عشق جهنم پارت ۴۸

Marl Marl Marl · 1401/06/29 19:58 · خواندن 16 دقیقه

امروز زیاد پارت میدم حدود ۳ تا

با حرص نفسم رو بیرون میدم و تند تند بقیه وسایل اتاق رو جمع میکنم . نمیدونم چرا ولی خیلی عصبانی بودم و مطمعن بودم اگه الان الیس اینجا بود حتما با دست های خودم خفش میکردم .

چند لحظه ای میگذره. با دستی که روی شونم قرار میگیره متوقف میشم. به سمت دیوید برمیگردم . انقدر عصبانی بودم که دلم نمیخواست حتی یک کلمه هم حرف بزنم .

برای همین چیزی نمیگم و سوالی به دیوید نگاه میکنم و منتظر حرف زدنش میشم .

_ از من ناراحتی ؟

سرم رو به معنی نه تکون میدم و میخوام دوباره مشغول به کارم بشم که دیوید نمیزاره . دستم رو میگیره و جلوی آیینه میشونه .

متعجب نگاهش میکنم که سرم رو میگیره و به سمت آیینه برمیگردونه . به سمت کمدش میره و حوله کوچیک سفیدی رو از داخل بیرون میاره .

به سمتم میاد. حوله رو روی سرم میندازه و با اخم ظریفی که روی پیشونیش بود رو به من میگه:

_ موهات رو خوب خشک نکردی ..هنوز خیسن!

این رو میگه و به ارومی شروع به خشک کردن موهام میکنه . از این کارش لبخند محوی روی صورتم میشینه . اما با یاداوری اتفاقی که افتاده بود لبخندم از روی صورتم محو میشه .

میدونستم دیوید در این ماجرا تقصیری نداره اما باز هم ناراحت بودم . نفسم رو آه مانند بیرون میدم و سعی میکنم دیگه به این ماجرا فکر نکنم .

بعد از چند دقیقه دیوید دست از خشک کردن موهام برمیداره و میگه:

_ تموم شد…هوا سرده باید بیشتر مراقب خودت باشی وگرنه سرما میخوری .

این رو میگه و حوله رو از روی سرم برمیداره. موهام به خاطره اینکه دیوید با حوله اونها رو خشک کرده بود کمی آشفته شده بود. دستی به موهای بهم ریختم میکشم و کمی مرتبشون میکنم.

تشکری ازش میکنم. میخوام از اتاقش خارج بشم که میگه:

_ صبرکن !

می ایستم و به سمتش برمیگردم . کاملا مردد بودنش رو برای گفتن حرف احساس میکنم برای همین میگم:

_ جانم کاری با من داشتی؟

دیوید انگار با طرز حرف زدنم کمی مردد بودنش رو کنار میزاره و میگه:

_ فقط میخوادم بدونی من ..من هیچ تقصیری توی اون ماجرا نداشتم!

لبخند محوی میزنم و میگم : میدونم .

دیوید سری تکون میده و میگه :

_ خوبه میتونی دیگه بری .

چند روزی از اون ماجرا میگذره . ملکه امشب به مناسبت ورود الکساندرا جشن بزرگی ترتیب داده بود و همه بزرگان هم دعوت کرده بود .

میدونستم که مادرم و دنیل هم توی این مهمونی شرکت به خاطره همین خیلی برای امشب هیجان داشتم . از دنیل شنیده بودم که پدرم به خاطره ماموریتی که پادشاه بهش داده نمیتونه توی این مهمونی شرکت کنه .

همراه دیوید وارد سالن مهمونی میشم . با چشم هام به دنبال مادرم و دنیل میگشتم تا پیداشتون کنم . دیوید انگار متوجه میشه و میگه:

_ دنبال کسی میگردی؟

من: اره دنبال مادرم و دنیل میگردم . وای نمیدونی دیوید چقدر برای دیدن مادرم استرس دارم .

دیوید لبخندی محوی میزنه و میگه:

_ استرس نداشته باش ..اگه مدام نگران باشی نمیتونی از دیدن مادرت و این مهمونی لذت ببری

من: باشه تمام سعیمو میکنم که اروم باشم .

