عشق جهنم پارت ۳۸
عشق جهنم
دوستان این پارت اخر تو این ساله
باتوجه به اینکه خبر رسیده نمیتونم دست به گوشی بزنم در طول سال نمیتونم پارت بدم بقیش مال سال دیگه هست از خرداد
مادرم گوشیمو قایم میکنه بنابرین نمیتونم دست به گوشی بزارم ببخشید
.
بعد از انجام دادن کارهام از دستشویی خارج میشم . نگاهی به ساعت میکنم . پوف هنوز یک ساعت و نیم مونده تا هفت .
روی تخت میشینم . دیگه خوابم نمی امد . حالا توی این چند ساعت چیکار کنم؟! از اتاق خارج میشم .
حالا که وقت دارم بهتر یک صبحونه برای خودم و اماندا اماده کنم . به اشپزخونه کوچیک اقامتگاه میرم و مشغول کار میشم .
نمیدونم چقدر میگذره که با صدای اماندا به خودم میام .
_ وای ایزابلا سوخت! حواست کجاست؟!
من: وای وای تخم مرغم ! یادم رفت زیرش رو خاموش کنم .
چاقو و گوجه ای که دستم بود رو روی تخته میزارم . به سرعت به سمت تخم مرغم میرم و با غصه بهش نگاه میکنم .
_ حواست کجاست دختر!؟ چند بار صدات کردم اما اصلا متوجه نشدی!
من: ببخش فکر کمی مشغول بود . یادم رفته بود که دارم چیکار میکنم .
اماندا ظرف تخم مرغ رو از دستم میگیره . داخل ظرف شویی میزار و روش اب میریزه .
سری با تاسف تکون میده و میگه:
_ تو چرا صبح به این زودی بیدار شوی دختر؟!
من: نمیدونم خوابم نبرد برای همین گفتم برای خودمون صبحونه درست کنم ولی اخرش گند زدم .
_ اشکال نداره .بشین من به جات درست میکنم .
سری تکون میدم و پشت میز میشینم . سرم رو داخل دست هام میگیرم و کمی ماساژش میدم .
خیلی افکارم اشفته بود و ذهنم درگیر این قضیه که پیش امده شده بود .اصلا نفهمیدم اماندا کِی صبحونه رو حاضر کرد و روی میز گذاشت .
_ چیشده دخترم ؟! چی انقدر فکرت رو درگیر خودش کرده؟!
من: چیزی نشده .. یکم که بگذره بهتر میشم .
_ باشه ..ولی اگه خواستی با کسی درد دل کن من هستم . مطمعن باش حرف هات رو اگه به من بزنی به کسی چیزی نمیگم .
من: ممنونم اماندا ..هر وقت خواستم با کسی حرف بزنم حتما پیشت میام .
اماندا لبخندی میزنه و مشغول خوردن صبحانه میشه . بعد از تموم شدن صبحانه هردو به سمت قصر اصلی حرکت میکنیم .
استرس تمام وجدم رو گرفته بود نمیدونستم چطوری باید با دیوید رو به رو بشم . اماندا سینی صبحانه رو به دستم میده تا برم روی میز بچینم .
وقتی وارد سالن میشم دیوید هم هم زمان با من وارد سالن میشه . با دیدنش اب دهانم رو به سختی پایین میدم .
دیوید نگاهی به من میکنه که سریع سرم رو پایین میندازم . به سمت میز میرم و با دست های لرزون شروع به چیدن میز میکنم .
_ وقتی میز صبحانه رو جمع کردی برو وسایل من رو برای سفر حاضر کن .
من:ولی دو روز دیگه که میخواید حرکت کنید
_ برنامم تغییر کرده امشب به سمت قصر پدرم حرکت میکیم .
من: باشه ..چه وسایلی نیاز داری برای این سفر؟
_ لیست وسایل مورد نیازم رو روی یک کاغذ نوشتم . بخون و برام حاضرش کن .
