(+15)the garden of happiness episode 1
سکوت ...
سکوتی که هرگز شکسته نمیشه...
تلخه...سیاهه...
ولی
زیباست ...
.پایان.
وعده ی نهار رو پرستار جدید با اکراه برام آورد و سینی رو به زمین کوبید بعد از یک روز که اومده بود و جای لیلی رو گرفته بود .خیلی ناراضی به نظر میرسید .
کتاب مورد علاقم رو برای بار دوم خوندم ، لیلی بهم یاد داده بود بخونمش ... لیلی، مادری که فرصت عشق ورزیدن بهش رو نداشتم ، مادری که منو ۹ سال از نوزادی تا الان بزرگ کرد ... مادری که "مامانم" از پنجره پرتش کرد پایین... با یاد آوری دوباره ی خاطراتم ،حس دلپیچه گرفتم ، یعنی لیلی الان کجاست
احتمالا همون جایی که بهش میگن بهشت ، همونی که منم میخوام برم داخلش ...لبه ی پنجره وایستاده بودم و حیاط عمارت قدیمی و خاک خورده رو نگاه میکردم ...آخرین منظره ای که لیلی دید و آخرین جایی که خواهم رفت ...
*تق تق *
سرم رو به سرعت برگردوندم ...مامان بود ...جیغ زد و سرش رو پایین گرفت آروم از لبه ی پنجره پایین اومدم و نزدیکش شدم ...صدای ناله ای ازش اومد یه چیزی مثه هق هق... بدنم رقبت نمیکرد که نزدیکش بشه ماهیچه هام سفت شده بودن و قلبم میخواست منفجر بشه ...تقریبا دو کف دست باهاش فاصله داشتم که یهو چیزی محکم توی صورتم خورد و بدنم خشک شد ...مایع گرمی روی پوست سرد صورتم و سرم احساس کردم ...نمیتونستم تکون بخورم و تنها چیزی که از پایین تونستم ببینم صورت خندان زنی بود که بهش میگفتم مامان ...
_چ،چرا ؟
آخرین چیزی بود که تونستم به زبون بیارم . قبل از اینکه بمیرم ...
همه جا سفید بود ...
سکوت همه جارو گرفته بود ...
سکوت تلخی بود ...منتظر بودم که صدای لیلی رو بشنوم و ندا هاش رو تا راهم رو به سمت بهشت پیدا کنم ...ولی ...ولی چرا نیست ...چرا چیزی نمیشنوم ...چقدر درد داره ...
_لیلی...لیلییییی
جیغ میزدم و دنبالش میگشتم ...خواهش میکنم ...نجاتم بده ...منو به بهشت ببر
_خواهش میکنممممممم
_مار...گاریت...ت،تو اینجا...ت، تو مردی؟
لیلی توی لباس سفید با موهای خرمایی زیباش ایستاده بود ... تمیز بود و دیگه خبری از خون روی صورتش نبود و حالا با چشمای زیباش بهم نگاه میکرد ...ولی خوشحال نبود ...لبخند دردناکی روی صورتش بود با همون حالت گفت :
_خواهش میکنم ...
.
.
.
.
.
.
.
زنده بمون .
بیدار شدم .
سرگیجه ی شدیدی داشتم ... چشم هام رو به سختی باز کردم .
_م،من ...ک،که مرده بودم
بغض گلوم رو فشار میداد انگار که دستی میخواست خفم کنه ...قطره های اشک وارد دهنم شد و طعم شوری اشک یهو ذهنم رو سر جاش آورد ..."زنده بمون" ...باید یجوری زنده میموندم اما چجوری ...دفعه ی بعدی مامان خودش منو به قتل میرسونه ..."فرار کن" این کلمه مثل کتک های مامان به ذهنم کوبیده شد ...باید فرار میکردم ...صدای کفش های خدمتکار جدید از فکر درم آورد ...
_چ،چییییی؟
صورتش سفید شده بود ...
_ای موجود کثیف و چندش آور ...تو نباید به دست بانو میمردی ؟...البته یه زندگی سگی برای توی حرومزاده کافی نیست! مگه نه ؟ تو باید به بد ترین شکل ممکن میمردی ...دوست دارم انقدر با حرف هام زجرت بدم تا از افسردگی بمیری...
اون داشت به حرفاش ادامه میداد و من حتی ککم هم نمیگزید ...هر هفته مادرم برای دیدنم میومد و حرفای این چنینی بهم میزد و این دفعه با سیلی بهم حرفاش رو فهموند این دفعه واقعا میخواست منو بکشه ،احتمالا پرستار رو هم برای این فرستاده بود که از مرگم مطمئن بشه .
