عمارت خان 🌝 پارت2

Merinett Merinett Merinett · 1401/06/28 20:23 · خواندن 3 دقیقه

سلام ببخشید واقعا دیر شد خو لون نویسنده نداده بو🥺😢 عوضش امروز ۴ تا پارتی که امروز داده رو میدم😉🤗 

ادامه ....

پارت ۲

توی سکوت با دقت گوش کردم ، انگار رفته بود و اینجا نبود . نفس عمیقی کشیدم ، از ترس قلبم داشت می ایستاد . 

با دست خیس از عرق ، دستگیره در رو پایین کشیدن .

توی بیصدا و ارومترین حالت ممکن در باز کردم پام رو بیرون گذاشتم که با قرار گیری روی یکی از سرامیک های لق ، صدایی ایجاد شد..  با دیدن بابا که کمی اون تر دای بساطش نشسته بود. با صدایی که ایجاد شد سرش رو بالا اورد ، با چشمای به خون نشسته نگاهم کرد... از ترس کپ کرده بودم و شک شده ایستاده بودم.... نمیدونستم چیکار کنم با بلند شدن از روی زمین صدای ناله ام بلند شد.

از ترس به گریه افتاده بودم و با لحن ملتمسی گفتم 

ـ بابا .... بابا ..

من دخترتم .. می‌شنوی بابا..

پاهام همراهی نمیکرد و انگار خشک شده بود قدم دیگه ای سمتم برداشت. پلک هام رو روی هم فشار دادم ، باید فرار میکردم وگرنه اتفاق بدی میوفتاد..

به پاهای بی جونم حرکت دادم سریع به سمت در پا تند کردم . که صدای قدم های بلندش رو پشت سرم شنیدم ..‌ 

از ترس جیغی کشیدم داشتم فرار میکردم ولی توانایی کنترل ترسم رو نداشتم  ..... ناگهان از پشت موهام کشیده شد . از ترس و درد جیغ ناگهانی کشیدم..

موهام رو کشید و پرتم کرد زمین . از درد لگنم و موهام توی خودم جمع شدم .. انقدر موهام رو بد کشیده بود که چند تار مو لای انگشتاش خود نمایی میکرد .  سرم و بین دستام گرفتم . با تجز و التماس برای اینکه به خودش بیاد نالیدم ..

ـ چیکار میکنی بابا؟

 

اما انگار حالش اصلا دست خودش نبود ...انقدر از اون زهرماری خورده بود که از خود بیخود شده بود..

 سمتم اومد و غرید: 

ـ چرا وقتی میگم درو باز کن باز نمیکنی؟

از ترس توی خودم جم شدم و گفتم ـ اخه ... بابا شما 

دستش رو دور گردنم گذاشت و به سمت عقب هلم داد 

روی سرامیک سرد خوابوندم و با چشمای خیس از اشکم توی چشمای سردش خیره شدم.

‍ـ بابا....

 سیلی محکمی با دست ازادش روی صورتم خوابوند . بر خلاف خماریش دستش به قدری سنگین بود که صورتم از درد به گزگز افتاد. با تموم جونم جیغ زدم و ملتمس گفتم 

ـ نکن بابا....

هیچ سلاحی برای دفاع از خودم نداشتم . دستم روی دستش گذاشتم . با ضرب پس زد و گفت ـ دستت جلو بیاد میشکونمش. 

میدونستم این کارو انجام میده ، وقتی توی حال خودش بود بهم رحمی نداشت چه برسه به الان که خودش نبود ‌... با دیدن گلدونی که بالای سرم قرار داشت ، تا جای ممکن خودمو کشیدم به سمتش ..

باورم نمیشد پدرم همچنین حیوونی باشه

گلدون رو توی دستم فشردم ...

چشمام رو بستم و محکم توی سرش کوبیدم 

هیکل گندش روی زمین افتاد 

تیزی شیشه رو توی دستام فشردم  

 نمیدونستم چیکار کنم...

یا حتی چشم باز کنم 

جرعت نگاه کردن نداشتم ..... ...

 

 

 

 

 

 

خب تموم شد😐😬 

 

باییی😬😬 امید وارم که خوشتون بیاد نظر یادتون نره میسیی بابای گایز