عشق جهنم پارت ۶۶
........
الیس با حرص لبخند مصلحتی میزنه و رو به دیوید میگه : عزیزم چرا به دختر وزیر اعظم نمیگی تمام حرف های من واقعیت داره!
اما دیوید بدون توجه به حرف های اون فقط به من خیره شده بود و حرفی نمیزد . الیس یک بار دیگه اسم دیوید رو با خشم به زبون میاره و زمزمه وار حرف هایی رو به دیوید میزنه که من متوجه اونها نمیشم
دیوید هر لحظه صورتش از خشم قرمزتر میشد . مگه الیس چی داشت بهش میگفت که انقدر اون رو عصبانی کرده ؟! تنها فقط یک جمله از حرف های اونها رو متوجه شدم که اون رو با نفرت تمام گفت : شرط های من یادت نره! خوردش کن!
دیوید با صدایی که سعی میکرد من چیزی نشنوم رو به الیس میگه: این بازی تموم بشه زنده نمیزارمت!
این رو میگه و با خشم دست الیس رو از دور بازوش باز میکنه. به سمتم میاد اما اصلا نگاهم نمیکنه و با لحن سردی رو به من میگه : قراره من با الیس ازدواج کنم .
اول احساس کردم اشتباه شنیدم برای همین ازش میخوام یک بار دیگه حرفش رو تکرار کنه .
_ واضح گفتم ..میخوام با الیس ازدواج کنم.
انقدر متعجب بودم که حتی کلمه ای نمیتونستم به زبان بیارم . احساس میکردم همه اینا یک کابوس تلخه که تمومی نداره !
دیگه برام مهم نبود که درمورد لحن حرف زدنم با شاهزاده یا رابطه بین ما چی میگن! فقط سوال هایی رو که این مدت ذهنم رو ازار میداد به زبون میارم .
من : میخوای با الیس ازدواج کنی؟! یعنی تمام این مدت داشتی گولم میزدی؟ تمام اون حرف هایی که بهم زدی دروغ بود ؟ یعنی از عمد این مدت به سراغ من نیومدی و خبری از من نگرفتی ؟!
دیوید با بی رحمی تمام بدون اینکه لحظه ای نگاهم بکنه میگه : من دختری رو برای ازدواج میخواستم که پاک باشه .
صدای خورد شدن قلب و غرورم رو با هم شنیدم . هیچ جمله ای بدتر از این اون هم از زبان کسی که دیوانه وار دوستش داشتم نمیتونست من رو اینجوری خورد کنه .
ته مونده های توانم رو جمع میکنم و با چشم هایی که لبالب پر از اشک بودن به دیوید خیره میشم و میگم : اگه فکر میکنی که کسی که اینجا ایستاده و اوازه کارهایی که کرده کل پایتخت رو پر کرده پاکه پس لیاقتت بیشتر اون نیست ! دلم فقط برای خودم میسوزه که چطور به حرف های اشغال پسندی مثل تو گوش داده بودم .
تو نگاه دیوید پر از حرف بود اما دیگه هیچکدوم برای من اهمیت نداشت. بدون اینکه منتظر حرفی از جانب اونها باشم پشتم رو بهشون میکنم .
چند قدمی از اونها دور نشده بودم که صدای سیلی محکمی دیوید به الیس زد لحظه ای متوقفم میکنه . نه اون سیلی محکم نبود! ضربه ای که به روح و قلب من وارد شده بود خیلی دردناک تر از سیلی دیوید بود .
دیگه برام مهم نبود که اونها دارن چیکار میکنن . بدون لحظه ای مکث اونجا ذو ترک میکنم . احساس میکردم دارم خفه میشم و به هوای ازاد نیاز داشتم .
برای همین به بالاترین قسمت برج میرم. احساس میکردم اونجا هوای بیشتری برای نفس کشیدن وجود داره . روی بلندترین سکوی اونجا می ایستم و دست هام رو از هم باز میکنم .