پرستار بعد از وراجی هاش رفت.و من فقط ذهن خودم رو درگیر نقشه ی فرار کرده بودم ...هیچ چیزی نمیتونست جلوی فرارم رو بگیره ...
"امشب فرار میکنم"
شب بود و من خودم رو روی زمین سردو سفت به خواب زده بودم و نقشم رو چند بار برای خودم تکرار میکردم ...《اول از همه شب ها پرستاری توی راهرو نیست و من میتونم آروم و بی دردسر از اتاق بیام بیرون ولی تنها پرستاری که شب ها مراقبه نانیه ، نانی با فانوسش هر دو ساعت یه بار راهرو رو چک میکنه باید سریع باشم و بعد از اینکه ازش رد شدم از لای در پشتی عمارت که یه قفل زنگ زده داره رد میشم از اونجایی که کلید قفل روی میز بزرگ توی انتهای راهروئه باید سریع برش دارم و فرار کنم و بعدش...》
صدای پای یه نفر اومد ...و صدای قیژ قیژ در بلند شد ...خودم رو به خواب زدم...هیچ کس نباید نصفه شب وارد اتاق من میشد اصلا مگه کلید اتاق دست پرستار جدید نبود پس کی داره وارد میشه ...
_وقتشه که این مایه ی ننگو از زندگیم پاک کنم ...با همون قیچی تو دستت ...بکشش
_بله بانوی من
*در بسته شد*
ص...صدای مادرم بود و نانی...یعنی چی که پاک کنم ...انقدر برات بد بودم مامان ...بغضم گرفته بود ... بعد از چند دقیقه حس کردم کسی پاشو نزدیکم میکنه ...نانی دستشو با قیچی داخل مشتش بالا برد و باسرعت پایین آورد ... در یک لحظه حسم بهم گفت
"فرار کن"
بدون اختیار جاخالی دادم ...و پای نانی رو باتمام توانم گاز کرفتم و گوشت سفت و گرمشو تو دهنم حس کردم ... از درد جیغ بلندی کشید وقیچی از دستش افتاد، با چشمای قرمز و پر نفرتش بهم نگاه کرد ...دستم رو سمت قیچی دراز کردم و تونستم با دست چپم بگیرمش ...سریع دست راستم رو گرفت و من با تمام جونی که توی بدن ضعیف و لاغرم داشتم قیچی رو توی بازوش فرو کردم ...مایع قرمز و گرم از توی دستش داشت فوران میکرد و جیغ میکشید ...با تمام سرعتم پاهام رو تکون دادم ...نمیدونم چرا ولی نیرویی که توی بدنم بود رو هرگز حس نکرده بودم ...از پله های مارپیچی راهرو پایین اومدم و سریع با قیچی به قفل زنگ زده ی در پشتی ضربه زدم ...من بیرون اومدم ... بالاخره ...من آزاد شدم
.
.
"بدو و پشت سرتم نگاه نکن"
تا آخر تونستم تو کوچه ی تنگ و تاریک بدوم ...پشت سرم رو نگاه کردم ...کسی نبود ... با تمام توانم دویدم ولی ...اگه کسی پشت سرم باشه چی ...بازم دویدم ...ولی یهو به یه نفر برخورد کردم !... اون...
بیدار شدم .
سرگیجه ی شدیدی داشتم ... چشم هام رو به سختی باز کردم .
_م،من ...ک،که مرده بودم
بغض گلوم رو فشار میداد انگار که دستی میخواست خفم کنه ...قطره های اشک وارد دهنم شد و طعم شوری اشک یهو ذهنم رو سر جاش آورد ..."زنده بمون" ...باید یجوری زنده میموندم اما چجوری ...دفعه ی بعدی مامان خودش منو به قتل میرسونه ..."فرار کن" این کلمه مثل کتک های مامان به ذهنم کوبیده شد ...باید فرار میکردم ...صدای کفش های خدمتکار جدید از فکر درم آورد ...
_چ،چییییی؟
صورتش سفید شده بود ...
_ای موجود کثیف و چندش آور ...تو نباید به دست بانو میمردی ؟...البته یه زندگی سگی برای توی حرومزاده کافی نیست! مگه نه ؟ تو باید به بد ترین شکل ممکن میمردی ...دوست دارم انقدر با حرف هام زجرت بدم تا از افسردگی بمیری...
