عشق جهنم پارت ۸۴
بفرمایید
من: من هم میخوام در این دادگاه شرکت کنم.
_ بهتره که این کار رو نکنی! بعد از اینکه جرایم بانو الکساندرا و دخترش مشخص بشه معلوم نیست اونها دست به چه کاری بزنن.
من: اما من از پس کارهای خودم برمیام!
دیوید قدمی جلو میاد و پیشونیم رو خیلی اروم میبوسه .
_ میدونم اما نمیخوام تو کسی باشی که اونها بخوان اتش خشمشون رو سرش خالی کنن و این ماجرا رو تقصیر تو بدونن. پس بهتره که اونجا نباشی!
“باشه” ارومی زیر لب زمزمه میکنم و زیر گردنش رو به ارومی میبوسم و نفس های داغم رو روی کردنش پخش میکنم. دیوید نفسش رو با شدت بیرون میده و یکی از دست هاش رو محکم دور کمرم حلقه میکنه.
_ نکن دختر! میخوای قبل از این دادگاه کار دستت بدم؟!
خجالت زده لبخندی میزنم و سعی میکنم کمی ازش فاصله بگیرم اما دستش انقدر محکم دورم حلقه شده بود که توانایی حرکت رو از من گرفته بود.
_ کجا؟ مگه بهت اجازه دادم که بری؟
من: خب..خب فکر کردم شاید ..دادگاهت دیر بشه!
دیوید سرش رو نزدیک تر میاره و در فاصله کمی کمی از لب هام نگه میداره. با لحن خمار و صدای بمی زمزمه وار میگه:
_ وقت زیاده! دادگاه تا من به اونجا نرم تشکیل نمیشه!
با داغ شدن لب هام اجازه بیشتر حرف زدن رو بهم نمیده و مهر سکوتی روی لب هام میزنه. خیلی نرم و اروم شروع به بوسیدن لب هام میکنه .
ناخوداگاه شروع به همراهی کردن باهاش میکنم. حرکت دستش رو روی جای جای بدنم حس میکردم و این عطش من رو نسبت به بوسه هاش بیشتر میکرد.
چند ضربه ای به در میخوره اما دیوید بی توجه به صدا به کارش ادامه میده. با ضربه دومی که به در میخوره اخم کم رنگی روی چهرش میشینه و با شدت بیشتری شروع به بوسیدنم میکنه.
با شنیدن صدای دوباره در متوقف میشه
_ سرورم از طرف پدرتون حامل پیغامی هستم لطفا اجازه ورود رو به من بدید.
دیوید کلافه از من فاصله میگیره و نفسش رو پر فشار بیرون میده. با قدم های بلندی خودش رو به در میرسونه و عصبی بازش میکنه.
_ چی میخوای ؟!
_ سرورم پدرتون در سالن دادگاه منتظر شما هستن و گفتن هر چه سریع تر خودتون رو به اونجا برسونید تا دادگاه رو برگذار کنن.
_ بسیار خب متوجه شدم ..میتونی بری.
قدمی به سمتش برمیدارم اما دیوید قبل از اینکه بخوام چیزی بهش بگم بدون اینکه برگرده میگه :
_ الان نه ایزابل! بعد از دادگاه دوباره میبینمت الان اگه حرفی بزنی قول نمیدم بتونم به خواسته پدرم عمل کنم و سر موقع به دادگاه برسم!
سرخ میشم در برابر حرف های مردی که با تمام وجودم میخواستمش. میدونستم اگه یکم دیگه اینجا بمونه من هم نمیتونم در برابر خواستنش مقاومت کنم
برای همین سکوت میکنم و به رفتنش خیره میشم.چند دقیقه بعد از رفتن دیوید به سمت جایی که دادگاه در اونجا برگذار میشد حرکت میکنم.
میدونستم نباید وارد بشم برای همین در دور ترین نقطه از دادگاه می ایستم و گوشه ای پنهان میشم.
نمیتونستم چیزی ببینم تنها صدای محو حرف زدن چند نفر رو میشنیدم.حدود یک ساعتی میگذره کم کم داشتم نا امید میشدم.
میخواستم برگردم که ناگهان صدای فریاد جیغ مانند الکساندرا من رو از رفتن منصرف میکنه.
_ عالیجناب شما نمیتونید با من چنین کاری بکنید! من خواهر شما هستم ..سرورم..سرورم..
_ببریدش!
همون لحظه در باز میشه و الکساندرا در حالی که سربازها داشتن به زور اون رو از دادگاه خارج میکردن بیرون میاد.
