the garden of happiness episode 5

mystery lady mystery lady mystery lady · 1401/06/29 10:57 · خواندن 13 دقیقه

 لطفا نظراتتونو باهام به اشتراک بذارین 

سکوت بین ما...
از دره هم عمیق تر شده ...
هر آن ممکنه به داخلش بیوفتیم ...
 

از دیدگاه آدرین: 

درب عمارت باز شد و سایه ی کوچیکی از ته باغ عمارت معلوم شد... فیلیکس بود ...اون لحظه سوالات همینجوری توی ذهنم تکرار میشدن ،مثل یه دایره ی بی پایان ...《اگه منو یادش نیاد چی ؟اگه دیگه دوستم نداشته باشه چی ؟یعنی الان قدش بلند تر از من شده؟و...》، در عین حال ...عضله های صورتم به خاطر خنده ی پهن و احمقانه ام درد میگرفتن انگار دهنم میخواست از کوشه ها پاره بشه ...ولی نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم ...با وجود معده درد شدیدم(به خاطر تاثیرات سم) و دلپیچه ی استرسی که امون ام نمیداد هنوز خوشحال بودم ، هرچی نباشه من یک ماه منتظر این لحظه بودم ...سایه ی برادرم آروم آروم از دور معلوم شد ...فیلیکس ...سریع به جلو دویدم تا بهش برسم ...انگار اختیار  دست و پاهام دست خودم نبود ...کم کم قامت برادرم بزرگ تر میشد و چشم های من خیس تر و خیس تر ...به بدنش به سرعت نزدیک شدم ...
.
.
.
توی بغلم فشردمش ... در حالی اشک هام مثل سیل جاری میشدن بهش گفتم :دلم برات خیلی تنگ شده بود.

ولی ... اون متقابلا بغلم نمیکرد. چرا من گرمایی توی تنش احساس نمیکردم ...به دست هاش نگاه کردم ...انگار که دست هاش نمیخواستن منو لمس کنن ، انگار فیلیکس تبدیل به یه مجسمه ی سنگی شده بود... اینجا بود که برای بار دوم اون سوال توی ذهنم تکرار شد، "اگه دیگه دوستم نداشته باشه چی؟"... به صورتش نگاه کردم ...برای اولین بار بعد از یک ماه لب هاش رو از هم باز کرد و گفت :"بکش کنار" ...آدرین ...لطفا ..."الان واقعا حوصله ی دیدنتو ندارم"
انگار که مشتی به صورتم زده باشن ... لبخند روی لب هام از بین رفت... تهوع گرفتم... باحالت متعجب بهش خیره شدم دهنم رو به زور باز کردم ولی انگار ...کلمات از دهنم بیرون نمیومدن ...چرا؟...چه اتفاقی برای برادرم افتاده بود .
خشکم زده بود ...بهش با حالت وحشت زده ای زل زده بودم ...یهو حس کردم تمام احساساتم از توی دهنم بیرون ریخت ...احساسات نبود ...محتویات معده ام بود که با خون بیرون ریخته شد ... گلوم میسوخت ...گوش هام سوت میکشید و انگار که بدنم توان وایستادنو نداشت ...پاهام سست شد و روی زانو به زمین افتادم ...میخواستم بلند شم ...ولی به چه قیمتی ...تنها کسی که واقعا توی این دنیا دوستش داشتم ...ولم کرده بود ...من  عملا یه آشغال بودم ...اون روز وقتی بالا آوردم ..."قلبمو بالا آورده بودم" 
و با بالا آوردن قلبم 
.
.
.
احساسی درون وجودم پدید اومد 
حسی که تا به حال به این قدرت تجربه نکردبودمش 
.
.
.
"نفرت"
.
.
.
اون لحظه امیدوار بودم قبل از اینکه بتونم این حسو تجربه کنم نفس آخرمو بکشم 
ولی سرنوشت چیز دیگه ای برام ترتیب داده بود ...


