسیدم و اون ترس طبیعی بود . ( تونل وحشت ) .
به آدرین نگاهی گردم و گفتم : نگو که ؟؟؟!!!
آدرین خنده ی مرموزی زد و گفت : آره .
یه چپ چپ نگاش کردم . که گفت : الکی اونجوری نگاهم نکن . وقتی ترسیدی بگو بغلت کنم .
با این حرفش یه زره از نرسم کم شد پس یه باشه آرومی گفتم .
رفتیم تو و روی یکی از صندلی های قطار نشستیم . خیلی ترسیده بودم ولی با وجود آدرین کمی از ترسم کم تر شده بود .
قطار شروع به حرکت کرد و ...
❤❤❤❤❤