عشق جهنم پارت ۷۹

Marl Marl Marl · 1401/08/13 16:25 · خواندن 12 دقیقه

بفرمایید ادامه

 

من : اگه اون دون نفر چهره من رو میدیدن دیگه نمیشد جلوی شایعاتی که توی قصر پخش میشد رو بگیریم و تو دردسر می
افتادیم .

– چه دردسری ؟!
من: تو خودت خوب از قوانین اینجا اگاهی. طبق دستور پادشاه تنها دختری که باکره باشه میتونه عروس خانواده سلطنتی بشه. اون ندیمه ها اگر من رو تو این وضعیت و با لباس پاره میدیدن حتما فکر میکردن که قبل از ازدواج ما باهم کاری انجام دادیم. تازه اونها زخم های پشت من رو دیدن. اون موقع با وجود دوتا شاهد دیگه نمیشد جلوی دهن وزرا رو گرفت.

این رو میگم و به سمت لباس داخل جعبه میرم و شروع به پوشیدنش میکنم. دیوید با دیدن اینکه دارم لباس هام رو میپوشم نگاهش رو از من میگیره و پشتش رو به من میکنه.

تقریبا پوشیدن لباس هام تموم شده بود و فقط بستن بندهای پشتش مونده بود. به سمت دیوید برمیگردم و میگم : کمکم میکنی بندهای لباسم رو ببندم.؟

دیوید به سمتم میاد و در حالی که داشت بندهای لباسم رو برام میبست میگه: نگران وزرا نباش ..من اون مشکل رو حل کردم .

با تعجب میگم : چجوری این کارو انجام دادی؟ یعنی اونها قرار نیست دیگه بدن من رو بازرسی کنن؟!

چرا بازرسی بدنی انجام میشه اما مادرم قراره این کار رو انجام بده.
من: اما ملکه اگه زخم های بدن من رو ببینه مشکلی پیش نمیاد؟!

دیوید در حالی که اخرین بنده لباسم رو میبست رو به من میگه: نگران نباش من تمام ماجرا رو برای مادرم توضیح داده .. اون میدونه این زخم ها کار من بوده.

با بسته شدن اخرین بند لباسم به سمتش برمیگردم و با نگرانی میگم:خب ..مادرت وقتی این موضوع رو فهمید چه واکنشی نشون داد؟

_ اون از دستم ناراحته اما مادرم قلب مهربونی داره و ناراحتیش زیاد طول نمیکشه. وزرا نمیتونن با نظر مادرم مخالفتی بکنن برای همین این ماجرا رو از الان حل شده بدون.

من:امیدوارم این قضیه بیشتر از ادامه پیدا نکنه. میدونی پدر و برادرم کِی برمیگردن؟

_ نامه ای از برادرت دریافت کردم اون تونسته جورحیا رو دستگیر کنه و امروز به قصر برمیگرده. میتونی تا امدن برادرت اینجا بمونی .

من: خیلی دوست دارم که پیشت بمونم اما من بدون اطلاع دادن به مادرم به اینجا امدم. میدونم تا الان نگرانم شده به خونه برمیگردم و بعد از اطلاع دادم به مادرم دوباره به قصر برمیگردم.

_ لازم نیست.. پیکی رو برای مادرت میفرستم تا اون هم به قصر بیاد. میخوام تا داخل قصر هستی در حضور مادرت اون مراسم کوفتی برسی بدنت اجرا بشه تا دیگه انقدر با ترس و لرز به دیدن من نیایی.

به سمت جعبه دوم میره و بازش میکنه. شنل مشکی رنگی رو از داخلش بیرون میاره و به سمتم میگیرش .
_ بپوشش ..اینطوری میتونی تا قبل امدن مادرت چهرت رو بپوشونی تا کسی نبینت.

شنل رو میپوشم و همراه دیوید از اتاقش خارج میشم.

– بهتره از در پشتی خارج بشیم. به احتمال زیاد اليس هنوز جلوی در ورودی اصلی منتظر اجازه ورود از طرف من هست.

من: داریم کجا میریم؟ – زندان

با تعجب می ایستم و میگم: زندان؟! برای چی میخوایم اونجا بریم؟

دیوید دستم رو میگیره و در حالی که تند تند راه میرفت رو به من میگه: – باید با لورا صحبت کنم. میخوام بعد از اینکه دنیل جورجيا و برادرش رو به اینجا اورد یکبار برای همیشه این قضیه رو تموم کنم. برای همین لورا هم باید راضی بشه و اعتراف کنه.

