عشق جهنم پارت ۶۳

Marl Marl Marl · 1401/07/21 19:22 · خواندن 13 دقیقه

ببخشید رفتم مدرسه دوباره مریض شدم نتونستم بنویسم . امتحانم دارم. بازم ببخشید برید ادامه ی مطلب 

مادرم بعد از چند لحظه حرف زدن با دنیل و پدرم تازه متوجه من میشه و با مهربونی به سمتم میاد و میگه : شما خدمتکار شخصی شاهزاده هستید ..چیشده که به اینجا امدید بانوی جوان؟!

به سختی بغضی که به گلوم چنگ انداخته بود رو مهار میکنم و میگم: مگه ادم برای دیدن مادرش حتما باید دلیلی داشته باشه؟!

مادرم گنگ نگاهم میکنه و میگه : خوشحالم که برای شما جای مادرتون هستم بانوی جوان .. احیاناً شاهزاده با من کاری داشتن که شما رو به اینجا فرستادن؟

بین بغضی که داشتم لبخند زدم . مادرم هنوز ماجرا رو متوجه نشده بود و عکر میکرد برای کاری به اینجا امدم . دیگه نمیتونستم جلوی اشک های گرم و سوزانم رو بگیرم .

قطرات اشک به ارومی صورتم رو نوازش میکردن . مادرم با تعجب نگاهی به منی که مثل دیونه ها بین گریه هام میخندیدم میندازه و سوالی میگه : چرا دارید گریه میکنید؟! اینجا چه خبره ؟! یکی به من توضیح بده چیشده !.

پدرم با مهربونی هر دو دست مادرم رو میگیره و با صدای دلنشینش میگه : خانوم دخترمون برگشته ! عزیز دردونمون برگشته ! بعد از چند سال دوری بالاخره صحیح سالم پیداش کردیم ! این بانویی که اینجا ایستاده همون ایزابل گمشده ما هست!

مادرم که مشخص بود گیج شده میگه : یعنی ..یعنی چی که این بانو دختر گمشده ما هست؟! پس ..پس اون دختری که بانو الکساندرا به قصر اوردن چی ؟!عزیزم مطمئنی که اشتباه نمیکنی ؟!

_ مطمئنم خانوم ! این دختر خالکوبی که توی دوران بچگی برای دخترمون زده بودم رو روی بدنش داره ! بانو الکساندرا درمورد اون دختری که به قصر اورده بود اشتباه میکرد . دختر واقعی ما اینجاست !

مادرم با حیرت نگاهی به چهره غرق در اشک من میندازه . دست هاش رو از داخل دست پدرم بیرون میاره و روی صورت من میزاره .

با دقت به تک تک جزئیات صورتم رو نگاه میکنه و تیکه از موهای پر پشتم رو توی دست هاش میگیره و بو میکنه .

_ تو دختر منی ؟ تو ایزابلای منی؟! خدا منو نبخشه که تمام این مدت دختر خودم رو نشناختم . به عنوان یک مادر چطور انقدر درحقت کوتاهی کردم دخترم .

من: من از شما ناراحت نیستم ! خواهش میکنم اینجوری حرف نزنید . من از شما معذرت میخوام که زودتر خودم رو بهتون معرفی نکردم و گذاشتم این جدایی مدت بیشتری طول بکشه .

مادرم من رو تنگ در آغوش میکشه . نمیدونستم باید چی بگم تا ارومشون کنم . روزها جلوی آیینه می ایستادم و این صحنه رو برای خودم تجسم میکردم .

روزها فکر کردم که وقتی توی این موقعیت قرار گرفتم چی بگم . اما الان هیچ حرفی برای گفتن ندارم . اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم .

میترسیدم از حرف زدن . میترسیدم حرفی بزنم که ناراحتشون کنه . فقط دوست داشتماز این لحظه نهایت لذت رو توی سکوتی که پر از حرف های ناگفته بود ببرم .

