عشق جهنم پارت ۸۷
بفرماید
_ کیی وقتی تازه از خواب بیدار شده وچشم هاش رو باز کرده اول لگد میزنه بعد به اطرافش نگاه میکنه؟! اصلا میدونی اونجا پای من..
از خجالت جیغی میکشم و چپ چپ بهش نگاه میکنم.
_ چیه خب؟ الان من درد دارم باید چیکار کنم؟!هوم؟!
من: من که بهت گفتم بزار برم دکتر رو خبر کنم!
دیوید بدجنس نگاهم میکنه و میگه:
_ دکتر نمیخواد خودت بیا خوبش کن!
اول متوجه منظورش نشدم اما بعد از چند لحظه متوجه معنی حرفش میشم و با حرص بالشتی که گوشه تخت بود رو برمیدارم و محکم توی سر دیوید میزنم و میگم:
من : بده عمت برات خوبش کنه پسره بی حیا!
دیوید در حالی که داشت سرش رو ماساژ میداد با لحن متفکری میگه:
_ بانو الکساندرا رو میگی؟! اون خودش شوهر داره فکرنکنم دوست داشته باشه از این کارها با برادر زادش انجام بده ..این کار فقط از دست تو برمیاد مگه اینکه خودت پیشنهاد بهتری داشته باشی .
اول با چهره ای سرخ شده از خجالت به چشم های پرشیطنت دیوید که مشتاقانه منتظر جواب من بود نگاه میکنم و بعد نفس عمیقی میکشم و اهسته به دیوید نزدیک میشم.
رنگ نگاهش کم کم تغییر میکنه و چشم هاش خمار میشه. به ارومی صورتم رو به سمت لب های دیوید میبرم و وقتی که چشم هاش رو بست فورا سرم رو عقب میبرم و دوباره بالشت رو محکم چند بار پشت سر هم به سر و بدن دیوید میزنم.
دیوید بعد از چند لحظه انگار تازه از خوک خارج میشه و به خودش میاد. یکی از دست های من رو میگیره و میگه:
_ وایسا ببینم دختره دیونه !من رو میزنی؟! من؟!!!! شاهزاده این کشور رو میزنی؟! اون هم با بالشت؟!
پشت چشمی براش نازک میکنم و با شیطنت میگم:
من : بله که میزنم ! چون بی ادب شده شاهزادمون حقشه یکم تنبیه بشه!
دیوید اخم ریزی میکنه و من رو به سمت خودش میکشونه .
_ تو زدی پای من رو داغون کردی حالا من باید تنبیه بشم؟!
با ناز کمی سرم رو خم میکنم و مظلوم نگاهش میکنم.
من: دلت میاد من رو تنبیه کنی ؟!
دیوید چند لحظه ای خیره نگاهم میکنه و با حرص میگه:
_ اینجوری نگاهم نکن فایده نداره از تنبیهت صرف نظر نمیکنم.
به نرمی توی بغلش میخزم. سرم رو نزدیک گردنش میبرم و خیلی اروم نفس های داغم رو روی گردن و گوشش میفرستم.
_ نکن دختر!
بی توجه به حرفش به کارم ادامه میدم که یک دفعه من رو از خودش جدا میکنه و لحن جدی میگه :
_ نکن دختر! با روح و روان من بازی نکن!
نوازش وار دستن رو روی ته ریش های ثورتش میکشم و میگن:
من: چرا؟! اگه من اجازه بازی باهاش رو نداشته باشم پس کی میخواد اجازش رو داشته باشه؟!
دیوید دستم رو میگیره و میگه:
_ پس هر اتفاقی که بعدش افتاد مقصرش خودتی دختر کوچولوی نازنازی!
به ارومی چشم هام رو میبندم و خودم رو دست هرم نفس های داغ و نجواهای عاشقانش میسپارم. بوسه های پر عطشش رو روی جای جای صورتم احساس میکردم.
دست دیوید روی بدنم به حرکت در میاد و روی پهلوهام متوقف میشه . به ارومی دستش رو زیر لباسم میبره و شروع به نوازش کردنم میکنه.
_ ایزابلا من…
به صدای تقه ای که به در میخوره دیوید نفسش رو پر حرص بیرون میده و با صدایی که سعی میکرد زیاد از حد بلند نشه میگه:
_ بگو ..میشنوم.
_ سرورم دوشیزه الیس اینجا هستن و قصد ملاقات با شما رو دارن.
_ بگو بعدا بیان الان کسی رو به حضور نمیپذیرم.
بعد از گفتن این حرف دیوید دوباره به سمت من برمیگرده و سرش رو نزذیک صورتم میاره که یک دفعه در باز میشه و الیس با چهره ای در هم وارد اتاق میشه.
یکی از ندیمه ها در حالی جای سیلی الیس روی صورت به وضوح خودنمایی میکرد با قدم های لرزون به سمت ما میاد و ترسیده میگه :
_ سرورم ب..با..باورکنید ..من سعی کردم جلوشون رو بگیرم تا وارد اتاقتون نشن ..اما..اما…
دیدید دستش رو به نشانه سکوت بالا میاره و با لحن جدی میگه :
_ متوجه شدم ..تو میتونی بری .