من: صبر کن! تو از کجا میدونی اسم واقعی اون دختر لورا هست؟! | دیوید لحظه ای به سمتم برمیگرده و نگاهم میکنه.

– وقتی داخل زندان داشتی با اون دختر صحبت میکردی حرف هاتون رو شنیدم. جای یتیم خونه و بچه ها رو پیدا کردم و اونها رو از دست مامورهای الکساندرا نجات دادم. حالا میخوام پیش لورا | برم و این قضیه رو بهش بگم تا بدون هیچ ترسی از شخصی بتونه اعتراف کنه.
من: یعنی تو ..تو اون شب تمام حرف های من و لورا رو شنیدی و ..و به خاطره قولی که من به اون دختر داده بودم رفتی و اون بچه ها رو پیدا کردی؟!

دیوید سری تکون میده و میگه :
الکساندرا باید تا به حال فهمیده باشه که اون بچه ها از دست سربازانش فرار کردن برای همین الیس رو به دیدن فرستاده تا بفهمه ایا من از ماجرای اون بچه های یتیم خبر دارم و نقشی در فرارشون داشتم یا نه.

من: پس برای همین اجازه ورود الیس رو به اقامتگاهت ندادی ؟ تو چطور تونستی تو این مدت کم …

با قرار گرفتن دست دیوید روی دهنم حرفم نیمه تمام باقی میمونه. دیوید من رو همراه خودش میکشونه و مخفی میشه .

از پشت کاملا تو بغل دیوید بودم . نفس های گرمش به گردن و گوشم میخورد که باعث مور مورم میشد.

دیوید که از تکون خوردن های من کلافه سده بود با اخم در حالی که صداش رو تا جایی که میتونست پایین اورده بود رو به من میگه:
_ انقدر حرکت نکن دختر! ممکنه بفهمن ما اینجا هستیم.

حرف زدنش کنار گوشم باعث میشد بیشتر مور مورم بشه و قلقلکم بیاد. در حالی که سعی میکردم جلوی خندم رو بگیرم با صدای ارومی بریده بریده میگم: نم..نمیتونم..قلقلکم میاد.

دیوید برای چند لحظه خیره نگاهم میکنه. برق شیطنت رو به خوبی میتونستم داخل چشم هاش ببینم اما همچنان اخم کرده بود و چهرش کاملا جدی بود.

سرش رو بیشتر کنار گوشم میاره و با صدای بمی میگه : دختر کوچولو بهتره زیاد تکون نخوری چون تنبیه میشی.

دیوید بیشتر از قبل نفس های نامنظمش رو روی گوش و گردنم میدمه.

_ چه دختر چموشه حرف گوش نکنی..مثل اینکه واقعا دلت تنبیه میخواد.

بعد از زدن این حرف دیوید بدون مکث لب های داغش رو روی گردنم میزاره و محکم و عمیق شروع به بوسیدن گردنم میکنه.

زبونش رو روی قسمتی از گردنم میکشه و پوستش رو دندون میگیره. بی هوا اخ کوتاهی میگم که توجه سربازها به سمت ما جلب میشه.

دیوید سریع از من فاصله میگیره و دستش رو به نشانه سکوت روی لب هام میزاره. صدای نزدیک شدن سربازها به گوش هردوی ما میرسید .

– شما سربازها اینجا چیکار میکنید؟!

با شنیدن صدای الكساندرا هردو سرباز متوقف میشن و به سمت الكساندرا برمیگردن و تعظیم میکنن.

_ نشنیدین چی گفتم؟! شما دوتا اینجا چیکار میکنید؟! من الكی شما رو اینجا استخدام نکردم که برید دنبال خوش گذرونی!

– ما رو عفو کنید بانوی من. صدای مشکوکی این اطراف شنیدیم برای همین به دنبال منبع صدا رفتیم تا بفهمیم چه چیزی بوده.

لازم نکرده شما فقط باید کاری رو که من میگم انجام بدید! بقیه اتفاقات اینجا به شما ربطی نداره.

اما بانوی من.. ما محافظان اقامتگاه شاهزاده هستیم. نمیتونیم نسبت به بعضی از مسائل بی تفاوت باشیم چون ممکنه جان شاهزاده به خطر بی افته.

