عشق جهنم پارت ۴۷

Marl Marl Marl · 1401/06/29 19:55 · خواندن 14 دقیقه

امروز اخرین روزیه که کنارتونم پس یعنی بقیشو سال دیگه میدم .

ببخشید

_ چی بگم ..این دفعه نمیدونم قراره چه اشوبی به پا بکنه بانو الکساندرا ..شنیدم همسر وزیر اعظم بیمار بوده این چند وقت..به نظرت میتونه این ماجرایی که تو راه هست رو تحمل بکنه ؟

_ نمیدونم ..ای کاش بانو الکساندرا این دفعه کاری بهش نداشته باشه .

_ حرف ها میزنی ها!! مگه میشه بانو الکساندرا به قصر بیاد و کاری به کار بانو نداشته باشه!

_ اره واقعا جرء محالات هست! .. بهتره دیگه بریم به کارمون برسیم ..اگه به موقع انجام ندیم کارهامون رو باید اضافه کاری بمونیم!

_ اره بهتره بریم .

با اینکه ندیمه ها از اونجا رفته بودن اما من هنوز نمیتونستم هیچ واکنشی به حرف هایی که شنیده بودم نشون بدم .

باور نمیشد که مادرم باردار بوده و بانو الکساندرا همچین کاری رو با مادر من کرده باشه ! باورم نمیشد به خاطره شنیدن خبر گمشدن من تا پای مرگ رفته باشه .

قلبم از شدت این همه غصه داشت توی سینم مچاله میشد . یک زن چقدر میتونه پست باشه که همچین خبر تلخی رو بدون ملاحظه به یک زن باردار دار بده !

از اون بدتر اینکه از اینکه اون حالش بد بشه خوشحال بشه ! هضم این اتفاقات برام خیلی سخت بود .

با شنیدن سختی هایی که مادرم کشیده بود انگار من هم این درد رو تجربه کردم و زیر این همه سختی خورد شدم!

هر لحظه احساس تنفرم نسبت به الکساندرا داشت بیشتر و بیشتر میشد .اگه میتونستم همین الان میرفتم و با دست های خودم اون رو خفه میکردم .

نمیدونم چقدر در اون حالت بودم که دوباره با صدای حرف زدن چندتا ندیمه به خودم میام . اما انگار هیچ چیز نمیشنیدم .

فقط اوا های نامفهمومی به گوشم میخورد. با حال داغون بلند میشم اما نقدر حواسم پرت بود که نزدیک بود بخورم زمین!

گیج و منگ به سمت بیرون حرکت میکنم . بین راه چند بار به ندیمه ها و یا سربازها برخورد میکردم . اصلا حواسم به راه رفتنم نبود و فقط داشتم به مادرم و بلاهایی که سرش امده فکر میکردم.

دوباره بین راه به یکی از ادم های داخل قصر برخورد میکنم . بی حواس ازش معذرت خواهی میکنم و میخوام ار کنارش رد بشم که بازوم رو میگیره .

_ ایزابلا چیشده؟ حالت خوب نیست؟

با شنیدن صداش تازه متوجه میشم که به دیوید برخورد کردم . با همون حالت میگم:

_ حواسم نبود ..الان میرم .

این رو میگم و دوباره به راه می افتم . چند قدم بیشتر برنداشته بودم که به شدت به عقب کشیده میشم . دیوید با عصبانیت میگه:

_ هیچ معلوم هست تو چته دختر! داشتی میرفتی داخل ستون!

گیج نگاهش میکنم که دیوید با حرص نفسش رو بیرون میده و دستم رو میگیره و همراه با خودش من رو میبره به سمت اقامتگاهش.

من رو داخل اتاقش میبره و در رو میبنده . باز هم گیج نگاهش میکنم و میگم:

من: چرا من رو اوردی اینجا؟

_ پس چیکارت میکردم؟ میزاشتم خودت راه بری تا به در دیوار بخوری!

گیج ازش میپرسم: من خوردم به در دیوار؟

دیوید سری تکون میده و میگه:

_ میشنوم !

