پارت ۱۲ رمان من +تو =ما
بفرمایید ادامه مطلب~
____________
ادرین
جلوی یک کاخ خیلی بزرگ وایساده بودیم
من : وای خدا ! اینجا رو ! واقعا اینجاس؟
مرینت: اره خونه جدیدت اینجاس
من : تو به این میکی خونه؟؟؟!!!!
زود باز باز کن ببینم توش چطوره
رفتیم تو
توش هم مثل بیرونش قشنگ بود روبه روه در پله های بلندی بودن که یک زن و دوتا مرد روش وایساده بودن یکی از مرد ها چاق بود و کتشلوار سیاه تنش بود اون یکی هم موهای سفید داست و کتش سفید بود نمیدونستم کدومشونه رفتم جلو و چاقه رو بغل کردم
من : پدر جان خیلی دینتون خوشحالم !
به مرینت نگاه کردم که همش داشت بهم اشاره میداد
من اهمیت ندادم و به اون یکی نگاه کردم که خودش رو گرفته بود
من : این نوکره رو اخراج کنید خیلی خوش رو میگیره!
مرینت بازم میخاست یه چیزی رو بهم بهمونه و دستش رو تکون میداد
من یاد اون روز توی بیمارستان افتادم اونی که امد روی سرم موهاش سفید بود به مرده نگاه کردم دیدم موهاش سیاهه
من: نکنه.....
مرینت: بله
من : به من یاد دادن که ما هیچ فرقی با نوکر هامون نداریم زدم روی شونش و گفتم برو دیگه
مرده گفت : همونطور که فکر میکردم خیلی باهاش کار داریم
و رفت اونا هم باهاش رفتن
من رفتم سمت مرینت و گفتم : چرا بهم نگفتی!!
مرینت: من همش دارم بهت الامت میدم تو متوجه نشدی
من : اصبانی شد ؟
مرینت: اره و از اخلاقت خیلی بدش امد
من یواش : مرتیکه خر
مرینت: هییی اصلا اینطوری صداش نکن
من یه لبخند ادم کش زدم و گفتم : پس میگم پاپی جون
مرینت: از اینم بدش میاد
من : پس همون مرتیکا خر خوبه
مرینت:خب دیگه من باید برم
من : برو
مرینت
رفتم سمت در داشتم از خونه ای که توش بزرگ شدم میرفتم در رو باز کردم که صدای ادرین رو شنیدم
ادرین :مرینت
خیلی نیاز داشتم یکی بهم بگه نرو با خوشحالی برگشتم سمتش و گفتم : بله !
ادرین : اگر فلیکس رو دیدی بهش بگو بیاد اینجا
خنده از روی لبم محو شد
من : باشه
رفتم بیرون و در رو بستم
2008 کاراکتر
نقش اصل این رمان مثل بیشتر رمان ها مرینت نیست
نقش اصلش ادرینه ولی پارت بعد بیشتر درباره مرینته
ممنون که رمانم رو میخونید ❤