اون داشت به حرفاش ادامه میداد و من حتی ککم هم نمیگزید ...هر هفته مادرم برای دیدنم میومد و حرفای این چنینی بهم میزد و این دفعه با سیلی بهم حرفاش رو فهموند این دفعه واقعا میخواست منو بکشه ،احتمالا پرستار رو هم برای این فرستاده بود که از مرگم مطمئن بشه .
پرستار بعد از وراجی هاش رفت.و من فقط ذهن خودم رو درگیر نقشه ی فرار کرده بودم ...هیچ چیزی نمیتونست جلوی فرارم رو بگیره ...
"امشب فرار میکنم"
شب بود و من خودم رو روی زمین سردو سفت به خواب زده بودم و نقشم رو چند بار برای خودم تکرار میکردم ...《اول از همه شب ها پرستاری توی راهرو نیست و من میتونم آروم و بی دردسر از اتاق بیام بیرون ولی تنها پرستاری که شب ها مراقبه نانیه ، نانی با فانوسش هر دو ساعت یه بار راهرو رو چک میکنه باید سریع باشم و بعد از اینکه ازش رد شدم از لای در پشتی عمارت که یه قفل زنگ زده داره رد میشم از اونجایی که کلید قفل روی میز بزرگ توی انتهای راهروئه باید سریع برش دارم و فرار کنم و بعدش...》
صدای پای یه نفر اومد ...و صدای قیژ قیژ در بلند شد ...خودم رو به خواب زدم...هیچ کس نباید نصفه شب وارد اتاق من میشد اصلا مگه کلید اتاق دست پرستار جدید نبود پس کی داره وارد میشه ...
_وقتشه که این مایه ی ننگو از زندگیم پاک کنم ...با همون قیچی تو دستت ...بکشش
_بله بانوی من
*در بسته شد*
ص...صدای مادرم بود و نانی...یعنی چی که پاک کنم ...انقدر برات بد بودم مامان ...بغضم گرفته بود ... بعد از چند دقیقه حس کردم کسی پاشو نزدیکم میکنه ...نانی دستشو با قیچی داخل مشتش بالا برد و باسرعت پایین آورد ... در یک لحظه حسم بهم گفت
"فرار کن"
بدون اختیار جاخالی دادم ...و پای نانی رو باتمام توانم گاز کرفتم و گوشت سفت و گرمشو تو دهنم حس کردم ... از درد جیغ بلندی کشید وقیچی از دستش افتاد، با چشمای قرمز و پر نفرتش بهم نگاه کرد ...دستم رو سمت قیچی دراز کردم و تونستم با دست چپم بگیرمش ...سریع دست راستم رو گرفت و من با تمام جونی که توی بدن ضعیف و لاغرم داشتم قیچی رو توی بازوش فرو کردم ...مایع قرمز و گرم از توی دستش داشت فوران میکرد و جیغ میکشید ...با تمام سرعتم پاهام رو تکون دادم ...نمیدونم چرا ولی نیرویی که توی بدنم بود رو هرگز حس نکرده بودم ...از پله های مارپیچی راهرو پایین اومدم و سریع با قیچی به قفل زنگ زده ی در پشتی ضربه زدم ...من بیرون اومدم ... بالاخره ...من آزاد شدم
.
.
"بدو و پشت سرتم نگاه نکن"
تا آخر تونستم تو کوچه ی تنگ و تاریک بدوم ...پشت سرم رو نگاه کردم ...کسی نبود ... با تمام توانم دویدم ولی ...اگه کسی پشت سرم باشه چی ...بازم دویدم ...ولی یهو به یه نفر برخورد کردم !... اون...
پایان
خب خب خب
اول از همه اینکه
سلام^_^
من نویسنده ی جدیدم
اگه خوندی و حالت بد شد و اینا بزا بگم که این رمان ۱۵+ ساله به خاطر خشونت و صحنه هایی که شاید خوشتون نیاد پس با اختیار خودتون بخونید
علامت های "" نشونه ی فکر های مهم کرکتر هاست و یجورایی به داستان حس و فضا میده
علامت ** برای صدا ها استفاده میشه یا برا حرکت ها
علامت《》 برای نقشه یا حرفایی که کرکتر ها تو دلشون بیان میکنن استفاده میشه
و اینکه خلاصه
مرسی که تا اینجا خوندی
لطفاااااا اگه دوست داشتی نظر بده
چون خیلی خیلی زحمت کشیدم براش
♡♡♡