عمارت خان🌝 پارت 1

Merinett Merinett Merinett · 1401/06/26 02:59 · خواندن 3 دقیقه

خب این داستان ادرینتی نشد😐😂 

حالا ببخشید بپرید ادامه .....

با صدای کوبیده شدن مشت های محکمی که روی در اتاق فرود میومد 

توی خودم جمع شدم 

زانو هام رو توی شکمم جمع کردم 

دستم رو دور زانوهام پیچیدم و سرم رو روی پاهام گذاشتم 

دلم میخواست حواسم رو به جای دیگه ای منعطف کنم 

این صدای گرومپ گرومپ رو نشنوم 

ای کاش میشد همچین کاری رو کرد 

ای کاش میشد از این زندگی کوفتی برم بیرون 

و دیگه هیچ وقت پشت سرم رو نگاه نکنم 

با صدایی که سعی در کنترل لرزشش و مهربون  نشون دادنش داشت گفت

ـ بابایی .... دخترم... 

 بیا بیرون بابا کارت داره. 

این صدارو بار ها شنیده بودم 

نباید گولشو میخوردم 

بابا الان اصلا خودش نبود 

اگه می‌رفتم بیرون معلوم نبود چه بلایی سرم میاورد 

همیشه وقتی می‌خواست خرم کنه ، تن صداشو میاورد پایین . 

مهربون باهام صحبت میکرد تا راضیم کنه اما من دیگه حساب کار دستم اومده بود ، دیگه گولشو نمیخورم . جوابش رو ندادم که عصبی شد ...

مشت محکمی به در کوبید ...

با صدای خشمگین و کلفتش گفت 

ـ د میگم از اون اتاق کوفتی بیا بیرون دختره بی همه چیز 

قطره اشکی از چشمم پایین چکید 

روی گونه ام سرازیر شد 

کدوم پدری دخترش رو با چنین الفاظی صدا میکرد اخه ؟! 

مشت عصبی به در کوبید و غرید  

ـ با تو ام ... جواب بده ...

میدونم اون تویی . 

از ترس جیغ کشیدم .... 

ـ چرا مست کردی بابا؟!

برو ، برو یه گوشه بشین حالت خوب بشه بعد من میام بیرون قول میدم ... 

جوری که نشنوه با صدای ضعیفی ادامه دادم 

اگه الان بیرون بیام بعدا هر دومون پشیمون میشیم بابا من مطمعنم تو هم دلت نمیخواد اتفاقی برای من بیوفته . ای کاش زود تر به حالت عادی برمیگشت 

اما این الکل لعنتی از خود بی خودش میکرد میشد یه ادم دیگه که ازش وحشت داشتم ... صداها اروم شد.

انگار حرفم جواب داده بود ..

قبول کرده بود بشینه تا اروم بشه .. 

از جام بلند شدم و رفتم از در نیم نگاهی انداختم ، انقدر بهش مشت کوبیده بود که لولای در کمی ازش کنده شده بود میترسیدم که هر لحظه در باز بشه..

و بابا بیاد داخل .

این اتاق هیچ راه فراری نداره اگه من رو میگرفت کارم  تموم بود...

سمت کمد لباسام رفتم.. کوله ای برداشتم و همه لباسارو توش چپوندم .. نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم . فقط تو فکرم بود باید بزنم بیرون .. شاید میشد شب برگردم و برم توی انباری ، ولی این اتاق دیگه امن نبود ... واسه همینم باید وسایلم رو انتقال میدادم ... چیز هایی که نیاز داشتم رو توی کوله چپوندم . وسایل زیادی هم نداشتم که بخوام بردارم . . چند دست لباس بیشتر نبود 

به سمت در رفتم ...

 هم میترسیدم بازش کنم 

هم میترسیدم از اینکه بخوام اینجا بمونم ..

اروم قفل در رو پیچوندم ...

حرکتی کرد و گوشم رو به در چسبوندم تا ببینم صدایی میاد یا نه .............

 

 

 

 

خب این پارت یک بود ، و اینکه این رمان من نیست یا هر روز دادم یا یه روز دادم و یه روز ندادم معلوم نیست . و هر وقت هم که اون یه پارت داد من دو تا از پارت ها شو میزارم خب امید وارم که خوشتون بیاد نظر و لایک یادتون نره 😉🤗 

 

تعداد کاراکتر : ۳۱۸۶ .

بای بای 😁💖💕💛