صدای جیغ و فریاد های کر کننده و سوزناک الکساندرا در کل سالن پیچیده بود. همه ندیمه ها و سربازها داشتن با تعجب به این صحنه نگاه میکردن .
_ دستم رو ول کنید! چطور جرعت میکنید با من اینجوری رفتار کنید! من خواهر امپراطور و عمه ولیعهد هستم ولم کنید…برادر ..برادر..شما دارید اشتباه میکنید من بیگناهم..امپراطور…
الکساندرا در حالی که داشت در برابر سربازها مقاومت میکرد این حرف ها رو به زبون می اورد. نمیدونم چرا اما از دیدن این صحنه اصلا خوشحال نشده بودم.
احساس میکردم غم و اندوه الکساندرا به من هم منتقل شده بود . ناخوداگاه از جایی که مخفی شده بودم و بیرون میام و به سمت سربازهایی که داشتن با خشونت بانو الکساندرا رو میبردن حرکت میکنم .
سربازها با دیدن من می ایستن و تعظیم میکنن. سعی میکنم به خودم مسلط باشم و جلوی لرزش صدام رو بگیرم.
من: دارید چیکار میکنید؟!
سوال مسخره ای بود اما این تنها چیزی بود که در اون شرایط به ذهنم میرسید .
_ بانوی من ما از طرف پادشاه دستور داریم تا بانو الکساندرا رو بازداشت کرده و در اقامتگاهشون زندانی کنیم.
نگاهی به چهره خجالت زده و پر از نفرت بانو الکساندرا نسبت به خودم میکنم. نگاه سنگین سربازها و صدای پچ پچ ندیمه ها رو میشنیدم.
میدونستم برای کسی که سال ها با عزت و احترام در قصر بزرگ شده تجربه این صحنه ها دشواره . نمیدونم از سر دلسوزی بود یا ترحم اما اب دهانم رو به سختی پایین میدن و رو به سربازها میگم:
من: میدونم ایشون مجرم هستن و به دستور پادشاه باید دستگیر بشن اما اگه ممکن هست کمی با احترام با ایشون برخورد کنید. ایشون با اینکه مجرم هستن اما هنوز هم جزء خانواده سلطنتی به حساب میان . این طرز ب خورد با یک بانوی اشراف زاده حتی با اینکه مجرم به حساب میاد یک جور توهین محسوب میشه.
قبل از اینکه سرباز بخواد حرفی بزنه الکساندرا با تمام نفرت که از من داشت قدمی پیش میزاره و با کینه نگاهم میکنه.
_ من نیازی به نگرانی تو ندارم! همه این تهمت ها و تحقیرهایی رو که دارم میچشم زیر سر تو هست! مطمئن باش همشون رو سرت تلافی میکنم. هرگز! نمیزارم در راحتی زندگی کنی!
از اول هم میدونستم نباید همچین کاری رو انجام بدم. محبت کردن به بعضی از ادم ها مثل اشتباه بستن دکمه های پیراهن میمونه. تا به اخرش نرسی نمیفهمی از همون اول هم اشتباه میکردی.
من: مقصر تمام اتفاقاتی که برای شما رخ داده خودتون هستید بانو! ممکنه بتونید بقیه رو گول بزنید که شما بیگناهید اما دادگاه وجدان برای ادم ها برتر از هر دادگاهی هست! مراقب باشید وقتی وجدانتون داره قضاوتتون میکنه به نفعتون رای بده چون وجدان تنها محکمه ای هست که نیاز به قاضی نداره! گول زدن خودتون و جودانتون یک امر غیر ممکنه!
_ من نیازی ندارم کسی مثل تو چیزی یادم بده مطمئن باش من از این تهمت ها تبرئه میشم و اون وقت این تویی که برای ازادیت باید به من التماس کنی! تو فقط..
_ اینجا چه خبره؟! چرا مجرم هنوز اینجاست؟!
با شنیدن صدای دیوید هردو به سمتش برمیگردیم. الکساندرا در حالی که سعی میکرد خشمش رو کنترل کنه با صدایی که به خاطر جیغ و داد های بیش از حد گرفته بود رو به دیوید میگه:
_ یک روز پیشمون میشی به خاطره کاری که انجام دادی! تو من رو که هم خون خودت بودم به خاطره یک دختره دهاتی هیچی ندار محکوم کردی و به زندان انداختی. تو بویی از عاطفه و احساس نبردی شاهزاده دیوید!
_ من هیچ وقت از تصمیماتم پشیمون نمیشم عمه جان! کسی میتونه از عاطفه و احساس با من صحبت کنه که خودش همچین عواطفی رو در وجود خودش داشته باشه نه شمایی که چندین بار به خاطره قدرت بیشتر قصد جون برادر زادتون رو داشتید!