همراه دیوید حرکت میکنم . هرکسی که دیوید رو میدید می ایستاد و باهاش صحبت میکرد. از این همه شلوغی کمی کلافه شده بودم اما سعی کردم ریاد به خودم سخت نگیرم و از مهمونی لذت ببرم .

قرار بود همراه دیوید به دیدن مادرم برم برای همین باید صبر میکردم تا کار دیوید تموم بشه و بعد پیشش برم . از اون دور مادرم رو میبینم ایستاده بود و با چندتا از زنان اشراف درحال صحبت کردن بود .

از اینکه تونسته بود سلامتیش رو به دست بیاره و الان سرحال در این جشن حضور پیدا کرده بود لبخندی روی صورتم میشینه .

چند دقیقه ای میگذره .ندیمه ای سینی پر از ابمیوه های طبیعی رو به سمتم میگیره. سرسری یکی از ابمیوه ها رو برمیدارم و مشغول خوردنش میشم .

همون لحظه یکی از سربازها ورورد الیس و مادرش رو به مهمانی اعلام میکنه . چون این مهانی به مناسبت ورود اونها بود همه دست از کاری که داشتن میکردن میکشن و به اون دونفر خوشامد میگن .

به صورت الیس نگاهی میکنم . اثرات سیلی که دیوید بهش زده بود روی صورتش هنوز کمی مشخص بود ولی به طرز خیلی ماهرانه ای اون روی با موهاش پوشونده بود .

پوزخندی میزنم و نگاهم رو ازش میگیرم . اصلا دوست نداشتم به همچین ادم منفوری نگاه کنم . کمی به دیوید نزدیک میشم و میگم:

_ شاهزاده میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم .

چون توی جشن بودیم و افراد زیادی اونجا بودن باید خیلی رسمی حرف میزدم . دیوید دست از صحبت میکشه و به سمتم میاد و اروم طوری که کسی نفهمه میگه:

_ چیشده؟

من هم مثل خودش طوری که کسی متوجه نشه میگم:

من: چقدر دیگه صحبت کردنت تموم میشه ؟

_ انقدر برای صحبت کردن با مادرت عجله داری ؟

منظلوم نگاهش میکنم و سرم رو تکون میدم . دیوید دستی به گوشه لبش میکشه تا از لبخندش جلوگیری کنه .درسته من خندش رو دیده بودم اما اون هیج وقت توی جاهای رسمی نمیخندید . یا بهتره بگم جلوی هیچکس بجز من نخندیده .

_ باشه یکم دیگه صبرکن باهم میریم .

“باشه” ارومی میگم و منتظر میشم تا کارش تموم بشه . از اون دور الیس و مادرش رو میبینم که به سمت جایی که ملکه و مادرم داشتن میرفتن .

با چشم های ریز شده به اونجا خیره میشم . دست هام عرق کرده بود و استرس تمام وجودم رو گرفته بود . میترسیدم الکساندرا حرفی بزنه و حال مادرم دوباره بد بشه .

چند لحظه ای میگذره . بالاخره کار دیوید تموم میشه و به سمتم میاد .

_ خب من کارم تقریبا تموم شد .بریم؟

من: اره اره بریم .

همراه دیوید به سمت جایگاهی که اونها قرارداشتن میریم . قبلم به شدت داشت توی سینم میکوبید. هم استرس دیدن مادرم رو داشتم و هم دلهره دیدن الکساندرا داشت من رو دیونه میکرد .

دیوید انگار متوجه حالم میشه . کنارم می ایسته. دستم رو داخل دستش میگیره و فشار خفیفی میده و میگه:

_ نگران نباش ..اتفاقی نمی افته . به خودت مسلط باش دختر . تو با این حالت همه چیز رو برملا میکنی .

سری تکون میدم و چند بار پشت سر هم نفس عمیقی میکشم تا بلکه بهتر بشم . دیوید وقتی کنار ملکه میرسیم به اجبار دستم رو ول میکنه .