ندیمه با اسودگی نفس راحتی میکشه و بعد از تعظیم کوتاهی فورا اتاق رو ترک میکنه. دیوید کمی از من فاصله میگیره و با لحن سرد و خونسردی رو به الیس میگه :
_ امیدوارم برای امدن به اینجا و کاری که انجام دادی دلیل خوبی داشته باشی .. دوشیزه الیس!
الیس دستش رو به سمت من میگیره و با لحنی که نفرت از داخل تک تک کلماتش موج میزد میگه :
_ به خاطره این دختره…به خاطره این هرزه..حاضر شدی مادر من .. کسی که هم خون خودت بود رو حبس خانگی کنی؟! حاضر شدی پای عمه خودت رو به دادگاه بکشونی و اون رو متهم کنی؟!
دیوید اخم ترسناکی میکنه . دستش رو روی کمرم میزاره و با لحن هشدار دهنده ای رو به الیس میگه:
_ امیدوارم در اینده بیشتر مواظب حرف زدنت باشی دختر عمه! چون کسی که تو داری این خطابش میکنی همسر من و ملکه اینده این کشور به حساب میاد و توهین به ایشون توهین به من محسوب میشه ! بی احترامی این دفعه رو میزارم روی حساب شرایط روحی بدی که به خاطره اتفاقی که برای مادرت رخ داده الان داری . اما دفعه بعد تضمین نمیکنم راحت از کنار همچین رفتاری بگذرم.
چهره الیس از شدت عصبانیت و قرمزی کم کم داشت رو به کبودی میرفت . نگاه پر از نفرتش روی صورت من و دست دیوید که روی کمرم قرار داشت میچرخه و پوزخندی میزنه.
_ کشوری که همچین گدازاده بی اصل و نسبی قرار ملکه اینده اون بشه معلومه در اینده قراره چه بلایی سرش بیاد.
من: داشتن ملکه بی اصل و نسب خیلی بهتر از داشتن یک ملکه تن فروشه . ملکه گدازاده حدعقل درد قشر پایین جامعه و مردم عادی رو به خوبی درک میکنه و میتونه کمکشون کنه اما ملکه که تن فروش باشه یه کشور رو به فساد میکشونه. اینطور فکر نمیکنید دوشیزه الیس؟!
الیس پوزخند هیستریکی میزنه و با دستش به من دیوید اشاره میکنه:
_ جالبه کسی که خودش تا چند لحظه پیش داشت تن فروشی میکرد الان یکی دیگه رو تن فروش خطاب میکنه! تو اگه همین الانشم اینجایی به خاطره فروختن تنته وگرنه استحقاق همچین جایگاهی رو نداری!
این دختر واقعا وقیح بود! اخم های دیوید در هم کشیده میشه . قبل از اینکه دیوید بیشتر از این عصبانی بشه باید این بحث رو تموم میکردم.
تک سرفه ای میکنم و خیلی جدی به الیس نگاه میکنم.
من: فکرنکنم معاشقه با کسی که شوهرت محسوب میشه اشکالی داشته باشه! دوشیزه الیس اگه فقط امدید اینجا تا خشم و عصبانیتتون رو اینطوری تخلیه کنید باید بگم جای درستی رو انتخاب نکردید. شما با این حرف ها هیچ کمکی نمیتونید به مادرتون بکنید . اگه واقعا به بیگناهی مادرتون ایمان دارید پس بهتره دنبال مدرک بگردید و با اسنادی معتبر پیش پادشاه برید و بی گناهی بانو الکساندرا رو ثابت کنید!
_ پیش پادشاه ببرم؟! پادشاه به اندازه ای احمقه که خواهر خودش رو به خاطره دسیسه های یه دختر تازه از راه رسیده گدا که عشق قدرت اون رو کور کرده و برای رسیدن به مقام ملکه بودن مادر من رو میخواد از سر راه برداره به زندان انداخته!
فکرمیکنی همچین پادشاهی حتی اگه مدرک اثبات بی گناهی مادرم رو پیشش ببرم قبول میکنه؟!
دیوید از روی تخت بلند میشه و به سمت الیس میره . چهرش انقدر ترسناک شده بود که حتی من هم جرعت نگاه کردن بهش رو نداشتم.
الیس ترسیده چند قدم به عقب میره . دیوید به شدت پدرش رو دوست داشت و روی اون حساس بود. ولی حالا الیس با حرف هایی که زده بود جوری دیوید رو عصبانی کرده بود که حتی من هم نمیتونستم جلوی خشمش رو بگیرم.
_ تو فکر میکنی لیاقت این رو داری که درمورد پدرم اینجوری صحبت کنی؟! تو و مادرت اگه …
با صدای ندیمه ای که ورود پادشاه رو اعلام میکرد دیوید حرفش رو نیمه کاره رها میکنه و با چشم های به خون نشسته به الیس خیره میشه.
پادشاه با چهره اروم اما جدی همیشگیش وارد اتاق میشه . نگاه اجمالی به تک تک افراد حاضر در اونجا میندازه و رو به الیس با لحن خشک و جدی میگه:
_ من همیشه خواهرم رو به خاطره داشتن همچین دختری تحسین میکردم و همیشه تورو به مثل دختر نداشتم دوست داشتم اما با حرف هایی که الان شنیدم از تو و از زمانی که خواهرم برای تربیت تو گذاشته واقعا نا امید شدم.
این مدل حرف زدن و به کار بردن این الفاظ در شأن یک دختر از خانواده سلطنتی نیست دوشیزه الیس!