_ مثل اینکه شما دو نفر درس هاتون رو خوب یاد نگرفتید! شما دوتا فقط به یک دلیل اینجا هستید! جاسوسی کردن برای من! این تنها دلیلیه که شما برای اون به اینجا امدید. پس به درستی به وظیفتون عمل کنید و شما نباید خودتون رو درگیر اتفاقات اینجا بکنید تا هویتتون مشخص نشه! اما باید مثل سایه ای در شب عمل کنید و از تمام اتفاقات این اقامتگاه مطلع باشید و به من گزارش بدید!

_ مارو ببخشید بانوی من. ما فقط طبق عادت این کار رو انجام دادیم.

_ مراقب باشید اشتباهاتون رو تکرار نکنید. چون در صورت امکان عواقب خوبی در انتظارخانوادهاتون نخواهد بود.

_ اطاعت میشه سرورم. از این به بعد همیشه طبق خواسته شما عمل میکنیم.

الکساندرا نگاه مغرورانه ای به اون دو سرباز میندازه و اونجا رو ترک میکنه. بعد از رفتن الکساندرا اون دو به جاهای خودشون برمیگردن و مشغول نگهبانی میشن.

نگاهی به چهره دیوید میندازم که دوباره به حالت جدیش برگشته بود. دستم رو میگیره و جوری که سربازها متوجه نشن باهم اونجا رو ترک میکنیم

من: افراد نگهبان اقامتگاه تو از گارد سلطنتی هستن. گارد سلطنتی جزء وفادارترین افراد امپراطوری محسوب میشن ..چطوری تونسته اونها رو به سمت خودش بکشونه؟!

_ با تحت فشار دادن خانوادهاشون اونا رو مجبور به انجام این کار کرده!

من: باید نگهبان های اقامتگاهت رو عوض کنی ..اینجوری بخواد پیش بره جونت به خطر می افته.. از گارد شخصی خودت استفاده کن.

_ اگه سربازها رو عوض کنم الکساندرا متوجه میشه که از نقشش با خبر شدم. اون موقع دیگه نمیتونم تمام افرادش رو در داخل قصر شناسایی کنم.

من: یعنی تو حاضری برای شناختن افراد نفوذی اون جونت رو به خطر بندازی؟!

_ جون من به خطر نمی افته. گارد شخصی من همیشه در حالت اماده باش قرار داره.

من: با پادشاه در این مورد صحبت کن ..شاید در بین افراد محافظ ایشون هم جاسوسانی وجود داشته باشه.

_ همیشه اقامتگاه پادشاه منبع تمام اخبارهای داخل و خارج قصر بوده. اما از طرفی خطرناک ترین جای ممکن برای کسانی هست که برای جاسوسی به اونجا میرن. فکرنکنم الکساندرا جرعت و توانایی این رو داشته باشه که جاسوسانی رو داخل اقامتگاه پدرم بفرسته.

من: چرا فکر میکنی توانایی انجام همچین کاری رو نداره؟!.

_ افرادی که برای محافظت از پادشاه انتخاب میشن معمولا اشخاصی هستن که به خاطره جنگ یا مریضی یا دلایل دیگه فاقد خانواده هستن و هیچ چیزی برای از دست دادن ندارن. پدرم حقوق بالایی به اونها میده چون جزء افراد منتخبی هستن که قسم خوردن با جونشون از پادشاه محافظت کنن و در صورت خیانت بدون هیچ محاکمه ای به مرگ محکوم میشن. برای همین به راحتی نمیشه اونها رو وادار به خیانت یا جاسوسی کرد.

من: اوه این خیلی ظالمانست که بدون هیچ محاکمه ای اونها اعدام میشن.

_ خیانت یک سرباز ممکنه باعث بشه اطلاعات یک کشور به دست افراد بیگانه بی افته و یا باعث مرگ پادشاه بشه. هر دوی این اتفاقات باعث فلج و ضعیف شدن قدرت یک کشور میشه برای همین باید با این مسئله به طور جدی برخورد کرد. افرادی که به عنوان محافظ پادشاه استخدام میشن از شرایط شغلشون با خبر هستن و به خواست خودشون وارد این کار شدن پس باید عواقبش رو هم بپذیرن.

تقریبا به ورودی در زندان رسیده بودیم.

_ تو هم همراه من وارد زندان میشی و یا میخوای اینجا منتظر بمونی؟

من: همراهت میام..میخوام از حال اون دختر با خبر بشم.

همراه دیوید به داخل محوطه زندان میرم. از دور لورا رو میبینم که گوشه زندانش نشسته بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود. به طرفش میرم و به ارومی صداش میزنم.