با تک سرفه ای همگی دست از صحبت کذدن میکشن و به سمت دیوید برمیگردن . الکساندرا با خوشحالی به سمت دیوید میاد و میگه:

_ اوه خوب شد امدی برادر زاده عزیزم . میخواستم خبر مهمی رو به اطلاع ملکه و همسر وزیر اعظم میرسوندم . اگه تو این خبر رو نمیشنیدی واقعا حیف میشد .

دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میبره و با لحن سردی میگه:

_ اون خبر مهم چیه؟

الکساندرا لبخند بدجنسی میزنه و رو به همه میگه :

_ امشب ..بعد از این مهمونی ..کسی رو به ملاقاتتون میارم که سال ها منتظرش بودید !

دیوید بی تفاوت میگه: و اون یک نفر چه کسی هست؟

الیس پیش قدم میشه و به جای مادرش جواب میده :

_ بهتره ما چیزی نگیم و شما هم تا اخر مهمونی صبرکنید و ذهنتون رو درگیرش نکنید.

دیوید پوزخندی میزنه و با لحن سرد و بی تفاوتش میگه:

_ فکر نمیکنم چیزی که شما تدارک دیده باشید انقدر مهم باشه که من ذهنم رو بخوام بابتش درگیر بکنم!

الیس که ضایع شده بود لبخند مصلحتی میزنه و میگه:

_ اینجوری که شما فکر میکنید نیست.

_ خواهیم دید !

الیس قدمی به عقب میره و کنار مادرش می ایسته . ملکه که تا اون موقع سکوت کرده بود رو به دیوید میگه:

_ پسرم چرا اونجا ایستادی ..بیا کنار من بشین .

دیوید لحن سردش رو تغییر میده و با مهربونی رو به مادرش میگه:

_ نه مادر جان ..نمیتونم بشینم.. امدم فقط به شما سر بزنم و حالی از بانو بپرسم .

این رو میگه و به مادرم اشاره میکنه . مادرم لبخند مهربونی رو به دیوید میزنه و میگه:

_ خیلی از توجه شما ممنونم شاهزاده ..تقریبا حالم خوب شده .

دیوید و مادرم مشغول صحبت کردن میشن . مشغول نگاه کردن به صورت مادرم بودم که حرف های الکساندرا و الیس رو باهم میشنوم .

_ اره خب برای دیدن اون زنیکه از خودراضی امده! برای دیدن عمش که نیومده!

_ اون موقع که دختره عفریتش بود همش به اون توجه میکرد و الان هم که اون نیست همش به مادرش توجه میکنه ! کلا خانوادگی فقط بلدن تمام توجهات رو به سمت خودشون جلب کنن!

_ ناراحت نباش ..تا اخر این مهمونی تحمل کن ..بعدش دیگه همه چیز درست میشه ..فقط باید طبق نقشه پیش بریم .

الیس نفسش رو کلافه بیرون میده و میگه:

_ فقط دارم لحظه شماری میکنم که این مهمونی کوفتی تموم بشه! اخر شب قیافه های ملکه و دیوید و اون زنیکه از خودراضی دیدنی میشه .

باز هم میخواستم به حرف های اون دونفر گوش بدم اما با چیزی که از مادرم شنیدم توجهم رو از اون دونفر میگیرم و به مادرم نگاه میکنم .

_ شاهزاده شنیدم بالاخره راضی شدید برای خودتون خدمتکار شخصی بگیرید . پسرم خیلی از خدمتکارتون تعریف کرده برای همین خیلی دلم میخواد که اون دختر رو ببینم البته اگه اشکال نداره !

دیوید با لحن صمیمی و گرمی میگه:

_ اوه این چه حرفیه ! چرا باید اشکال داشته باشه .؟!

این رو میگه و به سمت من برمیگرده و به ارومی میگه:

_ ایزابلا مادرت میخواد تورو ببینه ..این فرصت خوبیه برای حرف زدن باهاش پس از دستش نده .

با استرس به دیوید نگاه میکنم و سری به نشانه نه تکون میدم و به ارومی میگم:

_ نه! من نمیتونم!

