{P2}Masks...

شــارلوت؛ شــارلوت؛ شــارلوت؛ · 1401/08/08 17:57 · خواندن 9 دقیقه

 

  • جان جدتون توضیحاتی که آخر پارت مینویسمو بخونید:|

آنچه گذشت:
_اوه میدونی چیه؟ میخوام آخر این هفته یه مهمونی برگزار کنم. باید بیای ها! و مطنئن شو یه همراه با خودت میاری!
_نمیتونم صبر کنم که همه چیزو راجع به دوست پسرت بشنوم، شب خوش آبجی!
_هتل رویال، اتاق 1307....
 

***

 


۱۷ اکتبر

هتل رویال

 


صدای تق تق پاشنه بلند های سیاه و براقش توی فضای بزرگ هتل اکو میشد. سمت آسانسور طلایی رنگ رفت و سوارش شد. بالاخره به مکان مورد نظر رسید، از آسانسور صدای "دینگ"ی بلند شد. زمانی که از آسانسور بیرون رفت با دو مرد هیکلی که کاملا مشخص بود بادیگاردن مواجه شد. یکیشون گفت:《متاسفیم خانم، کل این طبقه اجاره شده.》
اون یکی رو به یه بادیگارد دیگه که توی راهروی بقلیشون بود آروم گفت:《کسی یه دختر سفارش داده بود؟》
یه مهمون ناخونده و غیر منتظره، معلومه که کسی نمیدونه چرا اینجاست.
لحن مرینت اینبارم مثل همیشه آروم بود، ولی انگار یه چیزی فرق میکرد...
یکی از سلاح های تیز براق و طلاییشو توی دستش چرخوند و به آرومی گفت:《ببخشید آقایون، شنیدم که یه خائن عوضی اینجا اقامت دارن!》
در با شدت باز شد. نه، بذارید اصلاح کنم، با شدت از جا کنده شد! دو بادیگاردی که تا الان سر و مر و گنده بیرون در وایستاده بودن، حالا به دو تا جنازه بی مصرف تبدیل شده بودن. هردو روی زمین افتادن.  مایع قرمز رنگ، از داخل سوراخی که روی سرشون ایجاد شده بود بیرون ریخت‌. درست مثل آبی که از داخل چشمه به بیرون بجوشه، فقط با این تفاوت که این خون بود که داشت از زخم عمیق روی سرشون بیرون میومد. مرده بودن اما چشماشون هنوز باز بود و ترسی که داخلشون موج میزد رو میشد به راحتی حس کرد‌. آره موقع مردن ترسیده بودن، کیه که نترسه؟
خون سریع قسمت بزرگی از کف مرمری رو پوشوند، نور طلایی ای که از آباژور ها و لوستر بزرگ بالای سقف روی اون میتابید، براقش کرده بود، براق، قرمز، زیبا اما کمی... ترسناک، در هر صورت این خون بود، خون!
همه اینا فقط توی چند ثانیه اتفاق افتادن، صدای داد و فریاد مرد هایی که داخل اون اتاق بزرگ بودن. کت و شلوار های مارک دار تنشون بود. تا همین چند دقیقه پیش دور میز بزرگی جمع شده بودن و هرکدوم گیلاس شامپاینی تو دستشون بود و داشتن خوش و بش میکردن ولی حالا، فقط داد و فریاد و چهره های متعجب و ترسیده دیده میشد. آره نباید خیلی به پول تکیه کنی، هر چقدر دلت میخواد بادیگارد بگیر ولی..‌. به نظرت "مرگ" بادیگارد حالیشه؟
سومین بادیگارد با بهت و وحشت دوید و وارد اتاق شد و فریاد زد:《بهمون حمله شده! یه زن تنها_》
آخ بلندش حرفشو قطع کرد. اون هم مثل بقیه اون لاشه ها روی زمین افتاد. بعد اینکه افتاد سلاح طلایی و تیزی که به پشتش برخورد کرده بود و باعث مردنش شده بود، درخشید.
دوباره صدای پاشنه بلند اومد، و باعث شد لرزش بدی به جون مرد ها بیوفته. مرینت حالا درست کنار جنازه بادیگارد ها وایستاده بود، از نوک سلاح هاش خون میچکید. قطرات گرد، براق و کوچیک خون، مثل یاقوت های ریزی، به زمین برخورد میکردن، میشکستن، و توده خونی که زیر پای مرینت بود رو بزرگتر میکردن.
با صدای آروم و ترسناکی گفت:《وزیر خائن برِننان، از بخش حساب داری... بابت ورود بدون اجازه متاسفم ولی، میتونم افتخار گرفتن جونتونو داشته باشم؟》

