عشق جهنم پارت ۸۳

Marl Marl Marl · 1401/08/13 18:12 · خواندن 10 دقیقه

بفرمایید

با پوزخند به سمتم میاد و میگه :
_ بالاخره هم رو ملاقات کردیم

در حالی که بدن سرد دنیل رو بیشتر به خودم میفشردم با لحن ترسیده ای میگم: نزدیک تر..نیا..دور شو

بی معطلی شمشیرش رو به سمتم حرکت میده جیغی از ترس میکشم چشم هام رو میبندم و توی خودم جمع میشم.

با سوزش قسمت کوچکی از دستم چشم هام رو باز میکنم. مرد در حالی که شمشیرش روی بازوم قرار داده بود با تحقیر نگاهی به سر تا پام میندازه و میگه:

_ میدونی میخواستم تو رو هم بکشم اما حیف بود اینجوری دست نخورده بخوای بمیری! هوم؟ نظرت…

با تیری که توی هر دو دستش فرود میاد ساکت میشه و با تعجب به پشت سر من نگاه میکنه.

_ انقدر زنده نمینونی که بخوای دست های کثیفتو بهش بزنی!

با شنیدن صدای دیوید کمی اروم میشم اما در شرایطی قرار داشتم که حتی توان لبخند زدن هم نداشتم. بدن دنیل هر لحظه داشت سردتر و سردتر میشد و من هیچ کاری برای نجاتش از دستم بر نمی امد.

سربازهایی که دیوید همراه خودش اورده بود به سمت اون مرد حمله میکنن و دستگیرش میکنن.

بعد از دستگیری برادر جورجیا دیوید با عجله خودش رو به من میرسونه و با تعحب نگاهی به بدن هونی دنیل میندازه و میگه:

_ چیشده؟!

با صدایی که از شدت بغض میلرزید کوتاه میگم:
_ داره میمیره…بهش حمله کرد..من ..من نتونستم کاری براش انجام بدم…انقدر خون ریزیش زیاده که بیهوش شده.

دیوید فورا به سربازها دستور میده تا بدن تقریبا بی جون دنیل رو به قصر ببرن و فورا پزشک سلطنتی رو برای برسی وضعیتش و معالجه به پیشش ببرن.

بعد از رفتن سربازها دیوید به سمتم میاد و من رو در اغوش میکشه.

_ خوبی؟

هیچ حرفی نمیتونستم بزن و تنها به دست ها و برگ ها کف زمین که با خون دنیل قرمز شده بود خیره شده بودم.

دیوید سرم رو به سمت سینش میچرخونه و با یکی از دست هاش جلوی دیدم رو میگیره. نجوا کنان کنار گوشم با لحن گرم و ارومی میگه:

_ میدونم ترسیدی..احساساتت رو بریز بیرون..گریه کن! اینجوری سبک تر میشی.

با نجواهای اروم دیوید کم کم لشک هام راه خودشون رو پیدا میکنن و از چشم هام جاری میشن.ترسیده بودم از مرگ..از زخم دنیل..از خون.. از اتفاقی که اگه دیوید سر موقع نرسیده بود ممکن بود برای خودم رخ بده.

من الان در شکننده ترین حالت خودم قرار داشتم. درسته همیشه سعی میکردم که دختر قوی باشم اما بالاخره من هم احساسات دارم و همیشه نمیتونم به خوبی کنترلشون کنم.

نمیدونم چقدر گذشته بود اما انقدر گریه کرده بودم که دیگه اشکی برای ریختن نداشتم. تمام این مدت دیوید من رو محکم در اغوش گرفته بود و بدون هیچ حرفی سرم رو نوازش میکرد.

به ارومی سرم رو از روی سینش برمیدارم و با صدای گرفته ای میگم: بریم پیش دنیل!؟

دیوید نگاهی به چهرم میندازه و با دستش شروع به پاک کردن رد اشک هام روی صورتم میکنه. بیصدا از جا بلند میشه و کمکم میکنه تا سر پا به ایستم.

انقدر گریه کرده بودم که وقتی سر پا ایستادم دیدم تار شده بود. دیوید وقتی حالم رو میبینه دست های مردونه و قویش رو دور کمرم حلقه میکنه و با صدای بمی میگه : بریم

با قدم های اهسته به سمت جایی که دنیل رو برده بودن حرکت میکنیم. بعد از وارد شدنمون به داخل قصر به سرعت به سمت اتاقی که دنیل در اونجا بود میریم.

مادرم و ملکه رو در حالی که با استرس به در خیره شده بودن میبینم. همراه با دیوید به سمتشون میریم.

مادرم با دیدن من به سمتم میاد و تو بغلم شروع به گریه کردن میکنه با اینکه حال خودم هم چندان تعرفی نداشت اما سعی کردم تا جایی که میتونم مادرم رو اروم کنم.

