عشق جهنم پارت ۷۵

Marl Marl Marl · 1401/08/12 20:21 · خواندن 7 دقیقه

بفرمایید 

اما من به یاد نمیارم درمورد این موضوع به تو حرفی زده باشم.

من: درسته چیزی نگفتی اما من به طور اتفاقی وقتی داشتی با یکی از افرادت صحبت میکردی متوجه این موضوع شدم.

_ خب به هر حال این موضوع چندان مهمی نیست. تنها چیزی که الان مهمه علاقه من نسبت به تو هست که سال هاست که از بین نرفته. من به اون زن علاقه ای ندارم .

من: پس چرا باهاش ازدواج کردی و بچه داری شدی؟

_ اگه اصرار خانوادم نبود من هیچ وقت با اون زن ازدواج نمیکردم. میدونم اشتباه کردم اما الان هم برای جبران دیر نیست. به خاطر اینکه اون زن از من بچه داره میتونم هر ماه مبلغی پول به حسابش بریزم و ازش جدا بشم. اینجوری هم اون میتونه زندگی ارام و خوبی به همراه فرزندش داشته باشه و هم ما میتونم با هم دیگه ازدواج کنیم. نظرت در این مورد چیه ؟ موافق هستی؟

از این همه پست بودن این ادم دهنم باز میمونه. هیچ وقت فکر نمیکردم یک ادم بتونه درمورد خانواده خودش اینجوری صحبت بکنه و یا سر اونها معامله ای انجام بده !

از روی تختم بلند میشم و به سمت پنجره اتاقم میرم. همینجوری که که کمی به دیوار کنار پنجره تکیه داده بودم رو به رونالد میگم: تو از همسرت که سال ها باهاش زندگی کردی و از بچه ای که از پوست و گوشت و خون خودته به خاطره یک دختر دیگه به راحتی گذشتی و اونها رو زیر پاهات گذاشتی! از کجا معلوم که وقتی من باهات ازدواج کردم من رو به خاطره یک دختر دیگه ول نکنی؟!

_ ببین من …

من: رونالد بیا قبول کنیم که تو من رو برای خودم نمیخوای! تو من رو به خاطره اون نقشه ها میخوای و اگه به خاطره اونها نبود حتی به من نگاهم نمیکردی! این قضیه درخواست ازدواج و وعده هایی هم که من میدی فقط و فقط به خاطره به دست اوردن اون نقشه هاست! وقتی هم که به هدفت برسی و اون نقشه ها رو به دست بیاری من رو مثل یک تیکه دستمال دور میندازی. به همین راحتی!

رونالد از جاش بلند میشه. به سمتم میاد و شونه هام رو داخل دست هاش میگیره و میگه: اوه نه عزیزم. چه کسی این حرف ها رو به تو زده! من اگه اینجا هستم فقط و فقط به خاطره خودته نه چیز دیگه ای!

دست های رونالد رو پس میزنم و میگم: دیگه نمیخوام چیزی بشنوم. من هیچ علاقه ای در تو نسبت به خودم نمیبینم پس بهتره تمومش کنی.

با زدن این حرفم اون شخصی که همراه رونالد امده بود قدمی به جلو برمیداره و شمشیرش رو کمی تکون میده .

باید عجله میکردم وگرنه چون جواب مثبتی به رونالد نداده بودم اون حتما من رو میکشه. کمی ازش فاصله میگیرم و سریع میگم: ما حرف هامون تموم شده بهتره هرچه زودتر اینجا رو ترک کنی. سعی کن فکر احمقانه ای به سر هیچکدومتون نزنه چون اگه من این دستی رو بکشم تمام سربازها فورا به اینجا میان! فکرنکنم دونفری بتونید از پس صد سرباز به تنهایی بربیایید.

رونالد پوزخندی میزنه و میگه: بیش از اون چیزی که فکرمیکردم سرسخت و باهوشی درست عین پدرت! تو اگه یکی از افراد من بودی تا به حال من به هرچیزی که میخواستم میرسیدم.

من : الان وقت این حرف ها نیست. بهتره بری تا کسی نیومده.

رونالد نوازش وار پشت دستش روی گونه های سرخم میکشه و زمزمه وار میگه: من تا جوابم رو نگیرم نمیتونم از اینجا برم.

من: من به تو علاقه ای ندارم. نمیخوام با تو به کشورت بیام .

_ مهم نیست که تو به من علاقه نداری. چون من میتونم به مرور زمان کاری کنم که تو عاشقم بشی.

من:تو از عشق هیچی نمیدونی! عشق چیزی نیست که بشه به زور به کسی تحمیلش کرد. حتی حیون ها هم از بچه هاشون مراقبت میکنن اما تو به خاطره رسیدن به قدرت بیشتر حتی حاضری از عزیزترین افراد داخل زندگیت بگذری تا به هدفت برسی! تو حتی اگه ..

با نزدیک تر شدن رونالد به من ترسیده قدمی به عقب برمیدارم سرش رو نزدیک صورتم میکنه و میخواد لب هام رو ببوسه که سریع سرم رو به سمت مخالف برمیگردونم

رونالد که انتظار همچین حرکتی رو نداشت متعجب بهم نگاه میکنه و بعد از چند لحظه میگه: دختر جون تو داری خیلی سختش میکنی برای خودت! مراقبت؟! چرا من باید از افرادی که دیگه برای من جذابیتی ندارن مراقبت بکنم؟ بچه ها وقتی بزرگ میشن از عروسک هایی که داشتن خسته میشن و دیگه سمتشون نمیرم. به جاش مشتاق عروسک های جدید هستن و اونها براشون جذابیت داره. ادم ها همینن وقتی هم که بزرگ میشن نمیتونن این عادت خودشون رو ترک بکنن. اینکه دنبال چیزهای بهتری باشی خواست طبیعی همه انسان هاست.