بعد از چند دقیقه بیرون ایستادن و گریه کردن بالاخره رضایت میدیدم که از بغل هم بیرون بیایم . مادرم دستی به صورت خیس از اشکش میکشه و میگه: وای انقدر شوکه شدم که اصلا متوجه زمان و مکان شدم .. بهتره بریم داخل خونه .

 

با این حرف مادرم همگی به سمت داخل خونه حرکت میکنیم . پدرم به سمتم میاد و کلیدی رو داخل دستم میزاره و میگه: خودت دیگه میدونی اتاقت کجاست !؟

با شوق کلید رو از پدرم میگیرم و به سمت اتاقم حرکت میکنم . چون خونمون هیچ تغییری بجز عوض شدن وسایلش نکرده بود تونستم به راحتی اتاقم رو پیدا کنم .

با دست های لرزون کلید رو داخل قفل اتاقم میچرخونم و داخلش میشم . با ورودم سیل عظیمی از خاطرات برای من تازه میشه .

وسایل اتاقم هیچ تغییری بجز انداخته شدن یک پارچه سفید روی اونها نکرده بود . با دقت پارچه ها رو از روی وسایلم برمیدارم و گوشه ای از اتاقم میزارم .

به سمت کمدم میرم و نگاهی بهش میندازم . لباس های دوران کودکیم دست نخورده داخل کمد بودن . با ذوق چندتا از اونها رو بیرون میارم و جلویه آیینه می ایستم .

انقدر بزرگ شده بودم که هیچکدوم از اونها اندازم نبودن . چند دقیقه با لباس هام سرگرم بودم که چیزی داخل کمدم توجهم رو جلب میکنه .

خم میشم و کتابی رو که تقریبا ما بین وسایلم مخفی شده بود رو برمیدارم . دفترچه خاطراتم بود ! با خوشحالی به سمت تختم میرم . روش میشینم و شروع به خواندن کتاب میکنم .

خوندن هر یک از کلمات کتاب من رو غرق در خاطرات خوش گذشتم میکرد . نمیدونم چقدر میگذره که کم کم چشم هام گرم میشه و به خواب فرو میرم .
….

توی یک انباری تاریک و قدیمی با دست های بسته نشسته بودم . انقدر ترسیده بودم که جرعت تکون خوردن هم نداشتم . انقدر گریه کرده بودم که دیگه چشمه اشکم خشک شده بود .

با باز شدن در نور کمی وارد انباری میشه . چون مدتی توی تاریکی بودم با ورود نور چشم هام رو میبندم تا کمتر اذیت بشم .

_ چرا چشم هات رو بستی دختر کوچولو ! از من ترسیدی؟!

بعد از چند لحظه به سختی چشم هام رو باز میکنم و با چهره مرد جوانی رو به رو میشم . توی تاریکی زیاد چهرش مشخص نبود اما صداش خیلی اشنا به نظر میرسید .

ترسیده رو به اون مرد میگم: شما کیی هستید ؟! چرا من رو دزدید ؟! بزارید برم اگه پدرم متوجه این کارتون بشه به سختی مجازاتتون میکنه .

مرد میخواد حرفی بزنه که یک دفعه صدای جیغ مانند دختری مانع این کار میشه .

_ تو هیچ وقت زنده از اینجا بیرون نمیری ! تو و اون پدرت هردو باید بمیرید!

دنبال صدا میگردم اما چون تاریک بود چیزی نمیبینم . یک دفعه با کشیده شدن موهام از پشت جیغ بلندی میکشم و روی زمین تقریبا کشیده میشم .

اون دختر همینجوری که موهام رو میکشید من رو به سمت در خروجی انباری میبره . احساس میکردم موهام داره از ریشه در میاد .

با تمام توانم چنگی به دست دختر میزنم که موهام رو رها میکنه . با صدای پر از نفرت و جیغ مانندی رو به اون پسر میگه : چرا اونجا ایستادی داری من رو نگاه میکنی زود باش این دختر سلیطه رو از انباری بیار بیرون . مادرم ب ای این دختر و پدرش نقشه های خوبی کشیده !