 

***


《چرا پاک نمیشه!》
اینو مرینت زیر لب زمزمه کرد. خونی که روی دست و سلاح هاش بود بالاخره با زحمت زیاد، پاک شد. نفس عمیقی کشید و به سر و وضعش نگاهی انداخت. متوجه پارگی بزرگی که روی لباس سیاه رنگش بود شد.
《هاه؟! نه این تنها لباس خوبیه که دارم!》
آهی کشید و از سرویس بهداشتی خارج شد. به منظره‌ ترسناکی که ایجاد کرده بود نگاه کرد. اثر هنری زیبایی بود. فضای تاریک اتاق کاملا با منظره ای که جنازه ها درست کرده  بودن همخونی داشت. زمین با خون سرخ، به زیبایی رنگ آمیزی شده بود. 
زمانی که داشت بیرون میرفت، حرفایی که کلویی و برادرش بهش گفتن تو ذهنش اکو شد.
《تا به حال پسر خوبی پیدا کردی؟》
《و مطمئن شو که یه نفرو با خودت میاری.》
《باورت میشه یه نفر تو این سن مجرد باشه؟》
مرینت سرشو به چپ و راست تکون داد تا افکارش رو آروم کنه:《در هر صورت هم امیدی بهم‌ نبود، توی خونه داری، چیزی جز تمیز کردن بلد نیستم...》
 

 

***

 