من: چی رو؟

_ دلیل این حالت رو ! چه اتفاقی افتاده که تورو انقدر پریشون کرده ؟!

سکوت میکنم .واقعا نیاز داشتم با کسی صحبت کنم تا کمی حالم بهتر بشه و الان که خود دیوید پیش قدم شده برای شنیدن این حرف ها فرصت رو غنیمت میدونم و حرف میزنم .

تمام حرف هایی که شنیده بودم رو برای دیوید تعریف میکنم. با تموم شدن حرف هام دستی به صورت خیس از اشکم میکشم و میگم:

من: چرا الکساندرا این کار رو با مادرم کرد؟مگه چیزی به اسم احساس توی وجود اون زن نیست! نمیتونم کارش رو درک کنم .

دیوید به سمتم میاد و به ارومی من رو در آغوشش میگیره. سرم رو روی سنیش میزاره و شروع به نوازش کردن موهام میشه .

با این کارش حس ارامش عجیبی به وجودم سرازیر میشه . با صدای غمگین و ارومی میگم:

من: قلبم به خاطره این اتفاقی که برای مادرم افتاده داره اتیش میگیره .. تحمل اینکه این اتفاق به خاطره من برای مادرم افتاده داره داغونم میکنه .

_ تو نباید خودت رو برای این اتفاق ها سرزنش کنی..هیچکدوم از این ها تقصیر تو نبوده و نیست !

من: اما اگه من گم نمیشدم مادرم تا پای مرگ نمیرفت و بچش رو از دست نمیداد!

_ مگه تو خودت میخواستی که دزدیده بشی ! مگه تو اصلا میدونستی که مادرت باردار هست! تو هیچ تقصیری در این ماجرا نداشتی! تو هم اسیب دیدی ..سال ها از خانوادت دور موندی و نتونستی از لحظه به لحظه موندن با اونها لذت ببری!

سکوت میکنم و چیزی نمیگم . دیوید درست میگفت . کمی اروم تر شده بودم و از احساس گناهم کم شده بود . اما هنوز هم به خاطره مادرم ناراحت بودم .

مدتی همینجوری توی بغل دیوید میمونم و اون هم با حرف هاش سعی میکرد که من رو اروم میکنه .بعد از چند دقیقه ار بغلش بیرون میام و اشک هان رو پاک میکنم و میگم:

من: تو میدونی الکساندرا و دخورش کِی به قصر میان؟

_ نمیدونم ..این مدت سرم شلوغ بوده و وقت نداشتم از چیزهای فرعی با خبر بشم .

“باشه” ارومی میگم که دیوید میگه:

_ بهتره بری صورتت رو بشوری کمی اروم تر که شدی همراهم بیا ..قراره جایی برم .

سری تکون میدم و از اونجا خارج میشم و به اتاقم میرم. وارد سرویس بهداشتی میشم و ابی به صورتم میزنم .

تازه متوجه اتفاقی که بین من و دیوید افتاده بود میشم و سرخ میشم . قلبم داشت تند تند میزد و دست هام میلرزید .

اما جدای از این سرخ و سفید شدن لبخند با خجالتی روی صورتم میشینه . حس دلنشینی از این کار دیوید به وجودم سرازیر میشه .

برام خیلی با ارزش بود که دیوید حس و حال من براش مهم بوده و سعی داشت من رو اروم کنه .

با یاداوری اون صحنه ها گر میگیرم . دوباره ابی به صورتم میزنم تا کمی اروم میشم . از دسشویی خارج میشم و به سمت اتاق دیوید میرم .

پشت در اتاقش می ایستم. برای در زدن مردد بودم چون خجالت میکشیدم باهاش رو به رو بشم . در حال کشمکش با خودم بودم که در بزنم یا نه !

یک دفعه در اتاق باز میشه و دیوید از اتاق خارج میشه و خیلی عادی رو به من میگه:

_ اماده ای بریم؟

من: ا..اره ..بر..بریم .

همراه دیوید وارد. قصر اصلی میشم که یک دفعه صدای جیغ اشنایی به گوشم میخوره که داشت هر لحظه به ما نزدیک تر میشد .