بغض بدی به گلوم چنگ میندازه تمام این مدت دیوید من رو فریب داده بود و با احساساتم بازی کرده بود چطور تونستم به همچین ادمی دل ببندم؟
باید هرچی احساس نسبت به دیوید داشتم رو از قلبم دور میریختم. باید همون دختر قوی باشم که همیشه بودم اما..اما چرا نمیتونستم؟ پس چرا اشک هام بند نمیاد؟چند دقیقه ای توی حال خودم بودم که با صدای هم همه و پچ پچ چند نفر به خودم میام. به پایین نگاه میکنم .
همه ندیمه ها و سرباز ها جمع شده بودن پایین و داشتن من رو نگاه میکردن با صدای فریاد دیوید ترسیده دست از نگاه کردن میکشم و به سمتش برمیگردم .
_ بیا پایین خانومم . بیا پایین .
با چشم های اشکی بهش نگاه میکنم و میگم: یک دلیل بیار که بیام پایین !.
_ به خاطر من بیا پایین .
من: به خاطر تو؟! لعنتی تو خودت دلیل عذاب منی . من رو از روی هوست میخواستی! با کارت بهم ثابت کردی از من متنفری!
با نگاه غمگین و شرمنده قدمی به سمتم میاد و میگه : دروغ گفتم خانومم . غلط کردم ! از اونجا بیا پایین لعنتی . من بدون تو میمیرم .
دستی به صورتم میکشم و اشک هام رو پاک میکنم. با صدایی که میلرزید میگم: دروغ میگی . اگه بدون من میمیری پس چرا میخوای با الیس ازدواج کنی؟! چرا جلوی اون من رو خورد کردی ؟ چرا به اون بیشتر از من توجه میکنی؟ منی که با تمام وجودم دوستت داشتم!
_ اینطور که تو فکر میکنی نیست ! از اونجا بیا پایین همه چیز رو برات توضیح میدم . بیا پایین لعنتی!
با بغض توی چشم هاش خیره میشم و میگم: جلوی همه خوردم کردی. بهم گفتی به پاکی من شک داری ! جلوی همه ندیمه ها تحقیرم کردی . هیچ وقت نمیبخشمت .
پشتم رو به دیوید میکنم . بدون توجه به فریاد های بلندش چشم هام رو میبندم. قدمی به جلو برمیدارم .میخوام از اون بالا بپرم که دستم توسط دیوید کشیده میشه و تقریبا توی بغلش پرت میشم .
من رو از خودش جدا میکنه و سیلی محکمی توی گوشم میزنه. با صدایی پر از خشم و بغض میگه: هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟! میفهمی داشتی چیکار میکردی؟! ممکن بود بمیری دختره احمق!
پوزخندی گوشه لبم میشنه دستش رو از روی بدنم جدا میکنم و با لحن خالی از احساسی میگم: خوشم نمیاد دست های ادم پست و هرزه دلی مثل تو بهم بخوره! این نقش بازی کردنت و ادای عاشق ها رو دراوردن رو بهتره بری برای کسی بازی کنی که تورو نشناسه ! نه منی که چند ساعت پیش چهره حیون صفتت رو دیدم!
لحظه به لحظه چهره دیوید از خشم قرمز و قرمزتر میشد . قدمی به سمتم میاد و با لحن ترسناکی میگه: که من پست و هرزه دلم؟
این رو میگه و فاصله بینموم رو پر میکنه . دستش رو روی گلوم میزار و کنار گوشم با لحن خشنی میگه: پس بزار هرزه دلی و حیون صفتی واقعی رو بهت نشون میدم .
دستم رو میگیره و تقریبا من رو دنبال خودش میکشونه . از رفتارش حرصم میگیره و با صدای کنترل شده ای میگم: ولم کن! داری من رو کجا میبری؟! کی گفته اصلا بدون اجازه به من دست بزنی! اخ اخ دستم شکست ولم کن!
اما دیوید بدون توجه به حرف های من دستم رو میکشه و به سمت اتاقش میبره . تمام ندیمه ها و سربازها با تعجب داشتن به رفتارما نگاه میکردن .
