عشق مجبوری
اگر یادتون نمیاد پارت قبلی رو بخونید
فقط یه نکته ای ای داستان رو سولماز جان نمینویسه از اول من مینویسیدم وحساب قبلی پرید و دستای قبلی رو با اون گذاشتم و تو اون ها نظر ندید چون این. حساب جدیده اونو نمیشه دید♥️
از زبان مرینت
واقعا ؟ یعنی بودن من انقد تاثیر گذاره؟
_آره چرا که نه راستش مرینت....
ناگهان وسط حرفش افتادم و گفتم آآ
من باید برم دستشویی وسریع فوری تند رفتم تو دستشویی به در
تکه کردم و گفتم مگه میشه مگه داریم آدرین عاشقم شده؟ نه دارم
توهم میزنم ؟ نه ولی بهم گفت وجودم تو زندگیش خیلی تاثیر داره
البته حالا که بهش حسی دارم چرا وقتم رو از دست بدم ؟
رفتم بیرون و گفتم
_قبول میکنم
_مرینت ؟؟ حالت خوبه ؟؟ چیو قبول میکنی ؟؟ اینکه باهام اومدی بیرون
؟؟؟
_چی بیرون ؟ معلومه که نه یعنی آره یعنی هرچی تو بگی!!!!!
رفتم میز رو داشتم میچیدم رفتم تو اشپزخونه داشتم ظرف رو
کف میزدم یه اسفنج که هنوز کفی نبود تو دستم بود یهو برگشتم دیدم
پشتم آدرینه دستاش دورمه و من نمیتونم برم و حرکت کنم نشستم رو
پاک روی پام لبش رو لوله کردو جلوم آورد منم گریه کردم اسفنج رو به
صورتش زدم دستش رو خواست به صورتش بزنه که من دویدم
رفتم چمدون رو برداشتم و با خودم میکشیدم
دکمه لباسش که دوتای بالاش باز بود خیلی دلبرانه بود اومد جلوم و گفت
_عمرا بیزارم بری تو بری به خانواده میگی و خونم لو میره و اینکه من
یه حسی
بهت پیدا کردم تو نداری؟
با گریه گفتم
_چرا ادرین ولی تو دوست دختر داری و اگه اون بفهمه به پدرت میگه و اونم منو دار میزنه
_نگران نباش خودم ازت محافظت میکنم
بعد بغلم کرد و بوسیدم
اگر کمه ببخشید خودم میتونم خیلی کمه
برای بعدی ۲۰ تا پیام و هرچی طولانی تر بیشتر 😊