تمام توانم رو جمع میکنم و فریاد میزنم : تو و اون مادرت هیچ وقت نمیتونید پدرم رو شکست بدید ! پدرم من رو از دست شما نجات میده.

دختر پوزخند صدا داری میزنه و با اطمینان میگه: خواهیم دید دختر کوچولو!

این رو میگه و با قدم های بلندی از انباری خارج میشه. مرد بدون هیچ رحم و لطافتی دست هام رو میگیره و تقریبا با تمام توانش پرتم میکنه بیرون .

شدت ضربه ای بهم وارد شده بود انقدر زیاد بود که با صورت کف زمین می افتم . کف دست هام و قسمتی از صورتم زخم شده بودن .

بغض بدی به گلوم چنگ میندازه . این رفتار با یک دختر بچه به سن سال من درست بود؟! مگه من چه اسیبی به اونها زده بودم که انقدر بی رحم بودن .

میخوام از روی زمین بلند بشم که با قرار گرفتم دست اون مرد بین موهام و کشیده شدنشون جیغ بلندی میکشم و شروع به تقلا کردن میکنم .

مرد به همون حالت من رو به سالن بزرگی میبره . با ورودم با اونجا زنی که تا اون موقع پشتش به من بود به سمتم برمیگرده . چشم هام به خاطره جوشش اشک داخلشون تار میدیدن .

اما تونستم تشخیص بدم که اون زن کی بود ! ناباور بهش خیره و با صدایی که سعی میکردم نلرزه میگم : همه ..همه این نقشه ها رو شما کشیدید! شما دستور دادید که من رو به اینجا بیارن ؟!

_ در تعجبم چطور هنوز زنده ای و توان حرف زدن داری !

بعد از زدن این حرف در کمال بهت و ناباوری من رو به اون مرد میگه : شلاق من رو بیار

مرد تعظیمی میکنه . موهای من رو رها میکنه و به سمت شلاق میره . تمام پوست سرم به خاطره کشیده شدن موهام میسوخت .

مرد بدون هیچ مکثی شلاق رو تحویل میده و کنار می ایسته . زن در حالی که با شلاق توی دستش بازی میکرد با سنگدلی میگه: چطوره کمی تلافی کارهای پدرت رو سر تو خالی کنم ؟ اینجوری شاید کمی روحم ارام بگیره !

با برخورد اولین ضربه شلاق به پوستم از هراسان از خواب میپرم . ترسیده نگاهی به اطرافم میندازم . همش یک خواب بود !

اما نه یک خواب الکی ! این دقیقا اتفاقاتی بود که در گذشته اتفاق افتاده بود و من اونها رو فراموش کرده بودم . هنوز هم باور اینکه چه کسی اون بلا رو سرم اورده بود برام سخت بود .

نگاهی به ساعت میکنم . تقریبا صبح شده بود اما من هیچ تمایلی به بیدار شدن نداشتم . هضم این خاطرات برام سنگین و سخت بود .

برای دختر بچه در سن من این اتفاقات علاوه بر اینکه روی جسمم تاثیر گذاشته بود برای روح و روانم هم مثل یک شکنجه بود !

اون زمان من دختری بودم که چندین ندیمه داشت تا کار هاش رو انجام بدن و تا به حال کسی به اون از گل نازک تر نگفته بود . طبیعیه که بعد از اون اتفاق انقدر اشفته و بهم ریخته باشم .

جوشش اشک رو داخل چشم هام احساس میکنم . برای گریه کردن لحطه ای تردید نمیکنم. باید میزاشتم تا اشک هام راه خودشون رو پیدا کنن تا شاید اینجوری کمی ارام بگیرم .

نمیدونم چقدر از گریه کردنم گذشته بود که با صدای صحبت کردن چند نفر به خودم میام و دست از گریه کردن میکشم. تقریبا سبک شده بودم اما هنوز هم اون خاطرات برام درد اور بودن .