حدود یک ساعتی میگذره اما همچنان دکترها از داخل اتاق بیرون نیومده بودن. بی تابی های مادرم قطع که نه اما کمتر شده بود.

بعد از چند دقیقه در باز میشه و پزشک سلطنتی از اتاق خارج میشه. مادرم در حالی که سعی میکرد به خودش مسلط باشه قدمی جلو میزاره و میگه:

_ پسرم حالش چطوره؟

_ خیلی متاسفم بانوی من اما ایشون همچنان بیهوش هستن. من تمام تلاشم رو کردم اما دوک جوان خون زیادی رو از دست دادن برای همین خیلی سخت ممکنه بتونن بهبودیشوت رو به دست بیارن.

_ ای..این یعنی چی؟! یعنی ممکنه پسرم نتونه بهبود پیدا کنه؟!

دکتر لحظه کوتاهی مکث میکنه و با تردید میگه:
_ من این رو نگفتم بانو..من تمام تلاشم رو کردم بقیه کار به مقاوت و مقابله دوک جوان بستگی داره.

_ میتونم الان پسرم رو ببینم؟

_ بله بانوی من ..اما لطفا ارامش خودتون رو در حین ملاقات با ایشون از دست ندید. چون القای حس نا امیدی و ناراحتی به بیمار یک نوع سمه ار لحاظ روحی. ممکنه ایشون بیهوش باشن و نتونن به رفتارهای شما واکنش نشون بدن اما حرف هاتون رو میفهمم..فقط قادر به پاسخ گویی نیستن.

مادرم در حالی که دستی به اشک های صورتش میکشید نفس عمیقی میکشه و میگه : متوجه شدم.

مادرم با قدم های لرزون به سمت در اتاق حرکت میکنه و واردش میشه چند لخظه بیشتر نمیگذره که ملکه هم وارد اتاق میشه و پیش مادرم میره.

دیوید در حالی که دست های سردم رو میفشرد با لحن ارومی میگه :
_ تو نمیخوای بری دیدن برادرت؟!

من: نمیتونم این کار رو بکنم.

دیوید متعجب کمی از من فاصله میگیره و میگه : چرا؟ چون خودت رو مسئول اتفاقی که برای برادرت افتاد میدونی؟!

من: اگر من اونجا نبودم دنیل هیچ وقت حواسش پرت نمیشد و این اتفاق براش پیش نمی امد. من مقصر این اتفاق هستم از طرفی هم نمیتونم برادرم رو تو این وضعیت ببینم. دیدن دنیل در این وضعیت درست مثل شکنجه برای من میمونه.

_ برای چی به اون باغ رفته بودی؟!

با صدای گرفته ای تمام ماجرا رو برای دیوید تعریف میکنم.

_ اینکه این اتفاق افتاد تقصیر تو نیست. تو فقط میخواستی به ما کمک کنی پس خودت رو سرزنش نکن.

من: اینکه سعی کنم خوب باشم و خودم رو سرزنش نکنم کمی الان توی این شرایط سخته. کمی زمان میخوام تا بتونم خودم رو جمع و جور کنم و احساساتم رو کنترل کنم.

_ درک میکنم میدونم نیاز داری تنها باشی و با خودت کنار بیایی. من میرم پیش دنیل تو هم هر وقت فکر کردی که حالت بهتره و امادگیشو داری به دیدن برادرت برو.

توان لبخند زدن به دیوید رو نداشتم فقط قدردان نگاهش میکنم و میگم:
_ممنونم که درکم میکنی.

تصور بدن خونی دنیل یک لحظه هم از جلوی چشمم دور نمیشد و صدای فریاد پر دردش توی گوشم میپیچید.

چند لحظه کوتاهی از رفتن دیوید نگذشته بود که صدای پاهای شخصی که داشت به این سمت می امد روی افکارم خط میندازه.

به سمت صدا برمیگردم که با چهره الیس رو به رو میشم. عالی شد! یک دردسر به بقیه درسرهای دیگم اضافه شد.

_ اوه ببین چه کسی اینجا هست! ملکه اینده این کشور دوشیزه ایزابلا! چه احساس داری از اینکه بالاخره تونستی با هزار دوز و کلک وارد خانواده سلطنتی بشی!

سکوت میکنم و جوابش رو نمیدم واقعا در وضعیتی نبودم که حوصله بحث کردن با الیس رو داشته باشم. الان به تنها چیزی که نیاز داشتم ارامش بود.

اما الیس همچنان دست بردار نبود. انگار که از عمد امده بود تا حال من رو در این شرایط بدتر کنه. الیس وقتی میبینه جوابش رو نمیدم پوزخندی میزنه و میگه :

_ اره خب باید هم نخوای جواب بدی چون چیزی برای گفتن نداری! افرادی مثل تو لیاقت همچین جایگاهی رو ندارن. من ملکه واقعی این کشور هستم چون خون سلطنتی در رگ های من جریان داره!افرادی مثل تو که معلوم نیست از کجا امدن و چه گذشته ای دارن لایق ملکه شدن نیستن.

