عشق مجبوری
عشق مجبوری پارت ۳
اگر نظرات زیاد باشه زود تر پست میزارم 👌😁
_گابریل باز این برادر زاده نچسبت اومده
_همین نچسب قراره بشه عروست
_گابریل نمیزارم سرنوشت من برای آدرین تکرار بشه
پدرم منو میزد تا زنت بشم ، زندگی رو نگاه من دوست نداشتم و ندارم و نخواهم داشت
مادرم میگفت من خودم کار میکنم تا منو به تو ندهد ولی پدرم ، به خاطر پوله خودت و پدرت مجبورم کرد باهات ازدواج کنم
حالا میخوای پسرمون هم مجبور کنی با زویی ازدواج کنی
_سلام مامان . چی شده ؟ کی میخواد ازدواج کنه ؟ کلویی ؟ اون که هنوز بچست
_سلام پسرم قراره تو ازدواج کنی آدرین
_چییییییی!!!!!!!
******************
مرینت بیرون رو صندلی نشسته بود و داشت کتاب میخوند
زویی و فیلیکس داخل اومدند
فیلیکس کتاب رو از دست مرینت گرفت و به بالا نگهداشت
در همان لحظه زویی گفت _ فیلیکس بیا بریم ، اینقدر با این گدا ها حرف نزن
فیلیکس کتاب رو انداخت زمین
_مرینت خم شد و کتاب رو برداشت و گفت : هرچی رو بشه خرید شعور و فهم رو نمیشه خرید
زویی بهش گفت _ آخرین بارت باشه که به من توهین میکنی.
بعد رفت
_مرینت نگران نباش زویی و فیلیکس زاتن بیشعور اند
_فهمیدم کلویی
****************
- سلام عشقم دلم برات تنگ شده بود ، فک کنم دلت میخواد. ببوس....
آدرین وسط حرفش پرید و گفت
_من عشقه تو نیستم و هیچوقت زوج نمیشیم