من: شاید تو اینجوری باشی اما من هنوز هم عروسک هایی رو که در دوران بچگی باهاشون بازی میکردم رو دوست دارم و نگهشون داشتم. ادم ها برای من عروسک نیستن که. به راحتی اب خوردن دورشون بندازم!

_ اشتباه میکنی وقتی که بزرگ تر بشی به حرف من میرسی و میفهمی باید با ادم ها مثل یک عروسک رفتار کنی و وقتی بازیت با اونها تموم شد دورشون بندازی یا اونها رو بدی ادم های دیگه باهاش بازی کنن!

من: تو یک حیونی! البته گفتن حیون به تو توهین به حیوانات به حساب میاد! حیوانات حدعقل کمی عاطفه در وجودشون دارن اما تو نداری. تو از حیون هم بدتری!

رونالد با چهره سرخ شده از خشم گردنم رو توی دستش میگیره وفشار میده. با صدایی که از خشم دو رگه شده بود میگه: خیلی حرف میزنی دختر جون! حواست هست که ممکنه این زبونت سرت رو به باد بده؟!

من: برای من مهم نیست که میخواد چی پیش بیاد. من هرگز عاشق ادمی مثل تو نمیشم و باهات ازدواج نمیکنم!

رونالد پوزخندی میزنه و دستش رو از روی گردنم برمیداره و نوازش وار از روی لب هام تا روی بدنم میکشه و روی شکمم متوقف میشه. دستش رو روی شکمم به حرکت در میاره .

صورتش رو بیشتر به سمتم میاره که سرم رو عقب میکشم. سرش رو کنار گوشم میاره و با لحن ترسناکی کنار گوشم نجوا میکنه : احساسات تو برای من مهم نیست.

مکث کوتاهی میکنه و حرکت دستش رو روی شکمم بیشتر میکنه و میگه: وقتی یک نی نی کوچولو درست همینجا توی شکمت گذاشتم اون وقت چه بخوای و چه نخوای مجبور میشی با من ازدواج کنی و من رو دوست داشته باشی.

با اتمام حرفش وحشت زده چشم هام رو باز میکنم و با تمام توانم به عقب هلش میدم. اما اون از من خیلی قوی تر بود و حتی یک ذره هم تکون نخورد

دهنم رو باز میکنم تا جیغ بزنم اما با قرار گرفتن لب های رونالد روی لب هام مجبور میشم که سکوت کنم. حالم داشت از بوسیدن همچین مردی به هم میخورد.

گاز محکمی از لب هاش میگیرم که باعث شد شوری خون رو توی دهنم احساس کنم. اما رونالد همچنان داشت به کارش ادامه میداد و وحشی تر شده بود.

هرکاری میکردم نمیتونستم اون رو از خودم جدا کنم. دیگه نفس کم اورده بودم و چشم هام پر از اشک شده بود جوری که همه جا رو تار میدیدم.از ضعیف بودن خودم و موقعیتی که توش گیر افتاده بودم متنفر بودم .

یکی از پاهام رو بالا میارم و میخوام ضربه ای به رونالد بزنم که اون زودتر متوجه میشه و پاهاش رو داخل پاهام قفل میکنه و بیشتر بهم میچسبه جوری که دیگه قدرت هیچ گونه تکون خوردن و یا دفاع کردن از خودم رو نداشتم.

لب هام سر شده بودن و دیگه احساسشون نمیکردم. بغض بدی به گلوم چنگ انداخته بود. به ارومی چشم هام رو میبندم تا مانع از چکیدن اشک هام بشم.

یک دفعه احساس کردم سنگینی جسم رونالد از روم برداشته شده. با صدای اخ بلندی که میشنوم چشم هام رو باز میکنم که با چهره خشمگین دیوید رو به رو میشم.

با دیدن دیوید نفس اسوده ای میکشم. پاهام دیگه تحمل وزنم رو نداشتن به خاطره همین به اروی روی زمین میشینم و توی خودم جمع میشم.

قلبم هنوز به شدت توی سینم میکوبید و تمام بدنم از ترس میلرزید. دیوید مشت دیگه ای به رونالد میزنه و سرش فریاد میزنه.

_ حرومزاده داشتی اینجا چه غلطی میکردی؟! هان؟!

دیوید دوباره دستش رو مشت میکنه و میخواد توی صورت رونالد بزنه که اون شخصی که اون مرد سیاه پوش دستش رو میگیره و دیوید رو از روی رونالد پرت میکنه کنار.

رونالد سریع از روی زمین بلند میشه و گوشه ای پنهان میشه. اون مرد سیاه پوش شمشیرش رو در میاره و به سمت دیوید حمله ور میشه .

چشم هام رو از ترس میبندم تا بیشتر این شاهد همچین صحنه هایی نباشم. با پاشیده شدن مایع خیسی روی صورتم به ارومی چشم هام رو باز میکنم و نگاهی به خون پاشیده شده روی دست هام میکنم.