 

فیلیکس : 

رفتم داخل خونه ...مادرم من رو محکم توی بغلش فشرد و پدرم دست با محبتی روی سر من کشید ...《واقعا؟! بعد از اینکه منو توی یه عمارت قدیمی به مدت یه ماه ول کرد...هنوزم فک میکنه من دوستش دارم ؟؟》
بدون اینکه واکنشی از خودم نشون بدم به سمت اتاقم توی طبقه ی بالا رفتم ...روی تختم دراز کشیدم و به تخت خالی کنارم نگاه کردم ...تخت آدرین بود... اه لازم نیست دیگه به اون "احمق"فک کنم ... یهو به حرفی که توی ذهنم زدم فکر کردم ...چ،چی ؟ ...من چم شده ؟...یهو صحنه های قتل نورا رو توی ذهنم تداعی کردم ... احساس تهوع داشتم ...اون اتفاق...باعث شد تمام احساساتم توی یک لحظه از بین بره ... یک دفعه جمله ای به ذهنم خطور کرد :
.
.
"من یه هیولا شدم"
.
.
گوش هام سوت میکشید ، وحشت کرده بودم ...چی شده بود ؟...چه بلایی داشت سرم میومد؟! ...صدای جیغ مادرم از داخل باغ حواسم رو پرت کرد ...آدرین !...روی زمین افتاده بود ...و دور و برش پر از ...خون بود ...دوباره لحظه ی مرگ نورا توی ذهنم تکرار شد ...ولی اینبار ...مثل یه دایره ی بی نهایت ...هر باری که این صحنه رو توی ذهنم تداعی میکردم ... احساس حالت تهوع میگرفتم و با هر بار دیدن  اون صحنه یکی از احساساتم رو از دست میدادم ...ولی وقتی آدرین رو که زمین بود  دیدم ...آخرین حس توی وجودم از بین رفت ...
.
.
.
"من دیگه هیچ عشقی توی قلبم احساس نمیکردم"

 

از دیدگاه آدرین : 

نور سفید و کور کننده ای به چشمم خورد ...اینجا کجا بود ؟ بهشت ؟ به اطرافم نگاه کردم ...اینجا به نظر بهشت نبود...ولی خیلی شبیهش بود ...یهو صدایی توجهم رو به خودش جلب کرد ...
_آدرین ...آدرین لطفا یه چیزی بگو 
یه صدای دیگه هم بود ...
_بهت گفتم که اون یه تیکه آشغال بی عرضه س  ... حتی نتونست یه مسمویت کوچیک رو تحمل کنه
سرم رو به سمت صدا ها چرخوندم ...پدر و مادرم بالای سرم بودن ، در اون لحظه  به تنها چیزی که فکر میکردم این بود :پدرم یه عوضی بود ...با تموم جونی که توی بدنم بود به صورتم حرکت دادم و گفتم : م،من ...زنده ام ؟
_آره عزیزم ...تو زنده ای 
مادرم بود ...نگاهم میکرد و اشک میریخت و لبخند بزرگی زده بود ...بهش نگاه کردم و دهنم خود به خود باز شد : مامان ...چرا خوشحالی؟
اشک  داخل چشم های مادرم خشک شد .پدرم نزدیک اومد ...دستش رو بالا گرفت و توی صورتم کوبید ... خون گرم روی صورتم باعث شد دوباره لب هام از هم باز بشن و چیزی رو بگم که تا به حال هرگز  شبیهشم نگفته بودم : دوست داشتی بمیرم ...مگه نه ؟ ...به هر حال فیلیکس بیشتر از من لیاقت زنده بودنو داره.
نیشخندی روی صورت پدرم پدید اومد ...آروم جلو اومد و کنار گوشم زمزمه کرد : چی باعث شده فک کنی که تو اصلا لیاقت زنده بودنو داری ؟
بعدش مادرم جلو اومد و حرفی رو زد که حتی تصور شنیدنش رو از طرف مادرم نداشتم : آدرین . چرا همچین حرفی رو میزنی ؟ ...تو داری منو میترسونی!
خشکم زده بود ...به خاطر حرف های پدرم بود ؟...یا چون مادرم ...کسی که به من زندگی بخشیده بود ..."ازم میترسید"
.
.
.
اونجا بود که نفرت وجودمو پر کرد و یه آرزو کردم 
.
.
.
"کاش برادرم بمیره"

