عشق جهنم پارت ۳۰

Marl Marl Marl · 1401/06/12 19:36 · خواندن 17 دقیقه

عشق جهنم شروع پارت ۳۰

دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میندازه و متفکر میگه:

_نامزد!؟ ..هوم اماندا فکر کنم تو رسم و رسومات قصر رو فراموش کردی ! هر کسی بخواد توی این قصر ازدواج کنه باید به من اطلاع بده تا من درمورد اون شخص تحقیق کنم و اگر فرد مناسبی بود اجازه ازدواج رو بهتون بدم!

اماندا به شدت رنگش پریده بود و به خاطر استرس داشت میلرزید و دندون هاش به بهم میخورد .

_ سرورم ..من ..من ..

اصلان همون لحظه قدمی پیش میزاره و جلوی پای دیوید زانو میزنه و میگه:

_ سرورم من از دوشیزه اماندا خواستم تا به شما چیزی نگه ! میدونم این یک درخواست گستاخانه هست اما لطفا اجازه بدید هر وقت اماندا حالش بهتر شد هردو شخصاً به حضورتون میرسیم و براتون توضیح میدیم .

دیوید نگاهی به چهره رنگ پریده اماندا میکنه و دست هاش رو داخل جیب شلوارش میکنه و میگه:

_ بسیار خب بلند شو جناب کانل .الان فقط به خاطره حال بد اماندا کاری باهاتون ندارم ولی بعد از اینکه بهتر شد باید به اتاق من بیایید .

اصلان از روی زمین بلند میشه و به سمت اماندا میره و نگران بهش نگاه میکنه . اماندا هم لبخند بی جونی بهش میزنه و رو به دیوید میگه:

_ از لطفتون ممنونم سرورم.

دیوید با سرش به اماندا اشاره میکنه و رو به اصلان میگه:

_ بهش برس!

اصلان: چشم سرورم .

اصلان، اماندا رو روی نزدیک ترین صندلی میشونه و به سرعت داخل اشپزخونه میره .

دیوید نگاه کوتاهی به اماندا میندازه و به سمت من میاد و کنارم می ایسته و میگه:

_ بهتری؟ پات هنوز درد میکنه ؟

به سمتش برمیگردم و لبخند محوی میزنم

من: بهترم ولی هنوز پام درد میکنه و میسوزه .

دیوید نفسش رو کلافه بیرون میده و زیر لب میگه: لعنتی!

من: چیشد؟

_ نمیتونم برای اینکه پات معاینه بشه جرج رو خبر کنم.

من: مگه جرج الان کجاست؟

_ جرج الان مطب خودش باید باشه اما نمیتونم خبرش کنم .

من: چرا؟

_ برای اینکه اگه رونالد بفهمه که من پزشک سلطنتی مثل جرج رو برای معاینه تو خبر کردم شک میکنه.

من: به چی شک میکنه؟

دیوید که انگار متوجه سوتی که داده بود میشه . خیلی ضایع برای سر پوشی روی حرفش میگه:

_ اِمم..خب اون کلا ادم شکاکیه . اگه جرج رو خبر کنم ممکنه به تو شک کنه و به کارهایی که انجام میدی حساس بشه . اون موقع مدام بهت گیر میده .

وقتی دیدم اینجوری داره سرپوش میزاره روی حرفش تصمیم گرفتم من هم دیگه پیگیرش نشم .
فقط سری تکون میدم و *اهان* معنا داری میگم و ادامه میدم

من: خب باشه . اشکال نداره یک پزشک دیگه رو خبر کن .

دیوید عمیق نگاهم میکنه و زیر لب با خودش زمزمه میکنه :

_ اخه چطور برای تو یک پزشک عادی خبر کنم! پزشک های معمولی لیاقت معاینه کردن تورو ندارن

من: چیزی گفتی؟

_ نه ! گفتم اماندا وقتی حالش بهتر شد بهش میگم برای تو یک طبیب خبر کنه.

