عشق جهنم پارت ۵۸

Marl Marl Marl · 1401/07/13 10:15 · خواندن 13 دقیقه

عشق جهنم

شروع پارت ۵۸

الکساندرا همینجوری که داشت عصبی پوست لبش رو میکند نگاه پر از نفرتی به من میکنه و از اتاق خارج میشه .تحمل جایی که جک در اونجا حضور داشت برام سخت بود .

برای همین بعد از خارج شدن الکساندرا بدون مکث من هم از سالن خارج میشم و به سمت اصطبل سلطنتی حرکت میکنم .باور اینکه اسب دیوید الان داخل اصطبل باشه برای من سخت بود .

یعنی اسبی که گمشده بود الان پیدا شده؟ اما چطوری؟ چه کسی اون رو پیدا کرده و به قصر اورده؟ کسی که اون اسب رو پیدا کرده از کجا میدونسته که این اسب یک اسب سلطنتی هست و اون رو باید به اینجا بیاره؟!

تو همین فکرها بودم که با صدای پادشاه به خودم میام و میگم: ببخشید سرورم متوجه حرفتون نشدم اگه میشه لطفا یک بار دیگه حرفتون رو تکرار کنید .

_ پرسیدم به چی انقدر عمیق داری فکر میکنی؟

من: به اینکه چطور اسب شاهزاده الان داخل اصطبل سلطنتی هست !

_ بهتره من چیزی نگم..خودت جوابش رو از زبان پسرم بشنوی خیلی بهتره!

برای سوالی که میخواستم بپرسم کمی مردد بودم اما بالاخره دلم رو به دریا میزنم و میگم: سرورم ..شما ..شما از اتفاقاتی که بین من و شاهزاده افتاده باخبر هستید ؟

پادشاه لبخندی میزنه و میگه: به دلیل اینکه مسرم از من دور بود نمیتونستم از تمام اتفاقاتی که می افته با خبر بشم ..اما از بیشترشون با خبر هستم .

به اینجای حرفش که میرسه اخم ظریفی میکنه و میگه: ولی این رو میدونم که پسرم درخور یک بانوی اشراف زاده و دختر وزیر اعظم رفتار نکرده ! این رو بدون که وقتی تونستی هویتت رو پس بگیری من تمام تلاشم رو میکنم تا اشتباهات پسرم برات جبران بشه.

من: من از ایشون ناراحت نیستم ..من دارم سعی میکنم اون خاطرات رو فراموش کنم .

_دوران سختی رو پشت سر گذاشتی و البته در اینده هم خواهی گذاشت! بهتره بیشتر از قبل مراقب خودت باشی بانوی کوچک!

پادشاه این رو میگه و از من فاصله میگیره . منظورش رو از اینکه دوران سختی رو در اینده هم پشت سر میزارم متوجه نشدم!

یعنی چی این حرف؟ چه اتفاقی قرار دوباره پیش بیاد که من بابد اون رو پشت سر بزارم؟!چرا اصلا چیزی درمورد اسب دیوید بهم نگفت؟!

با همین افکار با بقیه افرادی که اونجا بودن داشتم حرکت میکردم . بالاخره بعد از حدود بیست دقیقه بالاخره به اصطبل سلطنتی میرسیم .

پادشاه به ماموران سلطنتی دستور میده تا اسب رو براش به بیرون از محوطه نگهداری اسب ها بیارن . استرس تمام وجودم رو گرفته بود .

نمیتونستم اشتیاق و استرسم رو برای دیدن اسب دیوید کنترل کنم . بالاخره بعد از چند لحظه انتظار به پایان میرسه و بالاخره اسب دیوید در حالی که به خوبی تیمار شده بود از اصطبل بیرون میاد .

پادشاه به سمت اسب میره و شروع به نوازشش میکنه . الکساندرا با چشم های به خون نشسته داشت به جک و اون دختری که به جای من به قصر اورده بود نگاه میکرد . میدونستم اگه الان میتونست سر هردوتایشون رو همین الان گردن میزد .

 

نگاهی به اسب میندازم تا مطمئن بشم که این همون اسب گمشده دیوید هست .الیس با خشم از کنار من رد میشه و تنه محکمی به من میزنه.

سعی میکنم خودم رو کنترل کنم تا چیزی بهش نگم . الیس به سمت کسی که مسئول اسب ها بود میره و میگه : این اسب از داخل این اصطبل هست؟

_ منظورتون اسب شاهزاده هست بانوی من؟ اسب ایشون چند ماهی هست که داخل اصطبل سلطنتی نگهداری میشه .

_ قبل از اون کجا بوده؟

_ نمیدونم بانو ..شاهزاده در این مورد چیزی به من نگفتن .

_ تو چطور نگهبانی هستی که از جای اسب هات خبر نداری!