۳ ساعت بعد 

هوا بارونی شده بود...منو از بیمارستان بیرون آورده بودن و جلوی درب عمارت گذاشتن ... قطره های بارون صورتم رو خیس میکرد ...انگار آسمون داشت احساسات درونمو منعکس میکرد ... خشم و نفرت وجودمو در بر گرفته بود... هرچی نباشه ...من با بالا آوردن قلبم ..."احساساتمو از دست داده بودم"(پ.ن : قلب اینجا نمادی از احساساته و آدرین واقعا قلبشو بالا نیاورده بود) ...وقتی داخل باغ عمارت قدم میزدم ...بدن سایه مانندی رو از دور دیدم و به سمتش رفتم ...کاملا میدونستم که این سایه کیه ...همون کسی که یه زمانی بهترین آدم زندگیم بود و الان همه چیزو ازم گرفته بود ...خون داخل رگ هام داغ شده بود ...دستهام رو مشت کردم و به سمتش رفتم ... هر قدمی که برمیداشتم خشم و نفرتم دو چندان میشد وقتی تقریبا ۱۰۰ قدم فاصلمون بود  بلند داد زدم : فیلیکس !
روشو برگردوند و باچشمهای خالی از احساس نگاهم کرد ... بعد از چند ثانیه چیزی رو درونش دیدم  که درون خودم پدیدار شده بود..."جنون"...کم کم اون هم به سمتم قدم برداشت ...سه قدم با هم فاصله داشتیم که متوقف شد.

با لحنی خالی از احساسات گفت :آدرین خوشحالم که حالت خوبه 

من عصبانی بودم ،متنفر بودم ،من کنترل خودم رو از دست داده بودم !

_فیلیکس ...من یک ماه منتظر تو بودم و تو ...ت،تو حتی توی چشم های من هم نگاه نمیکنی ...بهم بگو ...چرا انقدر برات غیر قابل تحملم.

_ تو نمیدونی توی این یک ماه ...من خیلی تغییر کردم 

_فیلیکس ...تو حتی نمیدونی اینکه پدرت ازت متنفر باشه چه حسی داره ...تو نمیدونی وقتی همه تو رو یه تیکه آشغال‌ میبینن ...تو نمیدونی وقتی که مادرت ازت بترسه چه حسی داره ...من همه چیزو تحمل میکردم چون منتظر بودم ... منتظر تو ...تنها برادرم ولی تو چیکار کردی ...تو کاری کردی که تبدیل به یه هیولا بشم ...من یه هیولا ام ، یه هیولا

از دیدگاه فیلیکس: 

گوش هام چیزی رو نمیشنید ...صحنه ی قتل داشت توی ذهنم تکرار میشد ...سرم درد میکرد...دیگه نمیتونستم به چیزی فک کنم ...صدای ویز ویز توی گوشم داشت نابودم میکرد ...آدرین داشت کاری میکرد که مغزم از جمجمه ام بیرون بزنه یقه اش رو گرفتم و پیشونیمو به دماغش کوبیدم و سرش داد زدم : خفه شو ، خفه شو !فک کردی من راحت بودم ...پرستارمو جلوی چشمم کشتن ...میفهمی ...من تا یک قدمی مرگ رفته بودم ...چیزایی رو دیدم که توی احمق توی خوابت هم نمیتونی تصور کنی...البته که به جای مغز توی سرت یه تیکه آشغاله ! مادر حق داشت که ازت بترسه چون" تو یه هیولا شدی "
آدرین چند ثانیه بهم زل زده بود ...من چی بهش گفتم ؟! چرا بهش اینو گفتم؟...توی چشماش اشک نفرت حلقه میزد ... به سمتم دوید 
.
.
.
_ازت متنفرم !

