P13 تو به ارواح اعتقاد داری؟

R.m R.m R.m · 1401/09/04 21:19 · خواندن 2 دقیقه

بفرمایید ادامه مطلب ~

________________________________
مرینت 
هوا خیلی سرد بود
یه لیوان کاپوچینو واسه خودم درست کردم و یکم شکلات پیدا کردم و بردم که باهاش بخورم 
رفتم پایه شومینه بشینم که دیدم اجوشی ام اونجاس 
من : میخای واسه توهم بیارم ؟
اجوشی : نه ممنون 
نشستم روی صندلی و لیوان رو گذاشتم روی میز که یکم سرد تر بشه
من :میگم اجوشی ....
اجوشی : چی شده ؟
من : شغل تو چیه ؟
اجوشی : من شغل ندارم 
یه صدای اشنا شنیدم که گفت : ما شغل نداریم !
بهش نگاه کردم اریک بود 
من : پس چطوری پول در میارین ؟
به اجوشی نگاه کردم و گفتم : پول اون کفشا رو از کجا اواردی ؟
اریک امد نشست روی یک صندلی 
بشکن زد و کلی پول ظاهر شد و گفت : اینجوری 
من : یعنی .... هیچ کاری نمیکنید ؟ واستون خسته کننده نیست که همه چیزتون فراهمه ؟
اریک : ما اصلا نیازی به پول نداریم 
اجوشی : کار ما رسیدگی به مسائل دیگس 
من : مثلا چی ؟
اریک :تو فکر کردی چرا فقط تو میتونی مارو ببینی ؟ چون.....
اجوشی حرفش رو قطع کرد و گفت : اریک !!
اریک : ها ؟!
اجوشی : قرارمون چی بود ؟
اریک : خیلی خب نمیگم 
من : چی رو ؟
اجوشی : راز هایی که نباید بدونی !

فکرم در گیر شد 
یعنی چرا فقط من میتونم ببینمشون ؟
رازشون چیه ؟

__________صبح روز بعد __________


مرینت 
از توی رخت خواب بلند شدم و رفتم توی اشپز خونه 
قبل از اینکه در یخچال رو باز کنم با خودم گفتم : ای کاش شکلات فندقی  داشته باشیم 
در یخچال رو باز کردم 
فقط شکلات فندقی بود ! 
انگار یخچال ارزو هاس !
فقط اونی که میخای رو داره !
درش رو بستم و گفتم : کاشکی پنیر هم باشه 
درش رو باز کردم 
فقط پنیر بود !
وای چه یخچال خوبی !!
یخچال خونه خودم همیشه خالی بود ولی الان هرچی بخام هست !!!

یه چیزایی خودم و رفتم سر کار 
نزدیک اونجا که شدم صدای داد و بیداد شنیدم 
رفتم نزدیک تر 
توی مغازه ای توش کار میکردم بودن 
رفتم تو 
یه دختره که بهش میخورد ۱۶ یا ۱۷ سالش باشه داد زد : کی رو بجای من اواردی ؟!!!!
پسر مغازه دار جواب داد : برو بیرون !!!!
دختره به من نگاه کرد و گفت : نکنه اونه !!!
پسره : اره اونه برو بیرون !!
دختره : دروغ میگی !
بهم نزدیک شد دستش رو گذاشت روی شونم و گفت : اونو بیشتر از تو دوست دارم !
با تعجب بهش نگاه کردم اونم خیلی ریلکس بدون اینکه براش مهم باشه چی گفت بهم نگاه کرد 
دختره با کیفش کوبید روی قفسه ها و همه کفشا رو ریخت و گفت : ازت متنفرم فیلیکس !!!
و با اصبانیت از مغازه رفت بیرون 
سر جام خشک شده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم 
خدمو کشیدم عقب و دستش رو از روی شونم برداشت 
صورتشو بهم نزدیک کرد و یه لبخند که خیلی بهش میومد زد

2570کاراکتر ~