_ بانو من فقط تا وقتی که اسب ها داخل اصطبل هستن مسئول نگهداری از اونها هستم . وقتی از اینجا برده میشن من دیگه هیچ وظیفه ای در قبال اونها ندارم !

الیس پشت چشمی برای اون مرد نازک میکنه. ازش فاصله میگیره و به سمت مادرش میره . همینجوری که به اسب نگاه میکرد چیزی در گوش مادرش میگه که اخم های الکساندرا رو بیشتر از قبل توی هم میبره .

پادشاه همینجوری که داشت یال های اسب رو نوازش میکرد رو به الکساندرا میگه : خب خواهر جان حالا باورت شد که اسب پسرم صحیح و سالم اینجاست و کسی اون رو ندزدیده؟

_ بله سرورم خیالم راحت شد که اسب ایشون صحیح و سالم هستن..اشتباه از طرف افرادی بود که این خبر کذب رو به من رسوندن .

پادشاه سری تکون میده و میگه: ولی به نظر نمیاد از اینکه اسب پسرم اینجاست خوشحال شده باشی . توی چهرت اثری از خوشحالی نمیبینم .

_ این ..این چه حرفیه سر..سرورم! من خیلی خوشحالم که اسب ایشون دزدیده نشده و الان اینجاست . اگر چهره من گرفته هست فقط به خاطره این هست که داشتم فکر میکردم اگر شما اینجا نبودید تا به من بگید دزدی رخ نداده من ممکن بود کار اشتباهی انجام بدم و فرد بیگناهی رو مجازات کنم. برای همین کمی از دست خودم به خاطره این قضاوت عجولانم ناراحت بودم.

از حرف های الکساندرا پوزخندی گوشه لبم میشنه. از قضاوت عجولانش ناراحته؟! مسخرس! اگه پادشاه از این موضوع با خبر نمیشد مطمئن بودم که من رو شکنجه میداد تا به خواستش برسه .

از این زن هیچ چیز بعید نیست ! اون در عین حال که میتونی نقش ادم های مظلوم رو به خوبی اجرا کنه سیاست زیادی هم داره.

پادشاه دستور میده تا دوباره اسب رو داخل اصطبل ببرن . بعد از رفتن اسب پدر دیوید با ارامش خاصی که توی چهرش نمایان بود میگه:

_ خواهر جان بهتره به افرادت یاد بدی دیگه سعی نکنن تو کارهای بقیه دخالت کنن و یا خبری که از صحت اون مطمئن نیستن رو برات بیارن! شاهزاده انقدر بزرگ شده که بتونه خوب و بد اطرافیانش رو تشخیص بده پس نیاز به دخالت کردن بقبه توی کارش و یا دلسوزی های الکی این و اون نداره!

پادشاه بعد از گفتن این حرف نگاهی به دختری که الکساندرا به جای من به قصر اورده بود میکنه و بعد مارو ترک میکنه .

بعد از رفتن پادشاه الکساندرا هم بدون اینکه چیزی بگه اصطبل رو ترک میکنه . الیس بعد از رفتن مادرش با خشم کنترل نشدنی به سمت جک میره و سیلی توی گوشش میزنه و میگه :

_ دفعه بعد اگر همچین اتفاقی بیوفته مطمئن باش به راحتی ازش نمیگذرم .

الیس بعد از زدن این حرف به سمت من میچرخه و میگه : یک روزی بالاخره گیر میوفتی دختره چشم سفید ! اون موقع حتی بعد از مرگت هم نمیزارم استخون هات روی زمین بمونه ! هر چیزی که به تو مربوط بشه رو از روی زمین محو میکنم . فقط دعا کن اون روز نرسه دختره دزد !

من:من کاری نکردم که بابتش بخوام نگران باشم . من برعکس شما چیزی برای مخفی کردن از دیگران ندارم!

این رو میگم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم اونجا رو ترک میکنم . باید با دیوید حرف میزدم . چرا وقتی اسبش پیدا شده به من چیزی نگفته؟

داشتم به سمت اتاق دیوید حرکت میکردم که صدای حرف زدن چند نفر توجهم رو جلب میکنه .به سمت صدا میرم تا منبعش رو پیدا کنم .

الیس و للکساندرا رو در حال حرف زدن با اون دختری که به جای من به قصر اوردن میبینم . دختر رنگش پریده بود و داشت با ترس به اون دو نفر نگاه میکرد .

_ مگه تو نگفتی اون دختر اسب شاهزاده رو دزدید بود !پس چطوری الان اون اسب صحیح و سالم داخل اصطب بود؟

_ ب ..ب ..باور کنید بانوی من …من از هیچ چیز خبر ندارم . من فقط حرف های اون تاجر برده و پسرش رو به شما گفتم .

