پارت ۹رمان من +تو=ما
بفرمایید ادامه مطلب~
مرینت
توی سالن منتظر بودیم که پرستار امد و گفت : میتونید بیمار رو ببینید
مامان و بابای ادرین پیش هم نشسته بودن وقتی پرستار گفت میتونیم ببینیمش بلند شدن و سری رفتن تو من و فلیکس نرفتیم تو که خانوادگی باهم حرف بزنن
ادرین
چشمام رو باز کردم دیدم مامانم کنارم نشسته
مامان : اه به هوش امدی !
طرف دیگه رو نگاه کردم که بابام بود و لوکا هم تکیه داده بود به دیوار
مامان: حالت خوبه؟
من : خوبم
مامان : ما همیشه به مرینت بدهکاریم چون به کمک اون خوب شدی!
من : چرا اون؟
مامان : خون لازم داشتی که مرینت برات جور کرد
افتادم یاد اون مرده که توی اتاق بود یعنی اونه
من : میشه بگی مرینت بیاد
مامان : باشه
از در رفت بیرون و صداش کرد مرینت هم اومد تو مامان و بابا و لوکا هم رفتن که تنها حرف بزنیم
مرینت: خدا سلامتی بده
من : ممنون
مرینت: چرا گفتی بیام
من : که برای خون تشکر کنم
مرینت : خواهش میکنم ولی مال من که نبود
من : هرچی باشه تو یک نفر رو پیدا کردی که بهم بده
مرینت : در اصل نداد گرفتم
من من : از کی ؟
مرینت : پدرم خبر نداره که ازش خون گرفتیم
ولی اون که گفت نباید کسی بفهمه یعنی میدونه
من : متمعنی؟
مرینت : اره
من : باید یه چیزی بهت بگم
مرینت : چی
من : پدرت میدونه
مرینت: امکان نداره چون اون همچین کاری نمیکرد اگر میدونست
_________همون موقع بیرون اتاق _________
سابرین
تام : ببین امکان داره ادرین پسر ما نباشه
من : معلوم هست چی میگی ؟
تام : کسی که احتمال میدیم پدر واقعیش باشه بهم گفت که برم پیشش
من : خب
تام : ااونا اینو فهمیدن تست هم داده فردا جوابش میاد
من : وای چطور ممکنه
تام : انگار توی بیمارستان عوض شدن
1878کاراکتر