مخفیانه پارت۳

Ava Ava Ava · 1401/06/21 17:41 · خواندن 3 دقیقه

ببخشید بچه ها اون پارت کم بود ولی با این پارت میخوام جبران کنم پس برید ادامه مطلب😇💜

آدرین*****

مرینت ..... تو عاشق کدوم پسری ؟ 

مرینت: (بچه ها من یادم رفت توی پارت دوم بگم مرینت عاشق آدرین هست ولی اسمش رو نمی‌دونست بعدا دلیلش رو میگم) 

به دروغ آدرین من تا بحال بهش فکر نکردم

من: آها 

پرستار:آقا تایم ملاقات تموم شده بفرمایید بیرون 

+:بله الان میرم

***مرینت بعد از اون ۳ روز ***

اون سه روز هم گذشت و من باید به سرکار میرفتم 

اینقدر کار کردم تا شب شد اون شب بارون خیلی تندی زددددددد(یعنی خیلی زیاد بود🤣) من حواسم نبود پام محکم خورد گلدون های مورد علاقه خانم الیزابت رو شکوندم خانم الیزابت صاحب کار منه و خیلی بد اخلاقه و دستم خورد ظرف ها هم شکست با صدای خیلی ناجور شکست بعد تا خانم الیزابت اون رو فهمید چند تا از آدم هاش رو دنبالم فرستاد دنبالم من هم با همون لباس کهنه ای باهاش کار میکنم دویدم وکیفم رو سریع برداشتم 

فقط میدویدم  خیابون ها و کوچه ها هم که خیس بودن 

۳ یا شاید ۴ بار سُر خوردم اینقدر دویدم تا به یک کوچه بن بست رسیدم . 

+++آدرین+++

فیلیکس من امشب دیر میام خونه 

فیلیکس:باشه آدرین هوووی با خودت چطر ببر 

من:نمیخوام بابا 

از خونه زدم بیرون انگار از حرفم پشیمون شدم که چطور نیاوردم ولی نمیخواستم جلوی فیلیکس کم بیارم 

واسه همین با ماشین رفتم به یک کافه چوبی خیلی قشنگ اونجا کیک و یک نوشیدنی گرم سفارش دادم 

و خوردم میخواستم پیاده برم تا به یک جایی برسم  رفتم توی یکی از کوچه ها دیدم یک دختر تقریبا ۱۸ یا ۱۹ ساله داره گریه میکنه و کیفش رو هم بغل کرده موهاش خیلی واسم آشنا بود و موهاش خیلی خیس شده بودن دستاش کبود بود و میلرزید چند بار صداش کردم اما جواب نداد  

دیدم اون مرینت بود آخه واسه چی اینجا بود و داشت گریه میکرد؟؟؟

دستم رو گزاشتم روی شونش روبه روش بودم کمی دستی که روی شونش بود رو تکون دادم و گفتم مرینت بلند شو چرا داری گریه میکنی؟ با ترس داشت من رو نگاه می‌کرد خواست فرار کنه.اما زود مچ دستش رو گرفتم  اون سریع به من نگاه کرد و گفت آدرین خواهش میکنم دستم رو ول کن من .........من ..... دیگه نمیتونم انجام بدم . 

من: آخه چیو و چرا داشتی گریه میکردی ؟ تا بهم نگی چیشده ولت نمیکنم . 

مرینت: و...................................... طولانییییییییی 

قضیه همین بود چیز بدی توی (داره توی دلش صحبت میکنه )گلوم رو چنگ مینداخت انگار دلم میخواست گریه کنم خواستم کیفم  رو بردارم ناخواسته اشکی روی گونه اومد و افتاد ادرین من رو دید)

ادرین:مرینت داری گریه میکنی ؟ 

من:سرم رو بالا آوردم گفتم نه چرا؟ 

ادرین:آها ولی چشمات این رو نمیگه چون اینقدر خیست شبیه تیله های آبی شده  

من :آدرین من دیگه..تحمل ندارم 

آدرین:تحمل چی؟ 

من:خب من که خانواده ندارم و

آدرین پرید وسط حرفم: چی تو خانواده ندارییییی

پس چطوری به زندگی ادامه میدی ؟ 

مرینت فردا به این آدرس بیا باشه؟ 

مرینت: آدرین یه لحظه صبر....ک..ن