سری تکون میدم و چیز دیگه ای نمیگم . برام عجیب بود که دیوید خیلی عادی برخورد میکرد . انگار نه انگار که اتفاقی افتاده .
با اینکه برام عجیب بود اما وقتی دیدم دیوید هیچ واکنشی نشون نمیده و عادی برخورد میکنه من هم کم کم اروم میشم و سعی میکنم به خودم مسلط بشم .
با حرفی که دیوید زد رشته افکارم پاره میشه و از فکر بیرون میام .
من: چی؟ حواسم نبود متوجه نشدم چی گفتی ..میشه یک بار دیگه تکرارشدکنی لطفا.
_ گفتم من میرم به کارهام برسم .
من: الان؟! اما تو که چیزی از صبحانه نخوردی!
_ گرسنه نیستم.
این رو میگه و بدون مکث از جاش بلند میشه و به سمت در خروجی میره . به سمت میز میرم و تند تند شروع به درست کردن یک لقمه میکنم .
بعد از درست کردنش با عجله به سمت دیوید میرم و قبل از اینکه از در خارج بشه جلوش رو میگیرم .
دیوید با این کارم سوالی نگاهم میکنه . نفس عمیقی میکشم و لقمه رو به سمتش میگیرم .
_ بیا بگیرش ..هر وقت گرسنت شد بخورش .
نگاه دیوید بین صورتم و دستی که لقمه رو به سمتش گرفته بود میچرخید. توی نگاهش قدردانی موج میزد .
لقمه رو به ارومی از دستم میگیره و تشکر زیر لبی میکنه .از در خارج میشه و به سمت اتاق کارش حرکت میکنه .
بعد از رفتن دیوید به سمت میز میرم و شروع به جمع کردنش میکنم . وقتی کارم تموم شد فوراً به سمت اتاق دیوید میرم تا وسایلش رو اماده کنم .
چون میدونستم دیوید داخل اتاقش نیست بدون در زدن وارد اتاقش میشم . نگاهی به سر تا سر اتاقش میکنم و بالاخره برگه ای که دیوید گفته بود رو پیدا میکنم .
نگاهی به لیست بلندی که برام گذاشته بود میکنم.اوه چه خبره!! این همه وسایل برای چی میخواد؟!
نفسم رو پر حرص بیرون میدم و شروع به اماده کردن وسایلش میکنم . نزدیک ناهار بود که بالاخره کار اماده کردن وسایلش تموم شد .
نگاهی به لیست میکنم . خوبه همه چیز امادس .دستی به کمرم میکشم و کمی ماساژش میدم .اوف کمر برام نموند بود!
میخوام از اتاق خارج بشم که با چیزی برخورد میکنم . اخ دماغم خورد شد! این دیگه چی بود .
همینجوری که دماغم رو ماساژ میدادم سرم رو بالا میارم که با چهره جدی و اخموی دیوید رو به رو میشم .
دیوید همینجوری با همون جدیت نگاهم میکنه و میگه:
_ کجا داری میری؟
من: کار اماده کردن اون لیستی که برام گذاشته بودی تموم شد .برای همین میخواستم برم .
_ خیلی خب میتونی بری .
من: واسه ناهار صدا..
دیوید نمیزاره حرفم رو کامل کنم و بین حرفم میگه:
_ برای ناهار نمیام .. قرار جایی برم .
من: اما اخه صبحونه هم نخوردی .
همینجوری که داشت با عجله به سمت شمشیری که کنار میزش بود میرفت رو به من میگه:
_ بعدا یک چیزی میخورم ..الان وقت برای این کارها ندارم .
این رو میگه و بعد از برداشتن شمشیر از کنارم رد میشه و از اتاق خارج میشه . وا ! این چرا اینجوری کرد؟!
