عشق جهنم پارت ۸۲
بفرمایید
یکی از وزرا قدمی پیش میزاره و با خشم کنترل شده ای رو به ملکه میگه : بانوی من چطور میتونین این دختری رو که سال ها از قصر دور بوده و تمام این مدت رو با بردگی و خدمتکاری گذرونده به عنوان همسر پسرتون قبول کنید.
سخت بود برام شنیدن همچین حرف هایی. خدمتکار بودن ننگ و جرمه؟ مگه من با میل خودم خواستم که خدمتکار بشم؟
به چهره گرفته و ناراحت مادرم نگاه میکنم. کدوم مادری میتونه همچین حرف ها و تحقیرهایی رو درمورد دخترش بشنوه و ناراحت نشه؟
اما طولی نمیکشه که غم توی چهره مادرم رنگ میبازه و جاش رو به جدیت میده و. بی تردید رو به اون وزیر میگه:
_ جناب وزیر مثل اینکه شما فراموش کردید دختری که الان (این) خطابش کردید دخنر ارشد وزیر اعظم هست و یک نجیب زاده به حساب میاد. شما چطور به خودتون اجازه میدید انقدر گستاخانه درمورد ایشون صحبت کنید.
_ من رو به خاطره گستاج بودنم ببخشید بانو من قصد توهین به ایشون رو نداشتم. امیدوارم شما هم حسن نیتم رو درک کنید…اما با همه این حرف ها بانو من معتقدم نمیشه از این موضوع که دوشیزه ایزابلا خدمتکار بودن چشم پوشی کرد. این مایع ننگ ماست که ملکه اینده این کشور پیشینه بردگی و خدمتکار بودن رو داشته باشن.
با شنیدن این حرف اخم های دیوید بیش از پیش به هم دیگه گره میخوره و چهرش وحشتناک میشه به قدری صورتش خشمگین شده بود که من جرعت نگاه کردن بهش رو نداشتم .
_ وزیر ! دوشیزه ایزابلا تنها به دستور من و برای حفظ امنیت خودشون مدتی مثل خدمتکار در کنار من گذروندن. در ثانی! شما ملکه رو به عنوان شخصی که نظر و حرفشون رو قبول دارید انتخاب کردید حالا چطور به خودتون اجازه میدید با تصمیمی که ایشون گرفتن مخالفت کنید!؟
_ اما سرورم همه ما..
دیوید دستش رو به نشونه سکوت بالا میاره و محکم جوری که حرف دیگه ای گفتن باقی نمیمونه رو به وزیر میگه :
_خاموش باش! طبق تصمیم و نظر ملکه دوشیزه ایزابلا صلاحیت های لازم برای به رسمیت شناختن و همسر من شدن رو دارن . صلاحیت ایشون توسط شخصی تلیید شده که شما به عنوان نماینده خودتون انتخاب کردید پس دیگه جای هیچ شکی باقی نمیمونه و در صورتی که کوچک ترین حرف و شایعه ای در این مورد بشنوم فرد مسئول رو به سختی مجازات خواهم کرد!
دیوید مکث کوتاهی میکنه و میگه:
_ پایان مراسم!
بعد از حرف های دیوید زمزمه های داخل تالار متوقف میشن. از چهره هاشون میشد متوجه شد که چندان با این موضوع موافق نیستن اما از ترس خشم دیوید ساکت شدن و چیزی نمیگن.
بعد از خروج وزرا از تالار و اتمام جلسه دیوید با قدم های اهسته به سمتم میاد. کنارم می ایسته و زمزمه وار میگه:
_دیگه تموم شد.
به سمتش برمیگردم و نگاهش میکنم. دیگه خبری از اون خشم و عصبانیت توی چهرش نمایان نبود .
من : یعنی دیگه با ازدواج ما مخالف نیستن؟!
_ مخالف که هستن اما دیگه کاری از دستشون برنمیاد. اونها مادرم رو به عنوان نماینده خودشون معرفی کردن پس دیگه کاری از دستشون بر نمیاد تایید ملکه تایید وزرا به حساب میاد اونها راه دیگه ای جز قبول این ماجرا ندارن.
ملکه به سمت ما میاد و میگه : امروز ، روز سختی رو در پیش داشتید من همگی شما رو برای خوردن کیک تمشک به اقامتگاهم دعوت میکنم.
من: باعث افتخاره بانوی من.
به همراه بقیه از تالار خارج پیشیم و به سمت اقامتگاه ملکه حرکت میکنیم. چند قدمی بیشتر برنداشته بودیم که یک سرباز با ظاهری تقریبا ژولیده و نگران به سمتمون میاد.
_ سرورم باید من رو ببخشید اما حامل خبرهای بدی براتون هستم
دیوید و دنیل نگاه کوتاهی به هم دیگه میندازن و دنیل رو به سرباز میگه:
_ چیشده سرباز؟! گزارش کن!