الکساندرا عصبی بادبزنی که دستش بود رو پرت میکنه و میگه: اگه یک بار دیگه تو و اون پسر احمق نقشه های من رو خراب کنید زندتون نمیزارم .

_ من رو بب..ببخشید بانوی من ..از این به بعد بیشتر حواسم رو جمع میکنم .

_ خیلی خب این دفعه رو میبخشم .. حالا برو بیشتر درمورد اون دختر تحقیق کن ..میخوام هر چیزی که میتوتی درمورد خودش و خانوادش پیدا کنی ..کوچک ترین چیزها هم میتونه مهم باشه پس هیچ چیزی رو از قلم ننداز .

_ اطاعت میشه بانوی من .

بعد از رفتن اون دختر الکساندرا روی صندلی که اونجا بود میشینه . سرش رو داخل دست هاش میگیره و رو به الیس میگه: اگه برای گیر انداختن وزیر اعظم و برداشتن اون نقشه ها به این دختر نیاز نداشتم تا حالا هزار بار از دستش خلاص شده بودم !

_ بعد از اینکه اون نقشه ها رو پیدا کردی با این دختر چیکار میکنی مادر؟

_ بعد از این اتفاق اون دختر به عنوان یک خائن اعدام میشه ! دادن نقشه های مرزی یک کشور به شاهزاده کشور دشمن جرم بزرگی محسوب میشه !

_ اگه اون ما رو لو بده و بگه تمام این قشنگه ها زیر نظر ما بوده اون وقت باید چیکار کنیم؟!

_ نگران نباش اون هیچ مدرکی برای اثبات این کار نداره ..اثبات این تهمت بدون داشتن هیچ مدرکی غیرممکنه!

الیس خنده بلندی میکنه . به سمت مادرش میره و اونو از پشت در اغوش میگیره و میگه: قربون مامان گلم برم که همیشه فکر همه جای نقسه هاش رو میکنه!

_ خیلی خب بهتره دیگه لوس نشی ! اون مرد برده فروش و پسرش رو ساکت کن و مطمئن شو که در ازای دادن دویست میلیون از این ماجرا به کسی چیزی نگن.

_ چشم مامان ..نگران نباش خودم حواسم به همه چیز هست . اونها اگه بخوان چیزی به کسی بگن به راحتی میتونیم سرشون رو زیر اب بکنیم .

_ چجوری میخوای این کار رو بکنی ؟

_ مادر تو میدونی جک برده هاشو از کجا میاره؟

_ تا اونجا که میدونم اونها دخترها و یا پسرهای خانواده های فقیر هستن که در ازای پول اونها رو از خانوادهاشون میخره .

_ این یکی روش هاش هست !

_ یکی از روش ها؟ مگه راه های دیگه ای هم وجود داره؟

_ بله مادر جان .. جک با پول پدرش ارتش کوچیکی برای خودش ساخته و با اون به دهکده های کوچیک و دور افتاده از پایتخت حمله میکنه و افرادی که سن کمی دارن رو به عنوان برده خودش اسیر میکنه و اونها رو میفروشه . اگه بخواد از کارهایی که ما داریم انجام میدیم چیزی به کسی بگه اول از همه خودش به دردسر می افته . پس لازم نیست نگران باشی و ذهنت رو درگیر همچین ادم هایی بکنی مادر .

پس کسی که به دهکده ها حمله کرد و اون بلا رو سر مردم اورد جک بوده !اروم از اون جایی که مخفی شده بودم بیرون میام و سعی میکنم بدون کوچیک ترین صدایی اونجا رو ترک کنم .

چند قدمی لز اونجا دور میشم که یک دفعه دستم توسط شخصی کشیده میشه . ترسیده برمیگردم که با چهره جک و پدرش رو به رو میشم .

_ به به ببین کیی رو اینجا تنها پیدا کردم ! یه برده فراری که الان یکی از ندیمه های قصر شده .

من: دستم رو ول کن! میخوام برم!

_کجا با این عجله ؟بعد از مدت ها بالاخره پیدات کردم حالا بزارم بری؟!

من: علاقه ای به موندن در کنار تو ندارم!

اشکال نداره زمان که بگذره علاقه هم پیدا میکنی .. خیلی دلم میخواد بدونم شاهزاده بابت چقدر حاضره تورو به من بده!

میخوام چیزی م که با صدای دیوید سکوت میکنم .

_ این دختر فروشی نیست!

جک و پدرش با دیدن دیوید هول میشن و سریع تعظیم میکنن . جک با صدایی که لرزشش به خوبی احساس میشد رو به دیوید میگه: س..سرورم.. شما از کِس اینجا هستید .