دیوید نگاه دلگرم کننده ای رو به من میندازه و میگه:

_ نگران نباش من پیشتم.. هیچ اتفاقی نمی افته !

با این حرف دیوید کمی دلگرم میشم و کمی ول و جرعت پیدا میکنم. سری تکون میدم و به سمت جایگاه مادرم حرکت میکنم .

سعی میکنم ظاهرم تا اونجا که میتونم اروم باشه تا کسی از غوغای درونم با خبر بشه. با قدم های سست به سمت مادرم میرم و میگم:

_ سلام بانوی من ..با من کاری داشتید؟

مادرم نگاهی از سر تا پام میکنه و با لحن مهربونی میگه:

_ اسمت چیه دختر جون؟ اهل کجایی؟

من: اسمم ایزابلا هست ..اهل یکی از دهکده های دور از پایتخت هستم .

مادرم توی سکوت به صورتم خیره میشه . کم کم حالت صورتش عوضش میشه و اشک داخل چشم هاش حلقه میزنه. با دیدن اشک های مادرم هول میکنم و شتاب زده میگم:

_ با ..بانوی من ..من چیزی گفتم که باعث ناراحتی شما شده؟ چرا دارید گریه میکنید .

مادرم چیزی نمیگه و سعی میکنه و گریش خاتمه بده . پر تشویش به دیوید نگاه میکنم . قدمی جلو میاد و رو به مادرم میگه:

_ بانو حالتون خوبه؟

مادرم با دستمال اشک هاش رو پاک میکنه . لبخندی رو به دیوید میزنه و میگه:

_ بله سرورم حالم خوبه ..فقط وقتی این دختر رو دیدم ناخوداگاه یاد دختر خودم افتادم . اگه الان پیشم بود همسن همین دختر بود ..نمیدونم الان کجاست و داره چیکار میکنه . فقط امیدوارم هر جا که هست حالش خوب باشه و سالم باشه .

با اتمام حرف مادرم ملکه به سمت مادرم میره. اون رو در اغوش میگیره و شروع به دلداری کردنش میده . مادرم حتی توی این اوضاع و شرایط به فکر من بود .

به سختی بغضم رو مهار میکنم تا گریه نکنم . چند لحظه ای میگذره . وقتی حال مادرم بهتر میشه با لبخند رو به من میگه:

_ تو واقعا به همون زیبایی و خوبی هستی که پسرم درموردت برام میگفت .

با لبخند مادرم من هم لبخندی روی صورتم میشینه و با خوشحالی میگم:

_ ممنونم بانوی من . این نظر لطف شماست .

بعد از اینکه چند دقیقه با مادرم صحبت کردم دنیل هم به جمع ما اضافه میشه و بعد کمی صحبت کردن با بقیه رو به دیوید میگه:

_ شاهزاده اگه میشه چند لحظه تشریف بیارید . کار مهمی باهاتون دارم.

دیوید سری تگون میده و همراه دنیل میره . من هم چون خدمتکار شخصیش بودم به اجبار باید از مادرم دل میکندم و همراه دیوید میرفتم .

بعد از خداحافظی کوتاهی با ملکه و مادرم اونجا رو ترک میکنم و همراه دیوید و دنیل از سالن خارج میشم . دنیل وقتی مطمعن میشه کسی اون اطراف نیست با لحن ارومی میگه:

_ سرورم یک اتفاقاتی داره توی قصر می افته !

دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میبره و میگه:

_ منظورت چیه ؟ چه اتفاقاتی ؟ چیشده؟

_ بانو الکساندرا و دخترش بدون اطلاع کسی دارن کارهای عجیبی انجام میدن .

_ یعنی چی؟! ماجرا رو کامل بگو تا ببینم چیشده.!

دنیل قدمی به ما نزدیک تر میشه و میگه:

_ جاسوس های داخل سطح شهرمون پیغام دادن که بانو الکساندرا و دخترش تا نزدیکی های قصر یک دختر رو با خودشون اوردن اما وقتی به قصر رسیدن اون دختر ازشون جدا شده و بعد گذاشت چند دقیقه همراه با میهمان های دیگه وارد قصر شده!