_ قربان از اون دو زندانی که شما دستگیر کرده بدید متاسفانه یکشون فرار کرد.
دنیل با خشم رو به سرباز میگه:
_ کدوم یکی فرار کرده؟شما احمق ها عرضه نگه داشتن دو زندانی هم ندارید؟!
_ما خیلی متاسفیم قربان اما پسری که همراه اون دختر بود بعد از شنیدن خبری عصبانی شد و چندتا از سربازها رو کشت و به تنهایی فرار کرد.
دیوید که تا اون موقع سکوت کرده بود رو به دنیل میگه:
_ اون تازه فرار کرده و با این حجم از سربازها و نگهبان هایی که داخل قصر وجود داره نمیتونه به این زودی از قصر خارج بشه . من به فرمان نگهبان ها دستور میدم تا وجب به وجب قصر رو بگردن تو هم افرادت رو جمع کن و به دروازه های قصر برو و نزار کسی بدون اجازه وارد و یا از قصر خارج بشه.
دنیل سری تکون میده و با سرعت اونجا رو ترک میکنه. دیوید به سمت ما برمیگرده رو به سرباز میگه:
_ ملکه و همراهانشون رو تا اقامتگاهشون همراهی کن و بگو سربازان اطراف اقامتگاه ملکه رو بیشتر کنن. اون.مجرم خیلی خطرناکه و تا به حال چند نفر رو کشته نمیخوام برای ملکه و بانوها اتفاقی بیوفته در غیر این صورت مجازات سختی رو در پیش خواهی داشت متوجه شدی؟!
_ ب..ب..بله سرورم. فرمان شما اطاعت میشه
بعد از رفتن دیوید همراه ملکه و مادرم به سمت اقامتگاه حرکت میکنیم. سوالی در طول مسیر ذهنم رو به خودش درگیر کرده بود.
چند دقیقه میگذره و بالاخره به محوطه اصلی اقامتگاه میرسیم قبل از اینکه وارد اتاق ملکه بشم به سمت سرباز برمیگردم و میگم: سرباز بیا اینجا .
_ من رو صدا زدید بانوی من ؟!
من: بله..سوالی داشتم که امیدوارم صادقانه جوابش رو بهم بدی.
سرباز با احترام تعظیمی میکنه و میگه :
_ از انچه در توان دارم برای کمک به شما استفاده میکنم بانو..لطفا سوالتون رو بپرسید.
من: خوبه ..حالا به من بگو اون زندانی فراری بعد از شنیدن چه خبری انقدر عصبانی شد و فرار کرد؟!
سرباز کمی مکث میکنه و کمی با تردید میگه:
_ بانوی من ما داشتیم درمورد ش..شما حرف میزدیم که اون زندانی عصبانی شد و فرار کرد.
من: درمورد من حرف میزدید؟!!
_ ب..بله بانو..ما داشتیم درمورد شما و ازدواجتون با شاهزاده و اون دختری که توسط بانو الکساندرا اشتباهی به قصر اورده شد و الان زندانی هست حرف میزدیم.
کمی مکث میکنم. این حرف ها چیزی نبود که باعث عصبانیت و فرار برادر جورجیا بشه! اما چرا اون…
با فکری که به سرم امد سریع رو به سرباز میگم: ببینم شماها درمورد اینکه اون دختر دستگیر شده و الان زندانیه هم حرفی زدید؟!
_ ب..بله بانو..ما گفتیم هویت اون دختر فاش شده و الان در ضلع غربی قصر زندانیه.
زیر لب با خودم زمزمه میکنم: خودشه!..برادر جورجیا به ضلع غربی رفته!
به سرعت به سمت ملکه برمیگردم و با لحن شتاب زده ای میگم :
من: بانوی من لطفا من رو رو ببخشید اما من همین الان باید اینجا رو ترک کنم.
_ چیشده دخترم؟ چرا انقدر ناگهانی آشفته شدی؟
برای اینکه بیشتر از این مادرم و ملکه رو نگران نکنم لبخند کوتاهی میزم و میگم:
_ اتفاقی نیوفتاده بانوی من..فقط من مسئله ای رو به خاطر اوردم که بهتر هرچه زودتر به شاهزاده اطلاع بدم .
ملکه مکث کوتاهی میکنه و میگه:
_ بسیار خب اگه انقدر مهمه میتونی بری.
من: ممنون بانوی من..خیلی زود پیشتون برمیگردم.
بعد از تعظیم کوتاهی از اونها فاصله میگیرم. فرصت زیادی نداشتم باید عجله میکردم. برای اینکه زودتر بتونم به ضلع غربی برم باید از راه میانبر میرفتم .
تنها راه میانبر هم از وسط باغ رد میشد. تا به حال از وسط باغ ملکه عبور نکرده بودم ولی چاره ای هم نداشتم.