_ اونقدری بودم که تمان حرف هاتون رو بشنوم

_ سرورم ..من منظوری از بابت حرف هام نداشتم فقط گفتم اگر شما مایل هستید این دختر رو در ازای پول خوبی به من بفروشید !

_ اون دختر کالا نیست که بخوام خرید و فروشش کنم ! بودن و یا نبودت اون داخل قصر به خودش بستگی داره نه من !

_ این چه حرفیه سرورم اگه شما به این دختر دستور بدید اون موظفه فرمان های شما رو اجرا کنه !

_ چرا این دختر رو میخوای؟

_ خب این دختر با بقیه برده هایی که تا به حال داشتم فرق میکنه . حیفه که بخوام همچین برده ای رو از دست بدم .

_ اما از دست دادی! چیزی رو که از دست دادس بهتره دیگه دنبالش نباشی ! چون اون دختر الان جزء اموال من به حساب میاد و من هم اون رو به کسی نمیدم !

دیوید بعد از گفتن این حرف به سمتم میچرخه و میگه: دنبالم بیا

 

بدون هیچ حرفی همراه دیوید حرکت میکنم . وقتی از پیش جک دور شدیم به سمتم میچرخه و میگه: کجا رفته بودی؟

من: وقتی تو رفتی حمام یکی از ندیمه های عمت به دنبالم امد و مجبور شدم برم .برات نامه گذاشتم ! ندیدیش؟

_ چرا دیدم ! وقتی تو گفتی پیش عمم هستی ! اما الان داشتی با اون پسره صحبت میکردی!

نفس عمیقی میکشم و تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو مو به مو برای دیوید تعریف میکنم . بعد از تموم شد حرف هام دیوید با خشمی که سعی داشت اون رو کنترل کنه میگه:

_ پس تمام این مدت ثروتش رو از این راه به دست می اورده! به دهکده های دور افتاده حمله میکرده و برده هاش رو بدون دادن هیچ پولی و با زور شمشیر به دست می اورده! مردم بی دفاع هم مجبور بدون بین جونشون و فروخته شدن به عنوان برده یکی رو انتخاب کنن!

من: باید هر چه زودتر این موضوع رو به پدرت اطلاع بدی . اگه هیچ کاری نکنی اون دست از این کارهاش برنمیداره و زندگی مردم بی گناه رو به اتیش میکشه!

_ میدونی الان پدرم کجاست؟

من: نه ! بعد از اینکه اسبت رو بهم نشون داد رفت و دیگه از اون موقع ندیدمش.

مکثی میکنم . نمیدونستم الان موقع خوبی برای پرسیدن سوالم هست یا نه ! دیوید وقتی مردد بودن من رو میبینه میگه: چیزی هست که هنوز به من نگفته باشی؟

من: ن..نه ..خب یعنی ..ا..اره !

_بالاخره کدوم؟ نه یا اره؟

نفس عمیقی میکشم و چشم هام رو میبندم . سعی میکنم تمام افکار به هم ریختم رو کنار بزنم و جرعتم رو برای پرسیدن سوالم جمع کنم . باید میدونستم چرا درمورد اسبش چیزی به من نگفته!!؟

من: خب چیزی نمونده که بگم اما ..اما سوالی هست که ذهنم رو درگیر خودش کرده!

_ چه سوالی؟

من : چرا.. چرا وقتی اسبت پیدا شد چیزی به من نگفتی؟ چرا پیدا شدن اسبت رو از من مخفی کردی؟

_ من چیزی رو از تو مخفی نکردم ! فرصت نشد تا بگم !

من: اما پدرت میگفت ماه هاست که اسبت پیدا شده اما تو هیچ خبری در این مورد به من ندادی! چرا؟ چرا دیوید؟ چرا چیزی نگفتی؟

_ خب مسئله مهمی نبود !

من: برای تو مهم نبود اما برای من خیلی مهم بود ! میدونی به خاطره این اسب چقدر سختی کشیدم؟!

_ برای تو دیگه نباید مهم باشه . اون اسب دیگه هیچ تاثیری رو زندگی تو نداره ! بهتره کلا قضیه این اسب رو فراموش کنی!

با چشم های ریز شده نگاهش میکنم و میگم: به خاطره این به من نگفتی چون میترسیدی!

_دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میبره و میگه : از چی میترسیدم؟ هیچ چیز نمیتونه من رو بترسونه !

من: ولی تو میترسیدی که من رو از دست بدی! فکر میکردی اگه جای اون اسب رو بهم بگی من تورو ترک میکنم . اینطور نیست؟

_ اگه جای اون اسب رو قبل از اینکه حافظت به دست بیاد میفهمیدی چیکار میکردی؟ غیر از این بود که اون رو به من میدادی و در عوضش میخواستی تا ازادت کنم؟