عشق جهنم پارت ۸۰

Marl Marl Marl · 1401/08/13 16:28 · خواندن 7 دقیقه

بفرمایید ادامه مطلب

من: اما الكساندرا عمه تو و خواهر پادشاه به حساب میاد. این برای تو و پدرت سخت نیست که یکی از اعضای خانوادتون رو به مرگ محکوم کنید؟!

دیوید برای لحظه ای سکوت میکنه و خیره نگاهم میکنه. نفسش رو کلافه بیرون میده و با دستش موهاشو به هم میریزه.

– نظری در این باره ندارم پادشاه تصمیم نهایی رو میگیره. اما پدرم به شدت جدی و قانون مداری هست برای اون فرقی نداره چه کسی جلوش قرار داره. اگه گناهکار باشه طبق قانون مجازات میشه. درسته ممکنه دستور اعدام شخصی که سال ها با اون زندگی کرده و از گوشت و خون خودش هست براش سخت باشه. اما اگر پادشاه خودش به قوانین عمل نکنه چطور میتونه انتظار داشته باشه که مردمش به قوانین کشورش عمل بکنن.

من: ای کاش هیچکدوم از این اتفاقات پیش نمی آمد.

به هیچ وقت افسوس اتفاقات گذشته رو نخور چون دیگه نمیتونی تغییرشون بدی . گذشتت رو رها کن و سعی کن ایندت رو درست کنی با تجربیاتی که به دست اوردی..بهتره دیگه برگردیم فکرکنم مادرت تا الان به قصر رسیده باشه.

با افسوس سری تکون میدم و همراه دیوید از طریق راه مخفی بی سر و صدا به اقامتگاهش برمیگردیم. مدتی کوتاهی میگذره که یکی از سربازها خبر امدن مادرم رو به قصر اعلام میکنه.

مادرم به همراه دختری که شنلی درست مثل شنل من به تن داشت وارد اقامتگاه میشه. نگاهم با تعجب بین اون دختر و مادرم در حال چرخش بود

۔ سلام بر شاهزاده دیوید.

_ سلام بانو.. ممنونم که به اینجا امدید.

_ سرورم میتونم دلیل این دعوت ناگهانی رو بدونم؟

دیوید شروع به گفتن ماجرا میکنه و در اخر میگه: برای همین ازتون خواستم همراه با دختری که شنل مشکی به تن داره به قصر بیایید تا کسی به مخفیانه امدن دوشیزه ایزابلا به قصر شک نکنه.

_ پس شما برای اینکه همه فکر کنن من به همراه دخترم به قصر امدم دستور دادید همراه یک دختر با روی پوشیده و شنل مشکی به قصر بیام؟

_ این یکی از دلایلی هست که از شما خواستم به قصر بیایید. امروز قراره بازرسی بدنی دوشیزه ایزابلا توسط مادرم انجام بشه برای همین ازتون خواستم به اینجا بیایید تا در غیاب وزیر اعظم شما در این جلسه حضور داشته باشید.

_ اوه پس اجازه بدید قبل از انجام این کار من به دیدار ملکه برم تا صحبت کوتاهی باهاشون داشته باشم.

_ اوه حتما بانو .. ما هم همراه شما به دیدن ملکه میاییم.

قبل از رفتن به قصر ملکه دیوید به خدمتکارها و سربازها دستور میده تا سر پست هاشون برگردن و از اون دختری که همراه مادرم به قصر امده بود میخواد تا شنلش رو در بیاره و ایتجا رو ترک کنه.

به همراه مادرم به سمت قصر ملکه در حال حرکت بودیم که یکی از فرماندهان گارد سلطنتی با شتاب به سمت دیوید میاد و بعد از ادای احترام میگه:
_ درود بر شاهزاده دیوید و همراهانشون..سرورم خیلی متاسفم که وقتتون رو دارم میگیرم اما حامل خبرهای مهمی هستم که هرچه زودتر باید بهتون اطلاع بدم.

_ بسیار خب میشنونم.

_ سرورم به اطلاع میرسونم همین الان جناب دوک دنیل به قصر بازگشتن.

_زودتر از اون چیزی فکر میکردم ماموریتش رو تموم کرده.. همین الان پیش ایشون برگرد و بهشون بگو شاهزاده در قصر ملکه منتظرشون هست.

_ اطاعت میشه سرورم

باشنیدن این حرف لبخندی روی صورتم میشینه خوشحال بودم که حال برادرم خوبه. همراه با دیوید و مادرم وارد قصر ملکه میشیم.

وارد تالار اصلی میشیم. نیم بیشتری از وزرا داخل تالار در پیش ملکه حضور داشتن. با تردید کمی به دیوید نزدیک میشم و میگم: وزرا اینجا چیکار میکنن؟

_ به احتمال زیاد مادرم دستور حضور اونها رو داده چون الان به خاطره حضور مادرت زمان خوبیه تا بازرسی بدنی تو انجام بشه و مادرم هم برای همین به وزرا اطلاع داده تا به اینجا بیان و از نتیجه بازرسی با خبر بشن. اینجوری دیگه هیچ شک و حرفی باقی نمیمونه.

من: اوه ..اما ملکه از کجا میدونستن که من و مادرم داخل قصر هستیم؟!

_ من به صورت مخفیانه بهشون اطلاع دادم اما فکر نمیکردم به این زودی وزرا رو به اینجا بیارن تا مراسم رو انجام بشه.