به قدم هام سرعت میبخشیدم و داخل باغ میشم. چند دقیقه ای میگذره احساس میکردم گم شدم. احساس میکردم شخصی از پشت سر داره نگاهم میکنه.
با شتاب برمیگردم اما کسی رو نمیبینم. بیخیال شونه ای بالا میندازم و به حرکتم ادامه میدم. حتما باد شاخ و برگ درخت ها رو تکون داده و من هم چون کمی ترسیدم فکر کردم کسی داره من رو نگاه میکنه.
چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که با صدای فریاد بلند دنیل ترسیده برمیگردم.
_ ایزابلا!!! … فرار کن…بدو ..بدو دختر..
دنیل رو میبنم که با عجله داره به این سمت میاد و به پشت درخت ها اشاره میکنه و از من میخواد تا فرار کنم.
احساس کردم کسی از پشت سر داره بهم نزدیک میشه. ترسیده به سمت دنیل شروع به دیویدن میکنم صدای پا های شخصی رو پشت سرم احساس میکنم.
انقدر ترسیده بودم که جرعت برگشتن و نگاه کردن به پشت سرم رو نداشتم . بالاخره به دنیل میرسم دنیل من رو محکم در آغوش میکشه و شمشیرش رو به سمت اون مرد میگیره.
اروم سرش رو پایین میاره و در حالی که به خاطره دیویدن نفس نفس میزد اروم میگه:
_ من بهش حمله میکنم تا سرش گرم بشه تو هم فرصت استفاده کن و فرار کن
من: این مرد کیه ؟! چرا میخواد به من حمله کنه؟
دنیل عصبی نگاهی به من میکنه و میگه :
_چه فرقی میکنه که این مرد کیه؟!این همون زندانی فراری یعنی برادر جورجیا هست..حالا که فهمیدی زودتر از اینجا برو.
من : من تورو اینجا تنها نمیزارم!
مرد از حواس پرتی دنیل استفاده میکنه و بهش حمله میکنه اما دنیل سریع به خودش میاد و سریع من رو از خودش جدا میکنه و با شمشیر جلوی حمله اون مرد رو میگیره.
در حالی که داشت با اون مرد میجنگید رو به من میگه:
_ برو..از اینجا فرار کن..من جلوش رو میگیرم.
ترسیده بودم اما نمیخواستم برادرم رو تو این شرایط تنها بزارم و مثل ترسوها فرار کنم.
دنیل این دفعه صداش رو کمی پایین تر میاره و با لحن ملتمسی میگه:
_ برو ایزابل! اینجا نمون! اصلا برو کمک بیار..فقط برو از اینجا!
دنیل وقتی میبینه من هیچ حرکتی نمیکنم فریاد میکشه.
_ دِ یالا دختر..منتظر چی هستی ..برو
با فریاد دنیل انگار تازه به خودم میام. قدمی به عقب برمیدارم و یا صدای لرزونی میگم :
_ طاقت بیار دنیل…من میرم برات کمک میارم.
با تمام توانم شروع به دیویدن میکنم. چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که با صدای فریادی که میشنوم متوقف میشم.
از ترس نفسم داخل سینم حبس میشه. با استرس تمام اون مسیری رو که دیویده بودم رو برمیگردم توی دلم دعا میکردم که اون صدای فریاد مال دنیل نباشه.
اما با چیزی که میبینم احساس میکنم کل دنیا رو سرم اوار میشه. دنیل در حالی که لباس سفید رنگش غرق خون شده بود روی زمین افتاده بود.
دیگه برام مکان و موقعیت مهم نبود. مهم نبود اگه برم اونجا برادر جورجیا چه بلایی به سرم میاره. تنها چیزی که میدیدم چهره رنگ پریده و لباس غرق خون دنیل بود.
با شتاب به سمتش میرم و بدنش رو در اغوش میگیرم. دنیل با دیدن من اخمی میکنه و با صدای ضعیفی بریده بریده میگه :
_ تو..اینجا..چیکار میکنی؟..مگه نگفتم که..بری.
در حالی که اشک هام جلوی دیدم رو تار کرده بودن با صدایی که از شدت گریه میلرزید میگم:
من: هیس..توروخدا حرف نزن..خون ریزیت بیشتر میشه.
دنیل در حالی که به سختی نفس میکشید با چهره ای که از همیشه رنگ پریده تر بود به من نگاه میکنه. انقدر خون ریزیش شدید بود که نمیتونست درست صحبت کنه.
دستم رو جایی که خون ریزی کرده بود میزارم تا کمی از شدت خون ریزی جلوی گیری کنم اما چندان فایده ای نداشت.
با صدای خش خش برگ ها با صورت خیس از اشک به پشت سرم برمیگردم. به کلی فراموش کرده بودم که برادر جورجیا هنوز هم اینجا حضور داره .