 

از زاویه دید آدرین : 

چ،چرا؟...  دستم رو مشت کردم ...تا حدی عصبانی بودم که ناخون هام رو داخل کف دستم فروکرده بودم...به سمتش دویدم ...اشک هام داشتن به جریان می افتادن ...احساساتم داشتن از درون لب هام فشار میاوردن ...بالاخره لب هام رو شکافتن و بیرون ریختن ...حرفی که تمام این مدت درونم رو میخورد و مثل یه هزار پا به جون مغزم افتاده بود رو به زبون آوردم : "ازت متنفرم"
خیلی محکم هلش دادم ...با نیرویی که تا با حال احساس نکرده بودم ...نیرویی خاصی ذره ذره ی وجودمو پر کرده بود .
.
.
.
"نیروی خشم"
.
.
.
جمجمه ی فلیکس محکم به کنار حوضچه ی باغ خورد و ناله ای کرد...
  به چهرش نگاه کردم و لحظه ای به جای جنون توی وجودش برادرم رو پیدا کردم ...در یک آن خشمم فروکش کرد و مشتم از هم باز شد ... "من چیکار کردم"..."من از هیولا هم بدترم" ...خشکم زده بود ...یهو دستی یقه ام رو گرفت و منو به زمین کوبوند ...
_ای احمق ...به خاطر تو ما وارث بعدی خاندانو از دست دادیم ... تو لیاقت زنده بودنو نداری ، تو حتی چشم دیدن برادرتو نداشتی عوضی ! چی برات کم گذاشتم ! چرا فقط نمیتونستی عادی باشی ؟ چرا سعی نمیکنی که فقط یه تیکه آشغال نباشی ؟!...کاش مرده به دنیا اومده بودی !
پدرم پاشنه ی کفششو به صورتم میکوبوند ...من از برادرم متنفر بودم ولی نه به قدری که بخوام بکشمش ... احساسات مزخرفم منه ۵ ساله رو فرا گرفته بود . همینطور که پدرم مشغول لگد کرد سر من بود صدایی شنیدم ...صدای کسی که ازش متنفر بودم ...ولی در اون لحظه نقطه ی کوچیکی از قلبمو روشن کرد و اون صدا صدای فیلیکس بود :پ،پدر...کسی اونجاست؟...کجایین ...چ،چرا همه جا تاریکه ...خواهش میکنم ...ی،یکی چشمامو باز کنه !
بعد از اینکه این جمله رو شنیدم ... کم کم  توی تاریکی وجودم غرق شدم و بعد از اون بیهوش زیر لگد های پدرم رها شدم 
.
.
.
۲ روز بعد 
 

آدرین: 

دکترا گفتن که فیلیکس دیگه نمیتونه ببینه چون ضربه ای که به سرش خورده به اعصاب بیناییش آسیب وارد کرده ...این همش تقصیر من بود . ولی من هیچی یادم نمیاد ...مادرم جوری به من نگاه میکرد که انگار هیولا بودم ...من حتی نمیدونستم چه اتفاقی افتاده ...من فقط یادم میومد که منتظر برادرم بودم ...هر وقت میخواستم بیشتر به یاد بیارم ...سر درد هام شدیدو شدی تر میشدن تا جایی که بیهوش میشدم .
 