به سمت دستشویی داخل اتاقم میرم . چند بار به صورتم اب سرد میزنم تا بلکه از قرمزی چشم هام و دماغم کم بشه و مشخص نباشه که گریه کردم .

سعی میکنم به خاطرات بدی که به یاد اوردم توجه نکنم تا حالم دوباره بد نشه . از دستشویی خارج میشم و جلوی آیینه اتاقم میرم . کمی از قرمزی ها کمتر شده بود.

با یاداوری اینکه الان خونه خودمون و بین افرادی که دوستشون دارم هستم لبخند رضایتی روی صورتم میاره .بالاخره این سختی ها برای من تموم شد .

شاید الان وقتشه زندگی روی خوشش رو به من نشون بده . خودم رو با شونه کردم موهام سرگرم میکنم . دوست داشتم حالا که بعد از مدت ها قرار با خانوادم سر یک میز باشم اراسته باشم .

بعد از اتمام کارم نگاهی به خودم میکنم در نهایت سادگی زیبا شده بودم . به سمت در میرم و از اتاقم خارج میشم و سالن غذاخوری میرم .

همه افراد خانوادم پشت میز نشسته بودن و صبحانه میخوردن . پدرم اولین کسی بود که متوجه حضورم توی سالن میشه .

لبخند پر محبتی میرنه و میگه : سلام دخترم ! بالاخره بیدار شدی ؟

من: سلام به همگی ..اگه میدونستم که شما چه موقع صبح رو شروع میکنید زودتر از اینها از خواب بیدار میشدم .

مادرم به صندلی کنار خودش اشاره میکنه و مهربون میگه: اشکالی نداره دختر عزیزم ..بیا اینجا کنار من بشین . دیروز بدون اینکه شام بخوری خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم برای همین امروز صبحونه رو باید کامل بخوری.

من: دیروز تا به خودم امدم دیدم که خوابم برده . نمیخواستم با شام نخوردنم ناراحتتون کنم .

_ اشکال نداره دختر عزیزم میدونم حتما خیلی خسته بودی و فشار سنگینی رو تحمل کردی. پدرت تمام ماجرای دیروز رو برای من تعریف کرد . باورم نمیشه اون دختر چطور تونست با احساسات ما بازی کنه و برای رسیدن به خواسته هاش ما رو فریب بده .

تا پایان صبحانه درمورد این موضوع حرف میزنیم . همه چیز برای من خیلی دلنشین و خوب بود . فقط تنها چیزی که من رو ازار میداد سکوت دنیل بود .

بجز اون سلامی که اول صبح کردیم دیگه هیچ حرفی بین ما صورت نگرفته ! دنیل حتی یک کلمه هم سر میز حرف نزد و با صبحانش بازی میکرد .نمیدونستم این رفتارها برای چی هست !

تنها امید داشتم که با گذشت زمان همه چیز درست بشه و دنیل با من مثل سابق رفتار کنه . امروز اولین روزی بود که پیش دیوید نیستم تا اون رو از خواب بیدار کنم .

یعنی در نبود من چه کسی میخواد این کار رو انجام بده؟! در همین فکرها بودم که متوجه شدم پدرم و دنیل میخوام از خونه خارج بشن .

من: جایی دارید میرید پدر جان؟

_ اره دخترم من و برادرت باید به قصر برگردیم تا کارهامون رو انجام بدیم .

من: عه خب صبرکنید من هم اماده بشم و همراهتون بیام .

_ نمیشه دخترم تو باید داخل خونه بمونی . نمیتونی به قصر بیایی.

من: چرا نمیتونم به قصر بیام. ؟!

_ چون تو دیگه در قصر خدمتکار نیستی و نمیتونی به راحتی سابق در قصر رفت و اماد کنی کنی دخترم . تو از این به بعد به عنوان دختر یک وزیر باید در قصر حضور پیدا کنی و این باعث ایجاد یکسری محدودیت ها برای تو میشه .

من: چه محدودیت هایی؟! خب دخور وزریر باشم دلیل نمیشه که دیگه نتونم به قصر رفت و امد کنم .