_ تونستی بفهمی اون دختر چه کسی بوده؟

_ نه متاسفانه سرورم ..سربازها گفتن چون تاریک بوده و اون دختر هم شنل تنش بوده نتونستن به خوبی اون دختر رو ببینن .

دیوید کمی به فکر فرو میره و میگه :

_ اما چطوری همراه با مهمان های دیگه وارد قصر شده ؟! افرادی که در این مهمانی حضور دارن همشون برای ورود به قصر باید کارت ورود خودشون رو نشون میدادن .

_ جاسوس ها گفتن انگار به عنوان عضوی از خانواده یکی از اشراف وارد قصر شده !

دیوید سری تکون میده و میگه:

_ بسیار خب ..سربازهایی که وظیفشون نگهبانی هست رو دو برابر بکن ..به سربازهای در ورودی قصر هم بگو نظارت ها رو شدید تر بکنن و اگه نیرو کم داشتن چندتا از سربازها رو به کمکشون بفرست .

_ اطاعت میشه سرورم .

دنیل این رو میگه و فوراً اونجا رو ترک میکنه تا کارهایی که دیوید بهش گفته بود رو انجام بده . دیوید دستی داخل موهاش میکشه و عصبی اونها رو بهم میریزه .

_ معلوم نیست باز دوباره چه نقشه ای دوباره توی سرش داره!

من: یعنی دوباره قراره توی قصر حمله ای رخ بده؟

_ معلوم نیست .اما طبق گفته خود الکساندرا هر اتفاقی که بخواد بی افته شروعش بعد از اتمام این مهمونی هست .

سری تکون میدم و چیزی نمیگم . دلشوره عجیبی به سراغم امده بود و من اصلا دلیلش رو نمیدونستم . همراه دیوید دوباره وارد مهمانی میشیم و به سمت جایی که ملکه و پادشاه قرار داشتن میریم .

دیوید کنار پدرش میشینه و به ارومی شروع به تعریف هایی که دنیل بهش زده بود میکنه . پادشاه بعد از شنیدن حرف های دیوید کمی به فکر فرو میره .

چند لحظه بعد کسی رو به صورت مخفیافه میفرسته تا فرمانده گارد سلطنتی رو پیشش بیاره. بعد از اندن فرمانده اون سه نفر مشغول صحبت کردن با هم دیگه میشن.

هم حوصلم سر رفته بود و هم دلشوره عجیبی داشتم برای همین نمیدونستم باید چیکار کنم. توی همین فکرها بودم که دستی رو شونم قرار میگیره .

به سمت دست برمیگردم که با چهره خندان دنیل رو به رو میشم . لبخندی بهش میزنم و میگم:

_ با من کاری داشتی ؟

دنیل دستم رو میگیره و من رو همراه خودش میبره و بین راه میگه:

_ اره همراهم بیا ..انگار بدجور خودت رو توی دل مادرم جا کردی ..برای همین دوباره میخواد ببینتت .

از این حرف لبخندی روی لبم میشینه و همراه دنیل حرکت میکنم و پیش مادرم میرم . تا اخر مهمونی پیش مادرم بودم و باهاش صحبت کردم .

مادرم بهم ارامش خاصی میداد . جوری که همه اون دلشوره و نگرانیم به کل از یادم رفته بود . همه مهمون ها رفته بودن و فقط مادرم و دنیل مونده بودن .

خیلی برام عجیب بود که رونالو رو این اطراف نمیدیدم. مادرم به سمتم برمیگرده و میگه:

_ خب دختر جان از هم صحبتی باهات خیلی خوشحال شدم اگه وقت کردی باز هم پیش من بیا ..دیگه اخر شب شده بهتره برم از ملکه و پادشاه خدافظی کنم و همراه پسرم بریم خونه .

لبخندی به مادرم میزنم و میگم:

_ چشم اگه بتونم حتما به دیدنتون میام ..تا پیشن پادشاه همراهیتون میکنم .