چرا انقدر عجله داشت و عصبی بود؟! ولش کن اصلا به من چه! این رو میگم و شونه ای بالا میندازم. همینجوری که از پله ها پایین می رفتم داشتم فکر میکردم که چه وسایلی رو برای این سفر باید برای خودم بردارم
چون تا به حال به همچین جایی نرفته بودم نمیدونستم باید چه چیزی برای خودم اماده کنم . برای همین تصمیم گرفتم از اماندا در این مورد سوال کنم .
بعد از کلی گشتن بالاخره اماندا رو در حال صحبت با یکی از ندیمه ها میبینم . به سمتش میرم و منتظر میمونم تا حرف هاش تموم بشه .
_جانم دخترم با من کاری داری؟
من: بله ..میخواستم درمورد این قصر این سفر ازت چندتا سوال بپرسم .
اماندا کامل به سمتم برمیگرده و میگه :
_ هر سوالی داری بپرس .
من: خب میخواستم بدونم که برلی لین سفر چه وسیله هایی رو باید برای خودم ببرم ؟
_ هیچی !
من: چی؟! یعنی چی هیچی؟
_ خب یعنی هیچ وسیله ای رو لازم نیست با خودت ببری اونجا هر وسیله که فکر میکنی بهش نیاز داری خودشون بهت میدن !
من: واقعا؟! پس چرا شاهزاده یک لیست از وسایلی که قراره با خودش ببره رو داد من اماده کنم!!
اماندا کمی فکر میکنه و میگه:
_نمیدونم ..شاید اونها وسایلی هستن که شاهزاده خیلی بهشون احتیاج داشته و توی قصر پادشاه موجود نیست .
نفسم رو با عصبانیت بیرون میدم و پر حرس میگم:
من: نخیرم ! اون وسایلی که من اماده کردم بیشترشون لباس بود !دیوید برای اینکه من رو اذیت کنه به من گفته این کار رو انجام بدم .
_ وا ! دختر این چه حرفیه!؟ چرا شاهزاده باید بخواد تورو اذیت کنه!؟
من: چون از من بدش میاد ..چون از زجر کشیدن من لذت میبره .
این رو میگم و با ناراحتی از پیش اماندا میرم. توی دلم هر چی ناسزا بلد بودم به دیوید میگم . یعنی حیف من که براش لقمه درست کردم .
لیاقت نداره پسره بیشور ! خیلی از این کارش بدم امد . از این به بعد دیگه بهش محل نمیزارم . دوبار که به روش خندیدم پرو شده ! پسره نکبت .
با حرص لیست کارهایی که باید امروز انجام میدادم رو نگاه میکنم . تقریبا کار زیادی نداشتم انجام بدم .برای همیت به کتابخونه میرم .
تا شب داخل کتابخونه میمونم و خودم رو با خوندن کتاب ها مشغول میکنم تا فکرم از این افکاری که توی سرم هست دور بشه .
نزدیک های ده شب بود که اماندا شتاب زده وارد کتابخونه میشه و هراسان کل سالن کتابخونه رو از نظر میگذرونه.
تاچشمش به من می افته به سرعت به سمتم میاد و هول زده میگه:
_ کجا بودی تو دختر کل قصر رو دنبالت گشتم !
من: چیشده اماندا؟! چرا انقدر آشفته ای؟!
_ شاهزاده اماده رفتن شدن . من رو فرستادن دنبال تو که بهت بگم .
من: باشه الان میام .
کتابی که دستم بود رو میبندم .اون رو سرجاش میزارم و همراه اماندا از اونجا خارج میشم . توی قصر همه در حال تکاپو بودن .
به سمت حیاط میرم. دیوید رو میبینم که کنار کلاسکه ایستاده و داره به کار بقیه افراد نظارت میکنه .
با یاداوری کاری که باهام کرد اخمی روی صورتم میشینه . همراه اماندا به سمتش میرم . اماندا تعظیم میکنه اما من نگاهم رو ازش میگیرم و به نقطه نامعلومی خیره میشم .
