P13 تو به ارواح اعتقاد داری؟
بفرمایید ادامه مطلب ~
________________________________
مرینت
هوا خیلی سرد بود
یه لیوان کاپوچینو واسه خودم درست کردم و یکم شکلات پیدا کردم و بردم که باهاش بخورم
رفتم پایه شومینه بشینم که دیدم اجوشی ام اونجاس
من : میخای واسه توهم بیارم ؟
اجوشی : نه ممنون
نشستم روی صندلی و لیوان رو گذاشتم روی میز که یکم سرد تر بشه
من :میگم اجوشی ....
اجوشی : چی شده ؟
من : شغل تو چیه ؟
اجوشی : من شغل ندارم
یه صدای اشنا شنیدم که گفت : ما شغل نداریم !
بهش نگاه کردم اریک بود
من : پس چطوری پول در میارین ؟
به اجوشی نگاه کردم و گفتم : پول اون کفشا رو از کجا اواردی ؟
اریک امد نشست روی یک صندلی
بشکن زد و کلی پول ظاهر شد و گفت : اینجوری
من : یعنی .... هیچ کاری نمیکنید ؟ واستون خسته کننده نیست که همه چیزتون فراهمه ؟
اریک : ما اصلا نیازی به پول نداریم
اجوشی : کار ما رسیدگی به مسائل دیگس
من : مثلا چی ؟
اریک :تو فکر کردی چرا فقط تو میتونی مارو ببینی ؟ چون.....
اجوشی حرفش رو قطع کرد و گفت : اریک !!
اریک : ها ؟!
اجوشی : قرارمون چی بود ؟
اریک : خیلی خب نمیگم
من : چی رو ؟
اجوشی : راز هایی که نباید بدونی !
فکرم در گیر شد
یعنی چرا فقط من میتونم ببینمشون ؟
رازشون چیه ؟
__________صبح روز بعد __________
مرینت
از توی رخت خواب بلند شدم و رفتم توی اشپز خونه
قبل از اینکه در یخچال رو باز کنم با خودم گفتم : ای کاش شکلات فندقی داشته باشیم
در یخچال رو باز کردم
فقط شکلات فندقی بود !
انگار یخچال ارزو هاس !
فقط اونی که میخای رو داره !
درش رو بستم و گفتم : کاشکی پنیر هم باشه
درش رو باز کردم
فقط پنیر بود !
وای چه یخچال خوبی !!
یخچال خونه خودم همیشه خالی بود ولی الان هرچی بخام هست !!!
یه چیزایی خودم و رفتم سر کار
نزدیک اونجا که شدم صدای داد و بیداد شنیدم
رفتم نزدیک تر
توی مغازه ای توش کار میکردم بودن
رفتم تو
یه دختره که بهش میخورد ۱۶ یا ۱۷ سالش باشه داد زد : کی رو بجای من اواردی ؟!!!!
پسر مغازه دار جواب داد : برو بیرون !!!!
دختره به من نگاه کرد و گفت : نکنه اونه !!!
پسره : اره اونه برو بیرون !!
دختره : دروغ میگی !
بهم نزدیک شد دستش رو گذاشت روی شونم و گفت : اونو بیشتر از تو دوست دارم !
با تعجب بهش نگاه کردم اونم خیلی ریلکس بدون اینکه براش مهم باشه چی گفت بهم نگاه کرد
دختره با کیفش کوبید روی قفسه ها و همه کفشا رو ریخت و گفت : ازت متنفرم فیلیکس !!!
و با اصبانیت از مغازه رفت بیرون
سر جام خشک شده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم
خدمو کشیدم عقب و دستش رو از روی شونم برداشت
صورتشو بهم نزدیک کرد و یه لبخند که خیلی بهش میومد زد
2570کاراکتر ~