نگاه مشکوکی به دیوید میندازم و سری تکون میدم و تشکر زیر لبی ازش میکنم .

اون هم مثل من به تکون دادن سری اکتفا میکنه . روی مبل کناری من میشینه . چشم هاش رو میبنده و ساعدش رو روی چشم هاش میزاره .

خیلی اروم به نظر میرسید و این برام خیلی عجیب بود . انگار نه انگار که چند ساعت دیگه قراره جونش به خطر بی افته و بهش سوء قصد کنن .

_ نمیخوای کاری کنی؟

دیوید بدون اینکه تغییری توی حالتش بده میگه:

_ چیکار کنم؟ من که بهت گفتم اماندا حالش بهتر شد میگم دکتر برات خبر کنه!

من: نه من منظورم اون نبود

دیوید که معلوم بود از این سوال و جواب ها خسته شده بود دستش رو از روی چشمش برمیداره و کلافه میگه:

_ پس منظورت چیه؟

بدون توجه به کلافگی بیانش کمی بهش نزدیک میشم و میگم:

من: نمیخوای به کسی بگی که قراره توی شکار تورو بکشن؟! همینجوری میخوای دست روی دست بزاری؟

_ نه به کسی چیزی نمیگم .

دیگه داشتم از تعجب شاخ در می اوردم . واقعا نمیخواست هیچ کاری بکنه!؟ مگه میشه؟! یعنی ادم انقدر بیخیال مگه میتونه باشه؟!

_ چرا به کسی نمیگی ! پای مرگ و زندگیت وسطه!

دیوید نفسش رو کلافه بیرون میده و میگه :

_ اگه بهت بگم قول میدی انقدر سوال نپرسی؟!

پشت چشمی براش نازک میکنم و میگم:

_ ایش ! باشه تو بگو منم سعی میکنم کمتر سوال بپرسم .

دیوید چپ چپ نگاهم میکنه و سری از تاسف تکون میده و میگه :

_ من اگه الان فرمانده نگهبان ها رو خبر کنم و بهش بگم تعداد افراد رو بیشتر کنه رونالد شک میکنه به اینکه ممکنه نقشش لو رفته باشه برای همین دستور لغو نقشه رو میده. اون موقع تنها کسی که ضرر میکنه تویی .

من: چرا من؟!

_ مگه نگفتی وقتی داشتی از اصطبل با شتاب پیش من می امدی رونالد تور دیده ؟!

من:چرا گفتم .خب این چه ربطی داره ؟

_ ربطش اینجاست که رونالد شک میکنه به اینکه ممکنه تو نقشش رو فهمیده باشی و به من اطلاع دادی . اون وقت هست که قبل از اینکه دوباره نقشه بکشه من رو بکشه سر تورو میکنه زیر اب .!

من: اون ..اون ..واقعا ..میتونه ..سر من رو بکنه زیر اب؟!

دیوید پوزخندی به این سادگی من میزنه و میگه :

_ اون میخواد سر من هم بکنه زیر اب ! کشتن تو که براش کاری نداره دختر کوچولوی ساده !

من: خب ..خب همینجوری که نمیشه اینجا نشست و کاری نکرد! باید جلوش رو بگیری . نباید بزاری به هدفش برسه .

_ نمیزارم ..مطمعن باش .

من: اما چطوری میخوای این کار رو بکنی ؟

_ به کمک تو !

من: من ؟! اما من چیکار میتونم انجام بدم ؟!

_ به موقش بهت میگم .

من: الان بهم بگو !

دیوید با دستش به اصلانی که به همراه چهارتا لیوان شربت داشت به سمتمون می امد اشاره میکنه و میگه:

_ گفتم که الان نمیشه بگم . چقدر تو کم تحملی دختر !

پشت چشمی برای دیوید نازک میکنم و به سمت اماندا برمیگردم تا بببینم حالش بهتر شده یا نه .

