عشق جهنم پارت ۶۰

Marl Marl Marl · 1401/07/14 19:07 · خواندن 13 دقیقه

بفرمایید ببخشید دیر شد کلی کار ریخته سرم

_من مست نیستم !

با این حرفش پوزخندی گوشه لبم میشینه . انقدر مطمئن این حرف رو زد که اگر با چشم های خودم نمیدیدم باورم نمیشد که دیوید مست باشه !

_ مست نیستی! تو انقدر خوردی که اصلا متوجه نیستی چی داری میگی !

دیوید اخم ظریفی میکنه و میگه: کاملا متوجهم که دارم چی میگم اکن کسی که متوجه نیست تویی عزیزم .

من: یعنی چی؟ من خودم با چشم هام دیدم که تو هفت تا لیوان نوشیدنی خوردی!

_ مگه هر کس نوشیدنی خورد حتما باید مست بشه !؟

من: خب اره ! این طبیعیه که هرکس هفت تا لیوان مشروب بخوره مست میشه!

_ ولی من مشروب نخوردم !

من: پس اون نوشیدنی هایی که خوردی محتویات داخلش چی بود؟

_ شربت!

من که از حرف های دیوید کاملا گیج شده بودم نگاهی به لیوان داخل دستش میندازم و میگم : اگه اون هایی که خوردی شربت بودن پس چرا این لیوانی که دستت هست بوی مشروب میده؟!

_ چون این لیوان مشروبه !

نفسم رو کلافه بیرون میدم و با لحنی که سعی میکردم اروم باشه میگم: من اصلا متوجه نمیشم !میشه برام توضیح بدی یعنی چی این حرف ها !؟

_ خیلی ساده هست . من برای گول زدن الکساندرا وانمود کردم که دارم مشروب میخورم و کاملا مستم . این لیوانی هم که دستم هست رو کمی ازش خوردم تا دهنم بوی مشروب به خودش بگیره . اینجوری کسی به مست بودم شک نمیکنه !

من: یعنی تو الان مست نیستی و میدونی داری چیکار میکنی؟!

_ اره ..من با خوردن یک لیوان یا نصف لیوان مشروب مست نمیشم خیالت راحت باشه .

من: خوبه ..الکساندرا چه موقع شروع به احرای نقشش میکنه؟!

_ نمیدونم .. باید منتظر باشیم تا اون مهره هاش رو توی این بازی حرکت بده . هرگونه اشتباه از طرف ما همه چیز رو خراب میکنه . باید خیلی محتاط بود رونالد و الکساندرا امشب خیلی حواسشون رو جمع میکنن تا مشکلی پیش نیاد . چون کوچیک ترین خطا سر هردوش رو به باد میده .

من: میخوای چجوری گیرش بندازی ؟!

_ به موقش میفهمی .. بهتره امشب زیاد پیش من نباشی . الکساندرا نقشه هایی داره که اگه کنارم باشی ممکنه جونت به خطر بی افته و من این رو اصلا نمیخوام !

من: ولی من از اون و نقشه هایی که میکشه نمیترسم !

_ دقیقا واسه همین میگم نباید امشب کنارم باشی.. چون این نترسیدنت ممکنه کار دست هر دوی ما بده .

من : اما من نمیتونم ….

با قرار گرفتن انگشت دیوید روی لب هام حرفم نمیه تمام باقی میمونه . به چشم های مهربونش نگاه میکنم سکوت میکنم .

_ هیشش! همین کاری که گفتم رو بکن . امشب فقط از این مهمونی لذت ببر و به هیچ چیز فکر نکن . فراموش کن که الکساندرا انقشه ای داره و یا ما در چه موقعیتی هستیم. امشب فقط خوش بگذرون اینجوری برای هر جفتمون بهتره . منم خیالم بابت تو راحت میشه و میدونم که خطری تهدیدت نمیکنه .

من: باشه ..فقط قول بده که مراقب خودت باشی ! نمیخوام دوباره اتفاقی برات بی افته .

_ نمیتونم همچین قولی بهت بدم .

من: چرا؟!

_ تا اونجا که بتونم سعی میکنم مراقب خودم باشم تا اسیبی نبینم اما بعضی از اتفاقات دست خود ادم نیست ! من هم دوست ندارم زخمی بشم اما نمیتونم قول صد در صد بهت بدم که اتفاقی برام پیش نیاد .

من: اینجوری که من از نگرانی دق میکنم !

دیوید ابروهای پرپشتش رو به هم گره میده و میگه: خدانکنه ! بهتره نگران چیزی نباشی . بهم اعتماد کن !..دیگه باید برم اگه بیشتر از این باهم دیگه صحبت کنیم ممکنه الکساندرا متوجه مست نبودم بشه . اون موقع تمام نقشه هامون خراب میشه !