_ نه دخترم نگفتم نمیتونی رفت امد و امد کنی ولی مثل قبل هر وقت دلت میخواد نمیتونی وارد قصر بشی .

با لب های اویزون مظلومانه میگم: چرا نمیتونم؟! شما این اجازه رو به من نمیدید پدر جان؟!

_من هیچ وقت تورو از انجام دادن کاری منع نمیکنم . اما اگه تو زیاد به قصر رفت و امد کنی ممکنه حرف هایی پشت سرت زده بشه که اصلا در شان تو نیست .

من: چه حرف هایی ؟

_ دخترم تو برای چی میخوای به قصر بیایی؟

با این حرف پدرم لحظه ای خشکم میزنه . سرخ میشم و سرم رو پایین میندازم. پدرم خنده ای میکنه و پدرانه دستش رو روی شونم میزاره و میگه : لازم نیست از من خجالت بکشی دخترم حرفت رو بزن .

هنوز اونقدرها با پدرم راحت نبودم که همه چیز رو بهش بگم . شاید این دوری این صمیمیت رو بین ما کم رنگ تر کرده بود . اما نمیخواستم هم بهش دروغ بگم .

برای همین بعد از مکث کوتاهی لبخند خجولی میزنم و میگم: خب من مدت زیادی داخل قصر بودم پدر جان ! دل کندن از اونجا اون هم یک دفعه ای برای من سخته . من اونجا دوستان زیادی دارم به علاوه من و شاهزاده از بچگی با هم دیگه دوست بودیم و ایشون خیلی به من کمک کردن . برای همین میخوام به قصر برم تا اگه ایشون به کمک نیاز داشتن بتونم محبت هاشون رو جبران کنم .

_ درسته هدف تو از رفتن به قصر جبران محبت شاهزاده و دیدن دوستانت هست دخترم اما قصر جای بی رحمیه شایع هایی که برات میسازن ممکنه به روح لطیفت اسیب بزنه دخترم .

من : چه شایعه هایی پدر؟ اگه امکانش هست ممکنه کمی واضح تر توضیح بدید .

_ اونها ممکنه بگن قصد فریب شاهزاده رو داری و چون تشنه قدرتی میخوای ملکه اینده بشی و برای به دست اوردن این عنوان میخوای ملکه و پادشاه رو بکشی . یا بگن دنبال فرصت برای به دست اوردن جایگاه و مقام در قصری و یا حتی بگن قصد کشتن شاهزاده رو داری .

متعحب نگاهی به پدرم میکنم و میگم: اما من قصد انجام دادن هیچکدوم از این کارها رو ندارم !

_ من به خوبی تورو میشناسم دخترم . من میدونم تو روح پاک و لطیفی داری اما قرار نیست همه مثل من فکر کنن ! قصر پر لز ادم های سیاستمدار و تشنه قدرته . اونها برای رسیدن به جایگاه بهتر به هیچکس رحم نمیکنن حتی به دختر پاک و معصومی مثل تو .

من : اما من از هیچکس و هیچ چیزی نمیترسم . برام مهم نیست بقیه درمورد چه حرفی میزنن من راه خودم رو ادامه میدم . همینجوری که شما تونستید توی قصر دوام بیارید من هم میتونم این کار رو بکنم .

_ من با تو خیلی فرق میکنم دخترم. من از بچگی داخل قصر بزرگ شدم . زخم هایی از سیاست و افراد قصر خوردم که تو حتی فکرش رو هم نمیکنی . من نمیخوام تو یک بار دیگه از قصر و ادم هاش اسیب ببینی دختر نازم .

با تمام وجود لبخندی به دلنگرانی های پدرم میزنم . میدونم هنوز هم باورش نمیشه که بعد از سال ها دخترش برگشته و میترسه که دوباره از دستش بده . اما من نمیزارم که این اتفاق بی افته .

بازم ببخشید 

گفتن بگم چند کاراکتر می نویسم (۱۳۰۰۵ )