همون لحظه اصلان با چهره ای اروم و هیکل ورزیده به سمتمون میاد و مودبانه رو به دیوید میگه:

_ میدونم این پذیرایی در حد شما نیست اما توی این زمان کوتاه فقط همین رو تونستم براتون فراهم کنم .

دیوید نگاه کوتاهی به سینی شربت میندازه و یکی از لیوان ها رو برمیداره و با همون لحن جدی و محکمش از اصلان تشکر میکنه .

اصلان به سمت من میاد و سینی شربت روی جلوی من میگیره. به خاطره درد پام هیچ میلی به خوردن چیزی نداشتم .

برای همین میخواستم بگم نمیخورم که با اخم غلیظ دیوید رو به رو شدم .با همون اخم ها رو به من میگه:

_ نمیخورم و میل ندارم و یا چیزهای دیگه رو قبول نمیکنم . شربت رو برمیداری و تا اخرین قطرش میخوری .

نمیخواستم جلوی اماندا و اصلان باهاش بحث کنم و جوابش رو بدم برای همین شربت رو برمیدارم و با مهربانی از اصلان تشکر میکنم.

بعد از اینکه اصلان پیش اماندا میره به سمت دیوید برمیگردم و با حرس میگم:

_چرا انقدر تو زورگویی ! خب نمیتونستم الان شربت بخورم!

دیوید کنی به سمتم متمایل میشه و با لحن جدی ولی در عین حال ارومی رو به من میگه :

_ وقتی یکی خیلی مودبانه و شرمنده میگه این تنها چیزیِ که الان تونستم براتون فراهم تو نباید دست رد به سینه اون شخص بزنی چون بیشتر باعث خجالت و شرمندگیش میشی . چون اون فکر میکنه تو پذیرایش رو ناچیز دونستی و شرمنده میشه . تو حتی اگه میل هم نداشتی باید برمیداشتی تا اصلان و اماندا ناراحت نشن .

با تعجب به دیویدی که تا الان فکر میکردم خیلی خودخواهه و دیگران براش مهم نیست نگاه میکنم .

دیوید وقتی نگاه خیرم رو میبینه کمی سرش رو عقب تر میبره و میگه :

_چیه؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟!

لبخند ملیحی بهش میزنم و با چشم های ستایشگر رو بهش میگم:

من: هیج وقت فکر نمیکردم شاهزاده دیوید خودخواه انقدر فهمیده باشه . رفتارت قابل ستایش بود . اصلا به این نکته توجه نکرده بودم . درسته اماندا و اصلان وضع مالیشون بد نیست ولی الان این تنها چیزی بود که داشتن و اگه من دست اصلان رو رد میکردم واقعا زشت بود .

لبخند خیلی محوی روی صورت دیوید میشینه ولی سریع روش رو برمیگردونه و جرعه ای از شربتش میخوره و هیمنجوری که به رو به روش نگاه میکرد میگه :

_ خوبه که فهمیدی کارت بد بود .

ترجیح میدم در جوابش چیزی نگم و سکوت کنم . دیوید نگاهی به ساعت کوچیک روی میز میندازه .

با دیدن ساعت انگار متوجه میشه که خیلی دیرش شده . برای همین یک نفس شربتش رو میخوره و به سرعت از جاش بلند میشه .

اصلان و اماندا هم وقتی دیدن دیوید ایستاده از روی صندلی بلند میشن و می ایستن .

اماندا با صدای لرزونی رو به دیوید میگه:

_ سرورم چیزی شده؟ چرا ایستادید؟

دیوید قدمی به اماندا نزدیک میشع و میگه:

_ اماندا من دیرم شده باید برم .ایزابلا پاش اسیب دیده وقتی حالت بهتر شد سریع یک دکتر خوب براش بیار.

اماندا تعظیم کوتاهی میکنه و میگه:

_ چشم سرورم . خیلی سریع براشون پزشک خبر میکنم .