دیوید بعد از گفتن این حرف از من فاصله میگیره و دوباره به سمت میز نوشیدنی ها میره . با اتفاقاتی که امشب پیش امد به کلی دعوای بینمون رو فراموش کرده بودم .

یادم رفته بود که به خاطره حرف ها و رفتار دیوید ازش ناراحت بودم و تا مدتی باهاش قهر بودم . دلم شور میزد و اصلا حس خوبی نسبت به امشب نداشتم .

برای اینکه حالم بهتر بشه و سردردم کمی تسکین پیدا کنه از سالن خارج میشم. تصمیم میگیرم به سمت اشپزخونه قصر برم و خودم رو کمی با حرف زدن با ندیمه ها سرگرم کنم تا از دست افکارم رها بشم.

بین راه دختری با لباس قرمز توجهم رو به خودش جلب میکنه . به سمتش میرم تا بفهمم یه دختر با لباس به این فاخری بین ندیمه ها چیکار میکنه .

میخوام به سرعت خودم رو بهش برسونم اما با شنیدن صداش منصرف میشم . این صدای اون دختری بود که الکساندرا به جای من به قصر اورده بود! اما اون اینجا چیکار میکرد؟!

سعی میکنم خودم رو تا جایی که میتونم مخفی کنم . اون دختر بین ندیمه ها قدم میزد و بهشون امر و نهی میکرد .

داشتم با خودم غر میزدم که چرا باید تو این زمان قیافه اون دختر رو ببینم که یک دفعه با حرفی که زد از به خودم میام .

_ تو امروز به اندازه کافی کار کردی برو کمی استراحت کن.

با چشم های متعجب به اون دختر و ندیمه ای که این حرف رو بهش زد خیره میشم .امکان نداشت اون همچین حرفی به یک ندیمه بزنه ! اون اصلا ندیمه ها رو ادم حساب میکرد که حالا بخواد نگران کار کردن و یا نکردن اونها باشه؟!

با چشم های ریز شده به اون ندیمه نگاه میکنم تا ببینم کیه که اون دختر انقدر بهش توجه داره . قیافه ندیمه خیلی برام اشنا بود اما یادم نمی امد کجا دیدمش!

ندیمه بعد از تعظیم کردن اونجا رو ترک میکنه . دنبالش حرکت میکنم تا بفهمم داره کجا میره . سردردم داشت کلافم میکرد اما نمیتونستم دنبالش نرم .

یه حسی بهم میگفت اگه این کار رو بکنم اطلاعات خوبی میتونم به دست بیارم . به سمت یکی از سالن ها میره و در گوشه ترین نقطش روی زمین میشینه .

همین ؟! روی زمین نشست؟! یعنی نمیخواد کاری بکنه؟ یعنی الکی روش حساس شده بودم و این همه راه دنبالش امدم؟! اما اخه مگه میشه؟! یعنی واقعا اون دختر از سر دلسوزی به این ندیمه گفت تا بره استراحت کنه؟!

چند دقیقه ای منتظر میمونم . وقتی کاملا ناامید شده بودم و میخواستم اونجا رو ترک کنم با شنیدن صدای کفشی منصرف میشم و برمیگردم .

اون دختر وارد سالن میشه و با چشم هاش دنبال چیزی میگرده . ندیمه با دیدن دختری که الکساندرا به جای من به قصر اورده بود سریع از حلش بلند میشه و به سمتش میره و میگه: بانو من اینجا هستم .

_ ببینم همه چیز اماده هست ؟

_ بله بانوی من همه کارها رو همینجوری که شما گفتید انجام دادم .

_ بسیار خب پس حواست باشه که تو فقط اون شربت رو برای شاهزاده ببری! متوجه شدی؟!

_ بله بانو ..فقط مطمئن باشم که این شربت به جان شاهزاده اسیبی وارد نمیکنه ؟!

_ اه چند دفعه این سوال رو میپرسی ! یک بار گفتم این شربت به هیچ عنوان به ایشون اسیبی نمیزنه ! فقط کمی شاهزاده رو خوابالود میکنه !

_ متاسفم که باعث ناراحتیتون شدم . اما تنها قصدم این بود که مطمئن بشم قرار نیست شاهزاده اسیبی از جانب من ببینه .

_خیلی خب ! حالا که مطمئن شدی این پودر رو بگیر و بریز داخل شربت شاهزاده . وای به حالت اگه کارت رو درست انجام ندی! اون موقع جون خودت و خانوادت به خطر می افته .