بعد از چند لحظه چهره الیس نمایان میشه. با سرعت به سمت دیوید داشت حرکت میکرد . وقتی پیش ما میرسه میخواد دیوید رو بغل کنه .

اما دیوید مانع میشه و با اخم میگه:

_ الیس! اینجا قصر اصلی هست بهتره مراقب رفتارت باشی و جایگاهت رو فراموش نکنی!

الیس با اینکه ضایع شده بود به روی خودش نمیاره و میگه:

_ خیلی سرسختی! .. ولی اشکال نداره. وقتی ملکه بشم اون موقع دیگه نمیتونی نزاری که من بغلت کنم!

دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میبره و میگه:

_ چه کسی گفته که تو قراره ملکه بشی؟!

_ خب وقتی با تو ازدواج کنم و تو به تخت بشینی من ملکه این کشور میشم!

دیوید پوزخندی میزنه و با تمسخر میگه:

_ بهتره این ارزوهای بچگانه رو از توی ذهنت بیرون کنی ! ادم خوب نیست بیش از حد توی تخیلاتش زندگی کنه!

این رو میگه و با بی تفاوتی از کنار الیس رد میشه . از اینکه دیوید اینجوری جواب الیس رو داد لبخند محوی روی صورتم میشینه.

دیوید داشت زیر لب با خودش غر میزد .

_ دوباره باید قیافه نحس این دختر رو تحمل کنم!

من: چقدر زود به قصر امدن . تا کِی اینجا میمونن؟

_ نمیدونم..مشخص نیست .البته زیاد هم مهم نیست . بودن و یا نبودن اونها برای من فرقی نمیکنه . در هر صورت من خوشم نمیاد با اون و یا مادرش زیاد صحبت کنم . بعد از مهمونی دیگه اون دونفر رو نمیبینم .

من: مهمونی؟ کدوم مهمونی؟

_ مادرم هر وقت این دونفر به قصر میان به مناسبت ورودشون جشنی تدارک میبینه . مجبورم توی اون جشن شرکت کنم اما بعدش حتی حاضر به یک لحظه تحمل کردن اونها نیستم.

من: این مهمونی چه زمانی برگذار میشه؟

_ فکر کنم یک یا دو روز دیگه … همراهم بیا .

“باشه” ارومی میگم و همراهش حرکت میکنم .نمیدونستم قراره کجا بریم برای همین میگم:

من: داریم کجا میریم؟

_ به یک جای خوب برای تخلیه حس های بد امروز!

من: متوجه منظورت نشدم .

دیوید می ایسته . به سمتم برمیگرده و با شیطنت میگه:

_ همراهم بیا ..به زودی میفهمی .

چیزی نمیگم و همراهش حرکت میکنم .بعد از چند دقیقه به یک سالن بزرگی میرسیم . سربازها در رو برامون باز میکنن و منتظر میشن تا وارد بشیم .

به اطراف نگاه میکنم . سالن بزرگ و سفید بود که چندین وسیله ورزشی داخل اون قرار داشت . دیوید به وسایل میره و نگاهشون میکنه .

دوتا کمان برمیداره و یکیش رو به سمت من میگیره . با تعجب نگاهش میکنم و میگم:

من: میخوای که من هم با این کمان بزنم؟

_ اره ..بیا..بگیرش.

من: اما من فکر نکنم بتونم انجامش بدم!

دیوید لبخند محوی میزنه و میگه:

_ وقتی از چیزی مطمعن نیستی بهتره امتحانش کنی!

مردد کمان رو از دستش میگیرم و نگاهش بهش میندازم .

_ خب حالا چجوری باید باهاش کار کنم؟

دیوید بهم نزدیک میشه و شروع به توضیح دادن مقدمات اولیه اونجام این کار میکنم . بعد از اینکه خوب متوجه شدم از من میخواد تا تیر بزنم .

نفس عمیقی میکشم و توضیحات دیوید رو یک بار دیگه توی ذهنم با خودم مرور میکنم . کمان رو به دست میگیرم و توی جایگاه تیر اندازی می ایستم .

