داستان کوتاه فوژان

parastu parastu parastu · 1401/06/31 15:00 · خواندن 2 دقیقه

سلام.مو فوژانم.22 سالمه,بعضی رفقام مگن خیله بانمکم.خواستم قضیه خواستگاریم رو,ورگم.برن دنبال ادامه تا ورگم.

یک روز ننم گفت بریه توخواسگار مخ,بیه,گفتم,هو بریه مو,ه

او روز قشن,خنه جارو زیم,حیاط اوپاشی کردم, بعدازظهر قشنگک  موهام روجارو  زیم,دوطرف موهام روباکشه,کش تومبو ,که نه با,کشه جوراب مثله خرگوش بستم, اوخت توآینه خودمر تماشاکردم,

 تواتاق چشم به شیشه ای  خوردی افتاد خده خودم ,ورگفتم لابد  شیشه عطر,درش واکردم به لباسم کشیدم بعددرش بستم ,دستام پاک چرب رفت.

ازبوی عطرش خیله خوشوم نیمد.گفتم خدیه خودم خیله زیم.مهمانا اومدن, سینی چای بردم برشان, برگشتم, دوتاشان ,یکی ننه داماد واویکی دخترش به سرفه افتادن,مثلکه عطر تیز بود خوب مو زیاد زده بودم.

بعد که رفتن. دوروز گذشت دگه خبری ازشون نشد.باخودم ورگفتم زیادی به خدم,وررفتم ها,خیله برشان کلاسم بالا بویه نخواستن.

برارم بیژن ورگفت: فوژان توشیشه روغن بادم سرم ندیدی؟.

موژان:چی او روغن بود. ایکه دوماغشان ازبوی ای,

لباسمر جلو دماغم گرفتوم ,عجیب بوی تیز مداد.

*********************************

ایم ازماجرای خواستگاری,شانس که ندرم آبجی.اگه سرتان گرفت بین طرفای ما.  خنه ما خیابان آموزشی وکوچه سرگرمی وپلاک داستانی

ریز بگم:عاشق ,اومیوه یوم ,ای ورگفتم شایِد خودتان خواستن دست خالی نین.

نظرتان راجع به ای ماجراپیه ,ها وربگن مو خوشعال ورکردن ها.منتظر نشتوم  تا وربگن  .

او انگشت گلت ر ,روهمو قلبه بذار,یه نظروربگو دگه.ممنونت