وحشت زده سرش رو از روی زانوهاش برمیداره و ترسیده به اطراف نگاه میکنه. با دیدن من با گیجی نگاهم میکنه و با صدای لرزونی میگه: تو کی هستی؟

شنلم رو از روی سرم برمیدارم و داخل روشنایی می ایستم. لورا با دیدن من لبخند پژمرده ای گوشه لب هاش میشینه و با لحن خسته ای میگه :
_ فکر کردم قولت رو فراموش کردی و دیگه هیچ وقت به دیدن من نمیایی.

من : اوه متاسفم بابت تاخیرم..اما بنا به دلایلی نتونستم زودتر به دیدنت بیام

لورا مغموم نفسش رو آه مانند بیرون میده و میگه: خب ..خب تونستی به قولی که ..داده بودی بهم عمل کنی؟

با خوشحالی سری تکون میدم و در جواب لورا میگم: شخصی برای دیدنت به اینجا آمده. امیدوارم به خوبی به حرف هاش گوش کنی و تصمیم درستی بگیری.

– خب ..خب اون شخص کیی هست؟

من: کسی که جون اون بچه های یتیم رو نجات داد و حالا میخواد به تو کمک کنه

به سمت دیوید برمیگردم و با لبخند بهش خیره میشم. با جدیت همیشگیش جلو میاد و نگاهی به اون دختر میندازه.

لورا با دیدن دیوید با چشم هایی که از تعجب در حال در امدن بودن بهش خیره میشه. اما چیزی نمیگذره که سریع به خودش میاد و با سختی از روی زمین بلند میشه و به دیوید ادای احترام میکنه.
– س.. سرورم..چی باعث شده شما به همچین جای محقری پا بزارید.
چند قدمی به عقب برمیگردم و منتظر میشم تا اونها باهم دیگه صحبت کنن. هوای اونجا خیلی دلگیر و گرفته بود جوری که احساس خفگی بهم دست داده بود.
حدود سی دقیقه ای میگذره که بالاخره صحبت های اون دونفر به پایان میرسه. از حالت چهره دیوید نمیتونستم تشخیص بدم که ایا گفت و گوی اونها راضيت بخش بوده یا نه.

دیوید بدون هیچ حرفی از اون قسمت زندان خارج میشه و من هم بعد از خداحافظی کوتاهی با لورا همراهش میرم.

دیگه نمیتونستم بیشتر از این صبر کنم برای همین رو به دیوید میگم: خب ؟!..چیشد؟ گفت و گوی شما موفقیت امیز بود؟!

دیوید به سمتم برمیگرده و خیره نگاهم میکنه. دستش رو به سمت شنلم میبره. شنلم رو روی سرم میکشه و با صدای ارومی میگه :
_ اینجا هنوز هم سرباز و نگهبان وجود داره بهتره چهرت رو بپوشونی.

من: اوه ممنون..اصلا حواسم به جایی که هستیم نبود.

به ارومی با دیوید هم قدم میشم و منتظر جواب سوالی که پرسیده بودم میشم. نیم نگاهی به چهرم میندازه و با صدای بم و مردونش شروع به صحبت کردن میکنه.

_ موافقت کرد.. فقط باید صبرکنیم تا دنیل برگرده اون موقع این قضیه برای همیشه حل میشه.

من: بعد از اینکه تونستیم گناهکار بودن اونها رو ثابت کنیم..چه اتفاقی می افته؟

_ منظورت چیه؟!

من: خب یعنی.. ممکنه اونها به ..به مرگ محکوم بشن؟!

_ هر کسی به اندازه اشتباهاتی که انجام داده مجازات میشه.

من: ولی من دوست ندارم کسی به خاطره من جونش رو از دست بده!

دیوید می ایسته و به سمتم برمیگرده. با جدیت به چشم هام نگاه میکنه و میگه:
هر کسی بهای کارهایی که انجام میده رو باید بپردازه. بهای دانش مطالعس بهای ثروت تلاش کردنه بهای اسیب رسوندن به افراد دیگه جبران اون اسیب ها و خرابی هاست. ادم ها با اعمال و افکاری که دارند سنجیده میشن. هر چیزی بهایی داره و ادم ها باید بهای کارهایی که انجام دادن رو پرداخت کنن پس تو نباید به خاطره این موضوع ناراحت بشی یا عذاب وجدان بگیری. هر کنشی یک واکنشی به دنبال داره این قانون جهانه!