اماندا و دیوید مشغول صحبت کردن میشن . دیوید داشت سفارشات لازم رو به اماندا میکرد و لیست افرادی که تو این مدت میخواستن مرخصی بگیرن رو برسی میکرد .
بعد از اتمام کار هاش رو به من میگه:
_ همراه من داخل کالاسکه بیا.
من: چی؟ برای چی؟
_ برای اینکه میخوایم حرکت کنیم !
من: خب حرکت کردن چه ربطی به امدن من داخل کالاسکه داره ؟!
دیوید چند لحظه خیره نگاهم میکنه . سری با تاسف تکون میده و میگه:
_ نکنه میخوای تمام راه رو با پای پیداه همراه با اسب ها حرکت کنی! یا میخوای کل مسیر رو روی زین اسب بشینی؟!
من: اره چه اشکالی داره میخوام کل مسیر رو خودم با اسب بیام !
دیوید نفسش رو کلافه بیرون میده . به سمت اماندا برمیگرده و میگه:
_ اماندا خودت ایزابلا رو قانع کن ! من حوصله کل کل کردن رو امشب ندارم واقعا!
این رو میگه و خودش به داخل کالاسکه میره . اماندا به سمتم میاد و با مهربونی میگه:
_ دخترم بهتره به حرف شاهزاده گوش کنی .
من: اما من نمیخوام پیش اون باشم !ببین چطوری رفتار میکنه!
_ میدونم رفتار شاهزاده درست نبوده .اما بدون حتما امروز مشکلی براش پیش امده که انقدر عصابش خورده !
من: از چیزی ناراحته یا عصابش خورده سر من باید خالی کنه!؟ نمیخوام برم داخل کالاسکه ! چه اشکالی داره با اسب مثل بقیه به این سفر برم !
_ دختر حرف ها میزنی ها!! اولند اونهایی که با اسب دارن میان همه مرد هستن . حتی ندیمه هایی که به عنوان خدمتکار توی این سفر دارن باهاتون همراه میشن کالاسکه جدا گانه دارن . دوم اینکه شما تا به قصر پادشاه برسید چند روز توی راه هستید. روی اسب بشینی کمرت داغون میشه !
من: خب باشه پس من میرم تو کالاسکه ندیمه هایی که به عنوان خدمتکار دارن میان باهامون .
_ نمیشه کالاسکه اونها دیگه جا نداره .بعد هم تو خدمتکار شخصی شاهزاده ای! باید پیش ایشون باشی نه بقیه خدمتکارها! درجه و مقام تو از اونها خیلی بیشتر هست.
نفسم رو کلافه بیرون میدم و با ناله میگم:
_ من اخه نخوام پیش این غول بیابونی باشم باید کی رو ببینم!؟ اه
اماندا به سرعت به سمتم میاد و حلوی دهنم رو میگیره و به ارومی میگه:
_هیس! دختر چقدر بلند حرف میزنی! اگه یک نفر بشنوه که تو به شاهزاده گفتی غول بیابونی حتما مجازات میشی.
دست اماندا رو از جلوی دهنم برمیدارم و چند بلر پشت سر هم نفس عمیق میکشم . اخیش داشتم خفه میشدم .
اماندا کمی از من فاصله میگیره و میگه:
_ کاری نمیشه کرد بهتر دست از لج و لجبازی برداری و سوار کالاسکه بشی.
با حرص پام رو روی زمین میکوبم و با کراهت به سمت کالاسکه میرم و سوارش میشم . دیوید سرش رو به شیشه تکیه داده بود و چشم هاش رو بسته بود .
تقریبا رو به روی دیوید سمت مخالف میشینم و به بیرون خیره میشم . عصبی شروع به تکون دادن پام میکنم و زیر لب با خودم غر میزنم .
دیوید بدون اینکه نگاهی به من بکنه با همون چشمای بسته میگه:
_ بالاخره سوار شدی؟.
جواب حرفش رو نمیدم و بی توجه بهش به بیرون خیره میشم . دیوید هم وقتی دید من چیزی نمیگم حرفی نمیزنه .