۸روز بعد از حادثه 

فیلیکس با من حرف نمیزد ...م،من تقصیر خودم نبود ، حتی چیزی هم یادم نمیومد ...من یه هیولا ام 
 

۳۰ روز بعد از حادثه 

فیلیکس همچنان با من حرف نمیزد...اون روز روز تولد ۶ سالگیمون بود 
 

۸ ماه بعد از حادثه 

من ۹ بار توسط پدر خودم به شدت مسموم شدم و جون سالم به در بردم و مادرم دیگه زیاد با من صحبت نمیکنه ...من ۸ ماه از خونه بیرون نرفتم ...همه فک میکردن من مُردم ...پدرم به همه اعلام کرده بود که من توی یه تصادف همراه فیلیکس از پنجره افتادم پایین و من مردم و فیلیکس کور شده . حتی خدمتکاری که برای محافظت ازم استخدام شده بود هم چند بار قصد آسیب رسوندن بهمو داشت. من دیگه هیچ کسو نداشتم .
 

۹ ماه بعد از حادثه 

میدونی چیه ...ازش متنفر بودم...من چندین بار ازش عذرخواهی کردم ، حتی چندین بار هم سعی کردم خودم رو با سم های توی کمد پدرم مسموم کنم ...مامان دیگه حتی توی چشم هام هم بهم نگاه نمیکنه ...پدر ...اون که اصلا نمیدونه من وجود دارم ...دیگه حتی اندازه ی یه آشغال هم باهام برخورد نمیکنه ...همه از من متنفرن به خاطر کاری که انجام ندادم ...به خاطر "هیچی" .من ازش متنفر بودم چون باعث شد توی یک روز ،هم پدر و هم مادرمو از دست بدم 
.
.
.
اما ته دلم غم خاصی داشتم 
با اینکه یادم نمیومد که چه اتفاقی افتاده بود
هیچ وقت این حقیقت رو فراموش نکردم
"من برادر خودم رو کور کردم "


 

خب خب خب 
آقا 
قبل اینکه به آدرین فوش بدین 

این رو بگم که آدرین اون روزی که فیلیکس رو کور کرد ،مسموم شده بود و سم روی مغزش تاثیر گذاشته بود .گذشته از این ، آدرین فقط ۵ سالش بود و به خاطر شکنجه های عصبی پدرش و  اعضای فامیل  که همش توی گوشش میخوندن که فیلیکس نسبت به تو برتری داره دچار اختلال شخصیت دو قطبی شده بود و فیلیکس هم به خاطر صحنه هایی که دیده بود دچار فروپاشی عصبی و استرس پس از حادثه شده بود و جفتشون به جنون رسیده بودن به حدی که درست رو از غلط تشخیص نمیدادن.
ولی در بعضی مواقع هم با اینکه ۵ سالشون بود کمی بالغ به نظر میومدن چون ببینین ،کلا آموزش هایی که کارل به بچه ها میداد سطحش خیلی بالا بود و به خاطر اینکه خانواده ی اندرسون جزو نسل برتر حساب میشن میانگین آی کیوشون خیلی بالاتر از انسان های دیگس ولی این رو هم در نظر بگیرین که فیلیکس و آدرین احساساتشون که مثل یه بچه ی ۶ یا ۵ ساله ی معمولیه چون حتی اگه آی کیوشون ۲۰۰ باشه بازم احساسات معمولی و انسانی دارن .
و خب یک لحظه خودتونو جای اون بچه ها بذارین ، یا جای آدرین ، اینکه یه روز صبح پاشی و ببینی همه بی توجهی بهت میکنن حتی پاره ی تن خودت باهات حرف نمیزنه ...چه حسی داره؟
یا فیلیکس که صحنه ی قتل رو دیده بود...میدونین چقدر توی اعصاب و روان یه بچه ی کوچیک تاثیر میذاره ؟

ببخشید که این پارت خیلییییییییی طولانی و خسته کننده شد ولی خب باید در این مورد  توضیح داده میشد
سعی میکنم که یکم بهتر بنویسم 
اگه خوشتون اومد و یا نظری درمورد داستان داشتین حتماااا نظرتون رو بهم بگین 

آقا ببینین کامنت های پست قبلیم کلا ۳ تا بود 
لطفا اگه میخونید نظرتونو بهم بگین چون واقعا انرژی میگیرم از کامنتاتون