ندیمه با دست های لرزون پودر رو از اون دختر میگیره و میگه: چ..چ..چشم بانوی من ..مطمئن باشید کارم رو درست انجام میدم .

_ باید هم درست انجام بدی ! چون کوچیک ترین اشتباهت باعث مرگ خودت و کسایی که دوسشون داری میشه …من دیگه باید برم نبودنم طولانی مدتم داخل جشن ممکنه باعث نگرانی بقیه بشه .

اون دختر بعد از گفتن این حرف سالن رو ترک میکنه .خوب به چهره ندیمه نگاه میکنم . خودش بود! این همون ندیمه هست که دیدم داره بیرون از اقامتگاه با اون دختر صحبت میکرد !

یعنی واقعا حاظره در قبال گرفتن پول به شاهزاده اسیب بزنه ؟! نباید بزارم که اون شربت رو بهش بده ! اگه دیوید از این شربت بخوره تمام نقشه هایی که برای دستگیری الکساندرا ریخته بودن نابود میشه !

ندیمه کمی پودر رو داخل دستش جا به جا میکنه و به سمت در خروجی سالن میره . دنبالش حرکت میکنم تا ببینم دقیقا میخواد چیکار بکنه .

به سمت پارچ و جامی که مخصوص دیوید بود میره و اون رو از دست یکی از ندیمه ها میگیره . وقتی کسی حواسش نبود پودر رو داخل جام خالی میکنه .

نباید یک لحظه هم درنگ میکردم باید جلوش رو میگرفتم. از اونجایی که مخفی شده بودم بیرون میام و به سمتش میرم .

من: هی تو ! صبر کن !

_ با منید بانو ؟!

من: اره صبرکن ..این مال کیه؟!

این رو میگم و به سینی شربتی که دستش بود اشاره میکنم .

_ این رو میگید بانو؟! این شربت مخصوص شاهزاده دیوید هست.

من: بدش به من ..من برای ایشون میبرمش.

_ چی؟! نه ..نه نمیتونم این کار رو بکنم به من دستور دادن خودم شخصا برای ایشون ببرمش !

من: بردن یک سینی شربته دیگه ..چه فرقی داره من ببرمش یا تو ببریش .بعد هم چه کسی به تو همیچن دستوری داده؟!

_ چی؟ اهان ..خب خب سر پرست ندیمه ها این دستور به من دادن . گفتن که پذیرایی از شاهزاده امشب به عهده منه.

من: یرپرست ندیمه ها کار اشتباهی کردن که همچین دستوری به تو دادن ..سرپرست الان کجاست؟

_ با سرپرست ندیمه ها چیکار دارید بانو؟!

من: میخوام درمورد این تصمیمی که گرفته باهاش صحبت کنم .اون باید بدونه تا خدمتکار شخصی شاهزاده در جشن حضور داره نباید این کار رو به شخص دیگه ای بسپاره !

من: نه نه! این چه کاری هست بانو! شاید سرپرست فقط خواسته شما رو به زحمت نندازه برای همین این.کار رو به شخص دیگه ای واگذار کرده ! حالا شما به خاطره یک همچین چیزه کوچیکی لطفا خودتون رو ناراحت نکنید .

من: این مسئله کوچیکی نیست ! نباید کسی بجز من از شاهزاده پذیرایی کنه !

ندیمه کمی نگران و مضطرب به اطراف نگاه میکنه و بعد از چند دقیقه میگه: خب باشه بانو شما لطفا عصبانی نباشید.بفرمایید شما از شاهزاده پذیرایی کنید.

ندیمه این رو میگه و سینی شربت رو به سمتم میگیره . خوشحال از اینکه نقشم انجام شده بود سینی رو از دست ندیمه میگیرم و با صدایی که سعی میکردم نشون دهنده هیچ احساسی نباشه میگم: بسیار خب این دفعه رو کاری ندارم اما دفعه بعد اگر همچین دستوری از شخصی شنیدی حتما به من اطلاع بده .

_ چشم بانو .حتما همین کار میکنم .

به گفتن “خوبه” کوتاهی اکتفا میکنم و به همراه سینی شربت سالن رو ترک میکنم .نباید میگذاشتم این سینی به دست دیوید برسه.

به سرعت به سمت حیاط قصر میرم و تمام محتویات سینی رو طوری که کسی نبینه گوشه ای خالی میکنم . با احتیاط به داخل قصر برمیگردم و پارچ و جام ها رو با نوشیدنی که از سلامت اون مطمئن بودم و میدونستم دیوید رو مست نمیکنه پر میکنم .

وارد سالن میشم و با چشم هام دنبالش میگردم . بعد از چند دقیقه دیوید رو در حالی که قیافه ادم های مست رو به خودش گرفته بود و داشت با دنیل صحبت میکرد رو پیدا میکنم .