نمیدونم چقدر گذشته بود که بالاخره کاروان به حرکت درمیاد . از شهر خارج میشیم و به صحرا زیبایی میرسیم .
برای منی که خیلی وقت بود به بیرون نرفته بودم واقعا این منظره لذت بخش بودم . سعی کردم اتفاقات امروز رو فراموش کنم و به زیبایی های این جاده توجه کنم .
نمیدونم چقدر به بیرون و اسمون پر ستاره خیره شده بودم که به خواب میرم . صبح با صدای تق تق چیزی از خواب بیدار میشم.
برای چند گیج بودم و نمیدونستم کجام . چند دقیقه ای میگذره تا به خودم بیام . به داخل کالاسکه نگاهی میندازم .
هیچکس نبود ..میخوام از جام بلند بشم که میبینم پتویی روم انداخته شده . تا اونجایی که من یادمه موقع خواب چیزی روی من نبود .
پس این پتو حتما کار دیوید هست . بی تفاوت شونه ای بالا میندازم و پتو رو جمع میکنم و باخودم میگم..
وظیفش بوده! وقتی من رو این همه اذیت میکنه و لیستی که نصف بیشترش لباس هست رو به من میگه تا اماده کنم و بعدش میفهمم اون لباس ها اصلا به دردش نمیخوره !
پتو انداختن روی من بعد از اون کاری که باهام کرد چیز کوچیکی هست !. همینجوری که داشتم با خودم حرف میزدم از کالاسکه پیدا میشم .
هنوز به قصر پدر دیوید ترسیده بودیم الان هم فکر کنم برای اینکه سربازها خسته و گرسنه بودن اینجا ایستادیم. تا چیزی بخورن و تجدید نیرو بکنن.
به سمت ندیمه هایی که داشتن میخندیدن و صبحانه درست میکردن میرم . هیچ کدونشون رو نمیشناختم و بار اولی بود که میدیدمشون .
با امدن من ساکت میشن و همشون به سمتم برمیگردن . یکی از دخترا که ریزه میزه تر از همشون بود رو به من میگه:
_ سلام دختره ! تازه واردی؟ ندیدمت تا به حال .کجا بودی تا حالا ؟
از لحن صمیمیش خوشم میاد و من هم مثل اون با لحن دوستانه ای میگم:
_اومم خب نمیشه گفت تازه وارد ..چند وقتی میشه که اینجا هستم .من هم شماها رو تا به حال ندیدم.
همون دختر نمکی میخنده و میگه :
_ اشکالی نداره از این به بعد همو میبینیم .. بیا یکم از این املتی که درست کردم بخور ببین مزش چطور شده .
تیکه نونی برمیدارم و کمی از املت میخورم . وای خدا خیلی خوشمزه بود! املت اون هم تو طبیعت و روی هیزم اتیش واقعا خوشمزه میشه .
_ خب چطور بود مزش؟
من: عالی! خیلی خوشمزس.
_ بله بله میدونم ..غذاهای من همیشه خوشمزن .
لبخند میزنم و میخوام حرفی بزنم که سربازی پیش ما میاد و میگه :
_ ندیمه شاهزاده اینجاست؟!
من: بله من هستم .
_ فوراً صبحانه شاهزاده رو براشون داخل چادر ببرید .
سرباز این رو میگه و ما رو ترک میکنه . با رفتنش ندیمه ها نگاهی به هم میکنن . فوراً از جاشون بلند میشن و به من تعظیم میکنن .
از این کارشون به شدت تعجب میکنم و با چشم های گرد شده نگاهشون میکنم و میگم:
من: وا این دیگه چه کاریه؟!!
_ ما رو ببخشید بانوی من!
با تعجب به دور اطراف نگاه میکنم تا ببینم اون دختر به کی داره میگه بانوی من.اما هیچ کس رو اون اطراف ندیدم .