 

تمام حواسم رو جمع میکنم تا خرابکاری نکنم . بعد از چند لحظه کلنجار رفتن با خودم بالاخره تیر رو رها میکنم . هوف وسط نخورد تقریبا کنار خورده بود .

دیوید به سمتم میاد و تشویقم میکنه .

_ برای کسی که اولین بار هست کمان به دست میگیره خیلی خوب بود !

از تشویقش خوشحال میشم و لبخندی میزنم . اما کمی هم ناراحت بودم که نتونسته بودم وسط بزنم . دیوید هم انگار متوجه این ناراحتیم شد برای همین میگه:

_ تو نباید دفعه اول از خودت انتظار داشته باشی تا وسط بزنی! ادم های حرفه ای چندین سال تلاش کردن تا تونستن توی کارشون عالی باشن ! پس وقتی اول کاری از خودت توقع یک ادم پخته که چندین سال کار کرده رو نداشته باش!

حرفش کاملا درست بود برلی همین در تایید حرفش سری تکون میدم به تیری که زدم نگاه میکنم. چند ساعتی اونجا بودیم و دیوید بهم اموزش میداد .

در این مدت که با دیوید بودم زمان و مکان از دستم خارج شده بود و تمام اتفاقات رو فراموش کرده بودم . فراموش کرده بودم اشخاصی مثل الیس و مادرش داخل قصر هستن !

فراموش کرده بودم که برای مادرم چه اتفاقی افتاده و به خاطره این از دیوید خیلی ممنون بودم . وقتی تمرین تموم شد همراه دیوید از اونجا خارج میشیم .

با اینکه خسته شده بودم اما انگار تمام حس های بدی که داشتم از بین رفته بود و حسم خوب شده بود .دیوید هم مشخص بود خسته شده برای همین میگه:

_ بهتره به اقامتگاه برگردیم و دوش بگیریم تا خستگیمون برطرف بشه .

باهاش موافقت میکنم و همراهش میرم . بعد از رسیدن به اقامتگاه هر کسی به سمت اتاق خودش میره . خسته وارد حمام میشم و بدنم رو به دست اب میسپارم .

قطرات گرم اب بدنم رو نوازش میکرد و خستگی تمرین رو از بدنم بیرون میکرد . بعد از چند دقیقه بالاخر از حمام بیرون میام .

لباس هام رو میپوشم و با حوله کوچیکی شروع به خشک کردن موهام میکنم .چند دقیقه ای میگذره که یک دفعه صدای فریاد بلند دیوید رو میشنوم .

حوله رو پرت میکنم روی زمین. شتاب زده از اتاق خارج میشم و به سمت اتاق دیوید حرکت میکنم . پشت در اتاق می ایستم. میخوام در بزنم که صدای ف یاد دوبارش رو میشنوم .

_ اگه همین الان از اتاق من نری بیرون سربازها رو خبر میکنم . اون وقت مجازات سختی در انتظارت هست!

صدای ضعیف یک دختر رو میشنوم و بعد از اون صدای سیلی محکمی توی اتاق میپیچه . دیوید فریاد بلندی میکشه و میگه:

_ گمشو بیرون!

با اتمام این حرف در اتاق دیوید به شدت باز میشه و دیوید دختری رو از اتاقش پرت میکنه بیرون! ترسیده قدمی به عقب میرم و متعحب به این صحنه نگاه میکنم .

دختر که پشتش به من بود لباس به شدت بازی پوشیده بود. موها و قسمتی از لباسش هم خیس بود . دیوید با موهای ژولیده و خیس و بدنی نیمه برهنه از اتاقش خارج میشه و میگه:

_ اگه یک بار دیگه بدون اجازه من وارد اتاقم بشی مطمعن باش نادیده میگیرم که تو چه نسبتی با من داری و به بدترین شکل ممکن مجازاتت میکنم .

دختر از روی زمین بلند میشه و خشم و نفرت میگه:

_ مطمعن باش این کارت رو تلافی میکنم شاهزاده!