به سرعت به سمتش میرم و تمام اتفاقاتی که رخ داده بود رو مو به مو براش تعریف میکنم ..دنیل دستی به موهای طلایی و فرفریش میکشه و میگه: پس بالاخره اونها حرکتشون رو شروع کردن.نظر شما چی هست شاهزاده ؟.

_ اونها بالاخره اولین مهرشون رو به حرکا در اوردن و این یعنی از الان بازی شروع میشه . اونها منتظر هستن که من از این شربت بخورم و وقتی خوابم گرفت نقششون رو شروع کنن.

دنیل سری تکون میده و میگه: حالا واقعا میخواید از این شربت بخورید سرورم؟!

قبل از اینکه دیوید چیزی بگه من جواب دنیل رو میدم و میگم: نگران نباش من شربت رو عوض کردم و یک نوشیدنی که هیچ اسیبی به شاهزاده نمیزنه رو جایگزینش کردم.

_ پس با خیال راحت میتونم از این شربت بخورم ؟!

من: خیالت راحت باشه شاهزاده ..این شربت نمیتونه هیچ مشکلی برای تو درست کنه .

دیوید میخواد حرفی بزنه که همون لحظه الکساندرا و دخترش به همراه اون دختر به سمتمون میان . دیوید کمی تغییر حالت میده و خودش رو دوباره به مست بودن میزنه .

چند دقیقه ای از صحبت کردنشون میگذره .الکساندرا به سمت اون دختر برمیگرده و میگه : ایزابل عزیزم ! مثل اینکه شاهزاده حالشون چندان خوب نیست . بهتره ایشون رو تا اتاقشون همراهی کنی .

_ من خوبم عمه جان!

_ اما من اینجوری فکر نمیکنم شاهزاده ! بزارید بانو ایزابل شما رو تا اتاقتون همراهی کنه .

دیوید چندان مقاومت نمیکنه و بعد از اینکه الکساندرا یک بار دیگه به این کار اصرار کرد رضایت خودش رو اعلام میکنه .

اون دختر به سمت دیوید میره و دستش رو میگیره . با حلقه شدن دست هاش دور بازوی دیوید از درون اتیش میگیرم اما باید سعی میکردم عادی رفتار کنم که کسی متوجه نشه.

میخوام همراهشون برم که الیس جلون رو میگیره و میگه : تو دیگه داری کجا میری ! بشین سر جات

من: متوجه منظورتون نمیشم بانو! من خدمتکار شخصی شاهزادم باید همه جا همراه ایشون باشم .

_ هه مطمئنی چون خدمتکارشی میخوای دنبالشون بری؟!

من: بله تنها دلیلش همینه چرا این رو میپرسید بانو؟

_ اما من چیز دیگه ای فکر میکنم چون تو به شاهزاده علاقه داری میخوای باهاشون بری تا از کاراشون سر در بیاری !

من: من هیچ علاقه ای به شاهزاده ندارم فقط میخوام به وظیفم عمل کنم !

_ اره خب فقط وظیفه! تو الان داری از فضولی و حسودی میمیری!

من: من باید به چی حسودی کنم بانو؟!

_ به اینکه شاهزاده وقتی ازت استفاده کرد تورو مثل یک اشغال انداخت بیرون و هیچ حسی بهت نداشت و الان رفته با یک دختر دیگه و به تو محل نمیزاره.چون تو یک دستمال کاغذی استفاده شده ای و دیگه به درد نمیخوری !

من: من هیچ وقت نمیزارم کسی من رو به چشم یک عروسک و یا یک دستمال یک بار نصرف نگاه کنه. چون میدم ارزش من به عنوان یک دختر خیلی بالاتر از این حرف ها هست! البته از کسی که از همچین الفاظی برای صحبت کردن با دیگران استفاده میکنه انتظاره نباید داشت که همچین موضوعی رو درک کنه!

الیس با خشم دستش رو بالا میبره و میخواد سیلی محکمی توی گوشم بزنه که دستش توسط کسی گرفته میشه .

به سمت صاحب دست برمیگردن که با چهره مهربون اما پر اقتدار پدر دیوید رو به رو میشم. اخم جذابی چاشنی صورتش کرده بود و داشت به الیس نگاه میکرد .

_این چه کاری بود که شما داشتید انجام میدادید بانوی جوان ؟

_ اوه سرورم شما اینجا چیکار میکنید؟..خب من فقط داشتم این خدمتکار گستاخ رو تنبیه میکردم .

_ تنبیه برای چی؟

_ این دختر خیره سر به من بی احترامی کرده سرورم باید تاوان این.کارش رو پس بده !

😘😘😘