برای همین با همون تعجب رو به اون دختر میگم:
_ الان با ..با من بودی؟ به من گفتی بانومی من؟
اون دختر در همون حالت تعظیم میگه :
_ بانو ما نمیدونستیم که شما خدمتکار شاهزاده هستید .. لطفا بی ادبی ما رو ببخشید .
من: چی دارید میگی ؟! چرا اینجوری با من حرف میزنی؟ سرت رو بلند کن ببینم باهمتونم!
اون دختر و بقیه ندیمه ها با این حرف من از حالت تعظیم درمیان .
_ خب حالا یکی به من بگه جریان چیه ؟ چرا یک دفعه ای اینجوری رفتار کردید؟!
همون دختر قدمی به جلو میزاره و مودبانه میگه:
_ خب شما خدمتکار شاهزاده هستید ..مقامتون خیلی از ما بقیه ندیمه ها بالاتر هست !
من: یعنی فقط به خاطر همین با من اینجوری رفتار کردید ؟!
_ بله بانوی من
از این کارشون خندم میگیره اما برای اینکه ناراحت نشن جلوی خندم رو میگیرم و خودم رو کنترل میکنم .
من: خب من به این کارها عادت ندارم ..من حتی وقتی داخل قصر بودم بقیه ندیمه ها با من اصلا اینجوری رفتار نمیکردن ..یک جورایی از من بدشون می امد ..پس لطفا با من رسمی رفتار نکنید.
_ ما چطور میتونیم همچین کاری رو انجام بدیم؟! شما مقامتون بالاتر از ما هست ..شما حتی اگه بخواید میتونید دستور بدید که ندیمه های داخل قصر رو به خاطر این رفتارشون با شما اونها رو مجازات کنن.
من: واقعا من این قدرت رو دارم که بگم اونها رو مجازات کنن؟!
_ بله بانوی من !
من: پس اگه قدرت این کار رو دارم ..قدرت این هم دارم که به شما دستور بدم با من عادی رفتار کنید بدون در نظر گرفتن جایگاه من !
با این حرف من بقیه ندیمه ها به هم نگاه میکنن و شروع به پچ پچ میکنن .
من: هوم ؟! نظرت چیه؟
_ خب یعنی ..یعنی اشکال نداره با شما عادی رفتار کنیم؟!
من: نه اصلا اشکال نداره .
لبخندی رو لبای اون دختر میشینه و یک دفعه ای لحنش رو عوض میکنه و میگه:
_ خب باشه ! خودت گفتیا..بعد یک دفعه نظرت عوض نشه بزنی هممون رو از کار بیکار کنی !
من: نه خیالت راحت من همچین.کاری نمیکنم.. راستی اسم تو چیه؟
همون دختر میخواد حرفی بزنه که دوباره همون سربازی که دستور داده بود من صبحانه شاهزاده رو ببرم به سمت ما میاد و میگه:
_ خدمتکار پس صبحانه چیشد؟ سرورم منتظر هستن !
من: اوه به کلی فراموش کرده بودم ..باشه باشه برو من میام .
این رو میگم و سینی صبحانه شاهزاده رو برمیدارم و رو به ندیمه ها میگم:
_ بعداً که کارم تموم شد حتما به دیدنتون میام . منتظرم باشید !
این رو میگم و به سرعت به سمت چادر شاهزاده حرکت میکنم . وقتی به چادر میرسم کمی مکث میکنم تا نفسم تازه بشه .
بعد از اینکه اجازه ورود رو بهم داد وارد چادر میشم . دیوید رو میبینم که برگه ای دستش گرفته و داره اون رو مطالعه میکنه .
سینی صبحانه رو کنار میز کارش میزارم و بدون اینکه چیزی بگم میخوام چادر رو ترک کنم که با صدای دیوید متوقف میشم.
_ اون لیستی که بهت داده بودم رو بدون اینکه چیزیش رو از قلم بندازی اماده کردی؟