_ من هر کاری که کردم به خاطره این حکومت و حفظ خانواده سلطنتی بوده! من در حق تو و پدرت فداکاری های زیادی انجام دادم!
_ عمه جان لطفا اسم جاه طلبی های خودتون رو فداکاری نزارید شما فقط و فقط به فکر منافع و قدرت بیشتر بودید و علاوه بر زندگی خودتون زندگی دخترتون هم خراب کردید!
_کاری به دخترم نداشته باش!.. اون از هیچکدوم از کارهایی که من انجام دادم خبر نداشته !
پوزخند بی صدایی روی لب های دیوید میشینه. چند قدمی به بانو الکساندرا نزدیک میشه و با لحن تمسخر امیزی میگه :
_ خوبه هنوز حدعقل کمی احساس و عواطف نسبت به دخترتون در وجودتون قرار داره. هر چند دوست داشتن و احساسات داشتن نسبت به شخصی به ادم هایی مثل شما نمیاد چون اگه کمی عاطفه داشتید میفهمیدید که به اندازه ای که شما دخترتون رو دوست دارید بقیه افراد هم به خانواده و ادم های اطرافشون حس دارن و اونها رو دوست دارن!
_ ادم های ضعیف محکوم به نابودین! کسی که قدرت نداره از افرادی که دوستشون داره محافظت کنه همون بهتر که بمیره!
_ این طرز فکر شما هست عمه جان ! همه ادم ها چه ضعیف چه قوی حق زندگی دارن!
بعد از گفتن این حرف دیوید بدون مکث به سمت سربازها برمیگرده و میگه :
_هرچه سریع تر بانو الکساندرا رو به از اینجا ببرید.
بعد از رفتن الکساندرا دیوید با اخم های در هم به سمت من برمیگرده و میگه :
_مگه نگفتم بعد از دادگاه خودت رو به بانو الکساندرا نشون نده!
من : میخواستم این کار رو بکنم اما نتونستم.
_ چرا؟!
من: نمیدونم شاید چون وقتی تو این وضعیت دیدمش دلم براش سوخت.
_ دلت برای کسی نسوزه! کسی بیشتر از همه نیاز به دلسوزی هست خوده تو هستی ایزابل! تو کسی هستی که بیشتر از همه تو این قضیه اسیب دیده.
من : من دیگه نیازی به دلسوزی کسی ندارم. چون الان پیش کسایی هستم که دوستشون دارم و باهاشون در ارامشم. این بزرگ ترین موهبتی هست که خدا بعد از ان همه سختی به من داده. من بابت داشتن تو و خانوادم بارها و بارها احساس خوشبختی کردم. اما به نظرم بانو الکساندرا کسی هست که هیچ وقت نتونسته معنی عشق و ارامش رو درک کنه و تمام زندگیش در تلاش بوده تا به قدرت برسه چون فکر میکرده با داشتن قدرت بیشتر میتونه خوشبخت باشه.
_ قدرت داشتن چیز بدی نیست. همه ادم هایی که قدرت دارن بد نیستن . این طرز استفاده ادم ها از داشته هاشونه که تعیین میکنه چی خوبه و چی بده.
با باز شدن در و خارج شدن سارا به همراه خواهرش جورجیا صحبت های بین من و دیوید خاتمه پیدا میکنه.
با تعجب به اون دو نفر خیره میشم و ر. به دیوید میگم:
_ این دونفر چرا اینجا هستن؟! چجوری وارد سالن دادگاه شدن که من حتی اونها رو ندیدم؟!
_ این دونفر برای شهادت دادن و دریافت حکم مجازاتشون به اینجا امدن. معمولا زندانی در دادگاه از یک در دیگه وارد میشن برای همین تو این دو نفر رو ندیدی.
من : اما جورجیا چه شهادتی علیه بانو الکساندرا داده؟! مگه اونها باهم در ارتباط بودن؟!
دیوید سری به نشانه تایید تکون میده و میگه :
_ جورجیا به همراه برادرش در اون زمان از جاسوس های مخفی و مشترک عمم و شاهزاده رونالد بوده و اخبار و اطلاعات داخل قصر رو بهشون گذارش میداده. شاهزاده رونالد از جریان دزدیدن تو در اون زمان آگاه بوده و در این اتفاق دست داشته.
آه پر دردی از تمام وجودم میکشم و به چهره جورجیا خیره میشم. از قبل لاغر تر شده بود و ظاهرش به شدت اشفته بود.