اما دیوید بی توجه به اونها راه خودش رو ادامه میداد .انقدر دستم رو محکم فشار میداد که خورد شدن استخوان هام رو احساس میکردم .
در اتاقش رو باز میکنه و من رو روی تخت پرت میکنه. جیغ خفیفی از ترس میکشم و چشم هام رو میبندم . در اتاق رو با عصبانیت به هم میکوبه و به سمتم میاد .
من: چته وحشی ؟ واسه چی من رو اوردی اینجا؟
دیوید با چشم های به خون نشسته به سمتم میاد و با عصبانیت میگه: این کارها یعنی چی؟ چرا مثل بچه کوچولوها رفتار میکنی؟برای چی میخواستی خودت رو از اونجا بندازی پایین ؟هان؟
من: به تو چه کارهای من به تو هیچ ربطی نداره! کسی که داره ازدواج میکنه باید سرش تو زندگی خودش باشه نه اینکه از راه برسه و تو کارهای دختری که به پاکی اون شک داره و اون رو هرزه میدونه دخالت کنه !
_ اگه فقط یک بار دیگه همچین حرفی درمورد خودت بزنی عواقب بعدش پای خودته!
پوزخندی گوشه لبم میشینه . رفتارش رو درک نمیکردم وقتی میخواد با شخص دیگه ای ازدواج کنه پس دلیل این رفتارها چیه ؟ چرا نگرانمه و از کاری که کردم انقدر عصبانیه؟
از روی تخت بلند میشم و در حالی که به سمت در اتاق میرفتم با لحنی که سعی میکردم بی تفاوت به نظر بیاد میگم: حرف هایی که میزنی نگرانی های وقت و بی وقتت عصبانی شدنت رو دیگه نمیتونم درک کنم ! دیگه نمیدونم کدوم رفتارت رو باید باور کنم. دلیل رفتارت رو نمیفهمم ! مگه نمیگی میخوای با الیس ازدواج کنی پس دیگه دلیل این همه خشم و عصبانیتت چیه!
_ من نمیخوام با الیس ازدواج کنم . اگر اون حرف ها رو زدم چون مجبور بودم!
من: مجبور بودی؟! ولی دیویدی که من میشناختم زیر بار هیچ اجباری نمیره!
_ بیا بشین همه چیز رو برات توضیح میدم .
من: وقتی برای نشستن ندارم . حرف هایی که میخوای بزنی رو میشنوم و بعد میرم . امیدوارم دلایلی که میخوای بیاری انقدر قانع کننده باشن که بتونه کمی از رفتار و حرف هایی که بهم زدی رو جبران کنه!
دیوید با عصبانیت به سمتم میاد. دستم رو میگیره و مجبورم میکنه تا روی نزدیک ترین مبلی که اونجا قرار داشت بشینم .
_ وقتی بهت میگم بشین حرف گوش کن!
نفسم رو کلافه بیرون میدم و میگم : نشستن با ایستادن چه فرقی داره ! من منتظر شنیدن دلایلت هستم .
_ بعد از دیدن تو داخل زندان به سمت اتاقم برگشتم که بین راه الیس و مادرش رو منتظر جلوی در اتاقم دیدم . بسته ای رو بهم دادن که داخل اون اسناد جعلی مربوط به خیانت پدرت و برادرت وجود داشت . بانو الکساندرا تهدیدم کرد که اگر با دخترش ازدواج نکنم و اون رو به عنوان ملکه اینده معرفی نکنم این اسناد جعلی رو تحویل پادشاه میده و اونها رو به عنوان خائن معرفی میکنه .
من: چه اسنادی؟! اون هنوز دست از نقشه کشیدن برای خانواده من برنداشته؟!
_ اون تا دخترش رو ملکه این کشور نکنه دست از این توطئه ها برنمیداره و برای رسیدن به این جایگاه حاضر به انجام هر کاری هست !