با شنیدن صداش متوجه میشم که اون دختر الیس بوده! دیوید به حرف الیس پوزخندی میزنه و میگه:

_ بهتره هرچه زودتر از جلوی چشم هام گمشی تا ندادم شلاقت بزنن!

الیس از روی زمین بلند میشه . اخرین نگاه پر نفرتش رو به دیوید میندازه و پشتش رو بهش میکنه . وقتی برمیگرده صورت خیس از ابش رو میبینم .

جای سیلی و انگشت های دیوید به خوبی روی صورتش خودنمایی میکرد. الیس نگاهش به من می افته. با تحقیر سر تا پام رو نگاه میکنه و از کنارم رد میشه .

هنوز به خاطره صحنه ای که دیده بودم شوکه بودم . چرا لباس الیس انقدر باز و خیس بود؟! اصلا توی اتاق دیوید چیکار میکرد؟.

نگاهی به دیوید میکنم . از خشم صورتش سرخ شده بود و قطرات اب از موهاش روی بدن نیمه برهنش میریختن.

دیوید نگاهش به منی که اونجا خشکم زده بود میکنه . انگار تازه متوجه شده بود که من هم اونجا بودم . عصبی دستی داخل موهای خیسش میکشه و با عصبانیت رو به ندیمه هایی که اون اطراف جمع شده بودن و داشتن پچ پچ میکردن میگه:

_ چرا همتون اینجا ایستادین! برید سر کارتون! اگه بفهمم یک نفر از این ماجرا چیزی به کسی گفته باشه به سختی مجازات میشه !..متوجه شدید؟

متوجه شدید اخر رو با صدای خیلی بلندی میگه که همه ندیمه ها از ترس قدمی به عقب برمیدارن!. با اینکه کلی سوال داشتم اما چون به شدت عصبانی بود نمیخواستم سمتش برم .

چون میدونستم اگه الان هرچی سوال بپرسم با عصبانیت جوابم رو میده . برای همین تصمیم گرفتم وقتی کمی اروم تر شد درمورد این ماجرا ازش بپرسم .

من هم مثله بقیه ندیمه ها میخواستم به سمت اتاق خودم برم که با صدای دیوید متوقف میشم.

_ ایزابلا بیا داخل اتاقم .

دیوید این رو میگه و خودش به داخل اتاقش میره . با قدم هایی اهسته وارد اتاقش میشم و در رو میبندم . نگاهی به سراسر اتاقش میندازم .

چندتا از وسایل اتاقش کف زمین ریخته بود و اتاقش خیلی اشفته بود . متحیر داشتم به اتاقش نگاه میکردم که دیوید میگه:

_ میخواستم بگم یکی دیگه بیاد اتاقم رو تمیز کنه اما حوصله هیچ ندیمه ای رو نداشتم. تو تمیزش کن .

“باشه” ارومی زیر لب میگم و شروع به جمع کردن اتاقش میکنم . چند دقیقه ای میگذره دیوید جلوی آیینه اتاقش میشینه و شروع به خشک کردن موهاش میکنه .

احساس کردم کمی اروم تر شده برای همین میگم:

_اومم..میگم چرا یک دفعه انقدر اتاقت بهم ریخته شد؟ تو که همیشه اتاقت مرتب بود.

دیوید دست از خشک کردن موهاش میکشه و نفسش رو پر حرص بیرون میده و میگه:

_ تقصیر این دختره….پوف! تقصیر الیس هست..اون اینجا رو بهم ریخت.

من: چرا؟ اون اصلا توی اتاق شما جیکار میکرد؟

_ نمیدونم.. وقتی داخل حمام بودم یک دفعه دیدم کسی وارد حمام شد و چسبید به من ..وقتی برگشتم با چهره الیس رو به رو شدم . از حمام پرتش کردم بیرون و وقتی برگشتم به اتاقم با این صحنه مواجه شدم!

از کاری که الیس کرده بود متحیر میشم و با دهان باز به دیوید نگاه میکنم . باورم نمیشد که الیس همچین کاری رو انجام داده باشه ! یک دختر تا چقدر میتونه خودش رو اویزون یک پسر بکنه !