حالم خوب نبود و حرف های الیس باعث شده بود عصبی تر بشم. برای همین بدون در نظر گرفتن اینکه ما الان کجا هستیم و در چه جایگاهی هستیم رو به الیس میگم:

من:کسی میتونه خودش رو ملکه خطاب کنه که فقط مال شاه خودش رو دیده باشه نه کل دربار رو. ملکه بودن لیاقت هر کسی نیست حتی اگه اون شخص عضوی از خانواده سلطنتی باشه و خون سلطنتی در رگ هاش جریان داشته باشه!

الیس بعد از شنیدن این حرفم داغ میکنه و با عصبانیت در حالی که میخواست سیلی به من بزنه میگه :
_ تو دختر هر.زه هرجایی چطور جرعت میکنی با من اینطوری صحبت کنی. تو لیاقت لیس زدن کفش های من هم نداری چه برسه به ملکه شدن !من..

قبل از اینکه بخواد سیلی به من بزنه دستش رو تو هوا میگیرم و محکم نگه میدارم. امروز واقعا ظرفیتم برای تمام اتفاقات بد تموم شده بود و تحمل هیچ توهین و یا تحقیری رو نداشتم!

من : یادت باشه اینجا کجاست! یادت باشه داری با کیی داری حرف میزنی! کاری نکن به خاطره رفتارت کاری کنم از من معذرت خواهی کنی!

الیس در حالی که چهرش از خشم قرمز شده بود به شدت دستش رو از داخل دستم میکشه و با حرص میگه:
_ چطور جرعت میکنی ! من رو حتما به پادشاه گذارش میکنم.

من: حتما همین کار رو بکن! خیلی دلم میخواد بدونم مجازات کسی که به ملکه اینده این کشور توهین میکنه چیه!

الیس خنده بلندی سر میده و میگه :
_ ملکه اینده؟! چه خوش خیال!

قدنی به من نردیک میشه و با تمام نفرتش کنار گوشم زمزمه میکنه:
_ ارزوی ملکه شدن رو همراه جسد بی جون برادرت به گور میبری این رو بهت قول میدم!

بعد از گفتن این حرف خنده مستانه ای سر میده و اونجا رو ترک میکنه. بغض داشتم اما انقدر گریه کرده بودم که دیگه اشکی برای ریختن نداشتم.

من هیچ وقت ارزوی ملکه شدن نداشتم! برای من مهم نیست که ملکه باشم یا نه! اما از یه چیزی مطمئنم ، من هرطوری شده نمیزارم برادرم بمیره!

نیاز به هوای تازه داشتم. به سمت پنجره بزرگی که اونجا بود میرم. پرده های کلفت و زخیمش رو کمی کنار میزنم تا بتونم پنجره رو باز کنم.

چند روزی از این ماجرا میگذره. پدرم با حکم ممنوعیت بازگشت شاهزاده رونالد به این کشور به عنوان مجازات کاری که با من کرده بود به همراه جرایم نقدی به کشور برگشته بود.

اما وقتی خبر جراحت و بیهوش شدن تک پسرش رو شنیدن به وضوح دیدم که کمرش شکست! مردی که تمام این سال ها زیر بار تمام مشکلاتش خم به ابرو نیاورده بود حالا با دیدن بدن خونی و چشم های بسته پسرش خورد شد!

دیوید در این مدت تمام مدارک موجود درمورد حادثه گمشدن من و نقش داشتن الکساندرا و دخترش در این مورد رو جمع اوری کرده بود.

بزودی دادگاه خواهر جورجیا برگذار میشد و این موقعیت خوبی بود تا مدارک موجود رو ارائه بدیم. کنار دیوید که داشت برای دادگاه اماده میشد می ایستم.

من: به نظرت موفق میشیم؟

_ حتما میشیم! به خاطره دنیل هم که شده باید موفق بشیم.

من: تو ناراحت نیستی که قراره عمت رو مجازات کنی؟!

_ نمیدونم..هیچ حسی ندارم..نه از این موضوع خوشحالم و نه ناراحت! عمه الکساندرا هیچ وقت من رو به خاطره خودم دوست نداشته. از طرفی هم من چندان خاطره خوبی کنارش ندارم. وقتی به خاطراتم با عمم فکر میکنم تنها چیزی که به یاد میارم کش مکش ها و جدال های سیاسی بر سر قدرت بوده!

من: شاید اگر اون هم جدا از این قصر و جاه طلبی هاش به دنیا می امد حتما عمه خوبی برای تو میشد.

_ حتما همینطوره..اما الان به خاطره کارهایی که کرده نمیتونه از زیر مجازاتش شونه خالی کنه! شاید دور بودن از این قصر بتونه از جاه طلبی هاش اون رو دور کنه و بتونه کمی با خودش کنار بیاد.