کمی برای انجام این مراسم میترسیدم چون هیچ چیزی درموردش نمیدونستم با تردید ناگه زیر چشمی به دیوید میندازم و بریده بریده میگم: خب ..خب اصلا این مراسم چجوری انجام میشه؟ یعنی من ..من باید جلوی این همه ادم…لباسم رو در بیارم؟

دیوید تیز نگاهم میکنه که با خجالت سرم رو پایین میندازم و با مظلومیت میگم: اینجوری نگاهم نکن..خب من هیچ چیزی درمورد این مراسم نمیدونم. فکر کردم باید لباسم رو..

دیوید نمیزاره حرفم رو تموم کنم و با عصبانیت کنترل شده ای از لای دندون های به هم قفل شدش میگه:
_به نظر تو من انقدر احمقم که اجازه بدم بدن زنم رو جلوی یه مشت مرد هیز چشم چرون به نمایش گذاشته بشه؟

من: خب پس نحوه اجرای این مراسم چجوری هست؟

_ داخل اتاق جداگانه ای بدنت توسط مادرم برسی میشه و مطمئن باش اگر نگاه یکی از مردهای اینجا هرز بره و به بدنت خیره بشه این اخرین باری خواهد بود که افتاب رو میبینه چون خودم چشم هاشو در میارم.

جدی بود! کلماتش رو بدون هیچ تردیدی به زبون می اورد و من میدونسم اگر امشب یکی از وزرا حتی از سر کنجاوری نگاهش به من بی افته دیوید خون به پا میکنه!

نگاهم رو از اطراف میگیرم و سرم رو پایین میندازم چون دوست نداشتم حتی بر حسب اتفاق نگاهم به شخصی بی افته و موجب فوران خشم دیوید و کور شدن اون فرد بشم.

بعد از ادای احرام به مادر دیوید به سمت جایگاه مخصوصی که ملکه برای ما اختصاص داده بود میریم و روی اون میشینیم. نگران بودم و از طرفی از ملکه هم خجالت میکشیدم.

انقدر ذهنم مشغول بود که حتی صحبت های ملکه با وزرا رو نمیشنیدم. با نشستن دستی روی شونم به خودم میام و به سمت صاحب دست برمیگردم.

دنیل با قیافه ای که خستگی توی اون نمایان بود کنارم ایستاده بود و با لبخند مهربانانه ای داشت نگاهم میکرد.

من: اوہ دنیل تو کی وارد شدی؟ من اصلا متوجه حضورت کنارم
نشدم.

– انقدر غرق در افکارت بودی که حتی با وجود اینکه چند بار صدات کردم متوجه نشدی. به چی داشتی انقدر عميق فکر میکردی ؟!

قبل از اینکه حرفی بزنم خدمتکار مخصوص ملکه به سمتم میاد و میگه: بانوی من الان وقتشه..لطفا وارد اتاق مخصوص بشید.

با قدم های اهسته همراه ندیمه ها حرکت میکنم. استرس داشتم اما باید جوری رفتار میکردم تا افرادی که اینجا حضور داشتن متوجه تشویش درونم نشن.

دیوید از دور با نگاه نافذش تا در ورودی اتاق همراهیم میکنه. وارد اتاق میشم و نگاهی به ندیمه هایی که داخل اتاق منتظر من ایستاده بودن میندازم.

ندیمه ارشدی که اونجا حضور داشت به سمتم میاد و با احترام میگه: بانوی من لطفا اجازه بدید تا در دراوردن لباس هاتون کمکتون
کنم.
این ندیمه رو به خوبی میشناختم. چندین بار اون رو در حال صحبت با اليس و مادرش دیده بودم نمیتونستم اجازه بدم که اون الباسم رو در بیاره.

اما نمیتونستم هیچ مخالفتی در بکنم. چون هر گونه واکنشی موجب میشد تا اونها به من شک کنن.

دست ندیمه به سمت لباسم میره که با صدای ملکه متوقف میشه.

_ داری چیکار میکنی؟

ندیمه تعظیم کوتاهی میکنه و با خونسردی ساختگی میگه :
_بانوی من داشتم به دوشیزه ایزابلا در باز کردن لباسشون کمکشون میکردم

_ چه کسی به تو اجازه داده بدون حضور من همچین کاری انجام بدی؟!

_ با..بانوی من ..قصد من فقط کمک به دوشیزه ایزابلا بود.. لطفا گستاخی من رو ببخشید.

ملکه تیز نگاهش میکنه و میگه : همه ندیمه ها از اتاق خارج بشن. خودم شخصا میخوام بدن عروسم رو برسی کنم.

_اما بانوی من شما..

_ داری از فرمانم سر پیچی میکنی!؟

_ با..بانوی من..من چطور جرعت میکنم.

_ پس افرادت رو جمع کن و تا وقتی من دستور ندادم تو و بقیه ندیمه ها حق وارد شدن به اتاق رو ندارید

از چهره ندیمه ارشد خشم رو میشد خوند به خوبی مشخص بود که حاضر به ترک اتاق نیست. اما در جایگاهی نبود که بخواد با فرمان ملکه مخالفتی بکنه.

برای همین با چهره ای معیوث اتاق رو همراه با افرادش ترک میکنه. بعد از رفتن ندیمه ها ملکه به سمتم میاد و رو به روم می ایسته.

من: من از این مراسم چیزی نمیدونم برای همین نمیدونم باید چه کاری در مقابل شما انجام بدم بانوی من