با صدای نازک و بچگونه و چشمای درشت و مظلومش گفت:《 برام مامان پیدا کردی؟》
مرد مو بلوندی که دختر بچه با نگاه های امیدوارانه بهش زل زده بود، بدون اینکه نگاهشو از روزنامه تو دستش بگیره، به آرومی گفت:《نه هنوز، آسون نیست.》 
در با اتاق با لگد باز شد و مردی نسبتا قد کوتاه با کوهی از کاغذ توی دستش، وارد شد. کاغذ ها رو روی میز انداخت و همونطور که عینکشو صاف میکرد با صدای بلندش گفت:《 پس تو دنبال یه زنی که به اندازه کافی برای ورود به آکادمی ادن پاک باشه.》بعد چند ثانیه ادامه داد:《یکی که اهمیت نده تو طلاق گرفتی و یه بچه داری... و یکی که بخواد توی چهل و هشت ساعت عروسی کنه؟》
خوشو روی مبل سبز رنگ پرت کرد:《اگه همچین الهه‌ای وجود داشته باشه که خوشحال میشم خودم باهاش ملاقات کنم!
به هرحال، اطلاعات تمام زنای مجرد تالار شهرو برات کپی کردم.》
مرد مو بلوند گفت:《کمک بزرگی کردی نینو‌》
نینو بازم داد و بیداد کرد:《باشه، ولی من هیچ استاندارد خاصی ندارم حتی نمیتونم یه قرارم بذارم!》
《مایه تاسفه.》
《منو مایه تاسف صدا نکن!》
در حین مکالمه اون دو تا، دختر بچه کنار صندلی ای که پدرش روش نشسته بود رفت و با مظلومیت گفت:《بچه داشتن بده؟ من مامان رو دور نگه میدارم؟》
مرد دستشو به حالت نوازش روی موهای صورتی رنگ دخترش کشید:《نه آنیا تو هیچ مشکلی نداری، این راجع به اینه که بری مدرسه، حالا برو تلوزیون ببین و نگران نباش باشه؟》
آنیا سرشو به نشونه تائید تکون داد و به سمت تلوزیون دوید‌.
نینو، بعد اینکه مطمئن شد آنیا حواسش به اونا نیست، آروم گفت:《میگما فیلیکس، چرا آژانستون نمیتونه یه کارمند مونث برای این کار بفرسته؟》
《بعد پاکسازی جاسوس اخیر، اونا تقریبا محو شدن، در حال حاضرم اونا کمبود کارمند دارن و یه ماموریت دیگه هم کنار این یکی بهم دادن، نابود کردن یه قاچاق بزرگ.》
《دارن عین سگ ازت کار میکشن!》
《خب همشون دلایلی برای سریعتر حل کردن این موضوعن.》
فیلیکس چندتا از برگه هایی که که نینو آورده بود رو برداشت و بعد مکث کوتاهی گفت:《بیا با اونایی شروع کنیم که شراطشون دلیلی برای همکاریمون ایجاد کنن.》
نینو لبخند معنا داری زد و اخم مسخره‌ای کرد:《اگه جرمی ازشون پیدا کنیم میتونیم ازش به عنوان اهرم فشار استفاده کنیم، و اگه نشد یکی جعل میکنیم!》
فیلیکس همونطور که برگه ها رو با دقت بررسی میکرد گفت:《ترجیح میدم از این پیچیدگی ها دور باشم.》
نینو با تعجب به آنیا که در حال کوبیدن مشتش از سر عصبانیت، به تلوزیون بود اشاره کرد و گفت:《واقعا؟ پیچیدگی بدتر از اون، واقعا تصورش سخته! امکان نداره که مثل یه بچه از خانواده ممتاز به نظر بیاد!》
《راست میگی... بذار ببینیم حداقل چه کاری راجع به ظاهرش میتونیم بکنیم.》
***
آنیا با ذوق و شوق به لباسا نگاه میکرد و چشماش برق خاصی میزدن. خب معلومه وقتی تو یتیم خونه بزرگ شده باشی، دیدن همچین لباسایی... آره هیجان زدت میکنه. یکی از زنای خیاط داخل مغازه با لحن مهربونی خطاب به آنیا گفت:《با من بیا خانم جوان، باید برای لباست اندازه گیری بشی.》
آنیا با اضطراب بامزه‌ای سرشو سریع به سمت چپ و راست چرخوند و گفت:《دارم به تاجرا فروخته میشم؟》
فیلیکس از حرف آنیا متعجب شد:《اگه دختر خوبی نباشی.》
توی ذهنش به این فکر میکرد که از کجا اینارو یاد گرفته، آره برنامه کودکی که موضوعش جاسوسی بود.
در همون حین که زن جوان در حال یادداشت کردن اندازه ها بود و آنیا در کنارش نبود، به زنای داخل خیاطی نگاه کرد، تا شاید بتونه در کنار آماده کردن یونیفرم آنیا، فرد مناسبی رو برای ماموریتش پیدا کنه. آره، صلح بین شرق و غرب وابسته به همچین چیزایی کوچیک و مسخره‌ای شده.
《عذر میخوام.》
فیلیکس با شنیدن صدا جا خورد. چطور ممکنه اون فرد انقدر بی صدا، حرکت کنه، جوری که حتی فیلیکس، مرد هزار چهره و استاد تمامی اینها، اینو نفهمه!
صدای صاحب سالخورده‌ی خیاطی رشته افکار فیلیکس رو پاره کرد و باعث شد از ذهنش بیرون بیاد تا حرفای اونارو گوش کنه.
《اوه سلام مرینت! خیلی وقت بود که اینجا نیومده بودی.》
زنی که به نظر میومد مرینت بود، با صدای ظریفش گفت:《سلام، میخواستم که لباسمو درست کنید، اگه امکانش هست تا قبل از جمعه.》
فیلیکس با شنیدن اسم مرینت، نگاه یواشکی‌ای به مرینت کرد، که مطمئن بود هرگز متوجه‌ نمیشه. با دیدن ظاهر و شنیدن اسم مرینت، تمام پرونده ها رو توی ذهنش مرور کرد و بالاخره اطلاعات مورد نظر رو به خاطر آورد. مرینت دوپن چنگ، ۲۷ ساله. سابقه طلاق یا ازدواجی نداشته. هر دو والد مرحوم. یه برادر داره که ازش جوون تره، هردو پیشخدمت شهری هستن و هیچ چیز غیر معمولی توی پرونده‌شون نیست. بهترین گزینه، برای حفظ صلح جهانی...!

 


8501 کاراکتر

Written by charlotte

یکشنبه، 30 اکتبر


 

خب، اول از همه یه معذرت خواهی بابت تاخیر طولانی میکنم. راستش من خیلی فرد بد قولیم و همه کارام دقیقه نودیه، اینو گفتم که از این به بعد اگه تاخیری توی پارت گذاری دیدید دیگه بدونید ماجرا چیه.
ببینید دوستان، مثل اینکه بعضیا توضیحات زیر پارت اولو نخوندن. این یه داستان بر اساس انیمه spy x family عه، میراکلسو با این انیمه ترکیب کردم.‌ پارتای اول بر اساس روند انیمه‌س و اما به مرور زمان روندشو ازش جدا میکنم و به سبک خودم ادامه‌ش میدم.
و... Tia و هانیه، شما دو تا که اگه کامنت ندید خودم تبدیلتون میکنم به کامنت😂 (از این تهدیدای آبکی مجازی) امیدوارم فهمیده باشید کامنتتون چقد برام مهمه که اینو میگم😂
#کامنت_طولانی_تر_پارت_طولانی_تر
#کامنت_دهید_تا_رستگار_شوید_و_زودتر_پارت_بگیرید