عشق مجبوری
توجه این داستان هیچیش شبیه میراکلس واقعی نیست
پارت ۱
_سلام قربان خوب هستید
دکتر گفته شما سرطان خون دارید و احتمال خوب شدنتون ۱۰٪
_من تا اخرای عمرم سعی میکنم که فرانسه رادر امان نگهدارم
*********************************************************************
_ ماااااااماااان آنجل دفتر خاطرات منو برداشته
_بااااااااباااااااا مارک عروسکم رو برداشته
_برداشته که برداشته خستم کردین آنجل و مارک
از مرینت یاد بگیرید
_عزیزم اشکال نداره زیاد سخت درکتون میکنم خونه کوچیکه و من دارم پول در میارم و و خونه بزرگ تر میخرم
_مامان ، بابا بیاین
_چیشده مرینت
_رییس جمهور فرانسه آقای رونالد آگرست درگذشت
_چی
_اگه گابریل آگرست بشه ما بد بخت میشیم
*********************************************************************
روز خاکسپاری
تام با مربنت به خاکسپاری رفت
_آدرین یادم بیار رفتیم خونه یادم بیار یه چیزی میخوام بگم
_چشم پدر
خاکسپاری تمام شد
_ سلام آقای آگرست تام دوپن هستم نانوای بقل خونتون هر وقت خواستید بهم بگید تا براتون نان بیارم
_ممنون اقای دوپن ولی....
_تام صدام کنید
_تام ... ماخودمون نونوا داریم ولی ...
بعد چند لحظه مکس *
میتونی بیای اینجا نون برامون درست کنی و حقوق کم بدم چون بیا اینجا و اینجا بهت تو خونهی عظیمم یه جا با خوانواده است میدم
مرینت که پیش پدرش بود داشت راه میرفت که یهو پاهاش بهم میگیره
و میافتد آدرین به سمت مرینت میره و بلندش میکنه
_بلند شو آه خانم ؟
_مربنت
_منم آدرین ام
مرینت یک دل نه صد دل عاشقش شد
گابریل زیر لب به آدربن گفت
_عاشقش که نشدی ؟
_چی
_بعداً بهت میگم
تام رفت خونه و با سابین صحبت کرد ، سابین قبول کرد
_آنجل و مارک با دقت به حرفام گوش کنید اونجا رفتیم شر بازی در نیارید
_بابا چرا به مرینت نمیگی
_چون تو راه به مرینت گفتم