همراه مادرم پیش پادشاه میرم. مادرم درحال خدافظی کردن بود که همون لحظه الکساندرا سر میرسه و میگه :

_ جایی دارید میرید بانو؟

_ بله..دارم به خونه برمیگردم .

_ ولی شما الان نمیتونید از قصر خارج بشید بانو !

مادرم و دنیل با تعجب به الکساندرا نگاه میکنن . دنیل قدمی جلوتر میاد و میگه:

_ چرا ما نمیتونیم از قصر خارج بشیم؟

الکساندرا قهقه بلندی سر میده و میگه :

_ اون نگران نباشید دوک جوان ..من که بهتون گفته بودم اخر این جشن هدیه ای برای خانواده وزیر اعظم دارم ..برای همین تا امدن کادوی من لطفا صبر کنید !

همون لحظه فرمانده گارد سلطنتی با عجله وارد سالن میشه و از پادشاه اجازه صحبت کردن میخواد . پدر دیوید با خونسردی میگه:

_ چیشده فرمانده؟ چرا انقدر شتاب زده ای؟

_ سرورم ما یک دختر رو وقتی که میخواست مخفیانه وارد قصر اصلی بشه دستگیر کردیم .

_ بسیار خب اون رو به اینجا بیارید .

فرمانده تعظیمی میکنه و فوراً از سالن خارج میشه . اهسته به سمت دیوید میرم و میگم:

من: به نظرت این همون دختری هست که تا نزدیکی های قصر با الکساندرا و دخترش بوده؟

_ نمیدونم.. باید صبرکنیم تا اون دختر رو به اینجا بیارن .. نمیدونم چرا ..ولی اصلا حس خوبی نسبت به این موضوع ندارم .

من: من هم همین حس رو دارم .. احساس میکنم الکساندرا نقشه ترسناکی توی سرش داره .

دیوید میخواد حرفی بزنه که همون لحظه فرمانده همراه با اون دختر وارد میشه . چون شنل و روبنده داشت نتونستم چهرش رو ببینم.

فرمانده اون دختر رو پیش پدر دیوید میبره . پادشاه با همون خونسردی رو به اون دختر میگه:

_ تو کیی هستی دختر جوان؟ چرا میخواستی مخفیانه به اینجا بیایی؟

دختر میخواد حرفی بزنه الکساندرا پیش قدم میشه و میگه:

_ بزارید من به جای اون دختر صحبت کنم سرورم .

_ مگه تو این دختر رو میشناسی ؟

_ بله سرورم ..من خودم این دختر رو به اینجا اوردم .

_ برای میخواستی این دختر رو به قصر بیاری؟ اگه اون دختر از طرف تو به قصر امده چرا میخواست مخفیانه به اینجا بیاد؟

_ این همون کادوی من برای همسر وزیر اعظم هست ..میخواستم مخفیانه بدون اینکه کسی متوجه بشه این دختر رو به اینجا بیارم تا بانو رو شگفت زده کنم اما مثل اینکه نمیشه از دست سربازهای شما کسی مخفی بشه!

مادرم قدمی به سمت اون دختر برمیداره و میگه:

_ این دختر کادوی من هست؟ یعنی اون رو به عنوان خدمتکار میخوای به مو هدیه بدی ؟

الکساندرا و دخترش خنده بلندی میکنن والیس با تمسخر رو به مادرم میگه:

_ خدمتکار؟؟!!..اوه نه اون خدمتکار نیست! ..اون گمشدت هست!

مادرم که متوجه منظور الیس نشده بود متعجب میگه:

_ من متوجه منظورت نشدم بانوی جوان ..میشه تشریفات رو کنار بزاری و واضح صحبت کنی ؟!

الیس بی تفاوت شونه بالا میندازه و بی ادبانه میگه:

_ چرا که نه! من هم از تشریفات مزخرف خوشم نمیاد ..پس یک دفعه میرسم سر اصل مطلب ..این دختری که اینجاست دختر گمشدت ایزابل هست!