دیوید سری تکون میده و به سمت من میاد و توی یک قدمی من می ایسته و کمی خم میشه. با صدای ارومی طوری که فقط من بشنوم میگه:

_ وقتی کار پانسمان پات تموم شد به اتاق من برو .بین یک کتاب سبر رنگ نامه ای میزارم . بدون اینکه اون رو بخونی اون رو به فرمانده گارد سلطنتی بده . اگه اون نبود به جانشینش بده. متوجه شدی؟

من: بله متوجه شدم.

دیوید به گفتن خوبه اکتفا میکنه و به سرعت اونجا رو ترک میکنه .خیلی دلم براش شور میزد ولی هیچ کاری از دستم برنمی امد .

چشم هام رو میبندم و چندتا نفس عمیق میکشم تا شاید حالم بهتر بشه.اماندا نگران به سمتم میاد و میپرسه چیشده.

من هم ماجرا رو خیلی براش توضیح میدم اما از حرف هایی که توی اصطبل شنیدم چیزی بهش نمیگم .

حدود یک ساعت نیم از وقتی دیوید رفته میگذره . همینطور که دیوید خواسته بود اماندا پزشکی روی برای من اورده بود و اون هم الان داشت پام رو برسی میکرد .

با استرس رو به پزشک که نرد تقریبا مسنی بود میگم:

من: ببخشید اقای دکتر کار پای من کِی تموم میشه .

_دیگه اخرای کارم هست . چطور مگه ؟

من: اخه کار مهمی دارم که باید برم انجامش بدم .

دکتر از پشت اون عینک گرد با شیشه های بزرگش نگاهی به من میکنه و میگه:

_ میخوای بری؟! کجا میخوای بری؟ تو تا دو روز نباید حرکت کنی .

من: چی؟! تا دور روز نباید حرکت کنم؟! اما من نمیتونم .حتما همین الان باید برم .

_نمیتونم اجازه بدم تو بری ! ببینم دلت میخواد زخمت دوباره سر باز کنن و خون ریزی کنی ؟

من: برام مهم نیست . من حتما باید برم .

دکتر وقتی میبینه من روی تصمیمم خیلی پافشاری میکنم سری از تاسف تکون میده و میگه:

_ بسیار خب من نمیتونم جلوی تورو برای رفتن بگیرم ولی نمیتونم کاری کنم که کمتر درد بکشی .

این رو میگه و به سرعت به سمت کیفش میره و شیشه ای رو از داخلش بیرون میاره و میگه :

_ ممکنه اولش یکم بسوزه اما بعد باعث میشه تو کمتر درد بکشی.اماده ای؟

با اینکه میدونستم باید درد زیادی رو تحمل کنم اما سرم رو به نشونه موافقت تکون دادم. دکتر به سمتم میاد. پام رو میگیره توی دستش و شروع به ریختن اون ماده روی پام میکنه .

یک دفعه انگار کل پام اتیش میگیره . از درد جیغ خفه ای میکشم . دکتر با دیدن حال من میگه:

_ من که گفتم درد داره . اگه میخوای دیگه نریزم روی پات؟

اماندا هم وقتی حالم رو میبینه به سمتم میاد و با نگرانی میگه :

_ نگاه کن توروخدا ! دختر رنگ به صورت نداری . لب هات سفید شده . این چه کاریه انقدر برات مهمه ؟ بگو من انجامش میدم لازم نیست تو انقدر به خودت عذاب بدی !

انقدر پام میسوخت که دلم میخواست همون لحظه قطعش کنم تا دیگه نخوام دردش رو تحمل کنم اما نمیشد .

برای نجات دادن جون دیوید باید این درد رو تحمل میکردم . با صدای تحلیل رفته ای رو به اماندا میگم :

_ نمیتونم این کار رو به تو بسپارم اماندا. خودم شخصن باید انجامش بدم .

اماندا وقتی مصمم بودنم رو میبینه نگاه نگرانش رو از من میگیره و رو به دکتر میگه :

_ جناب دکتر مگه این دارو برای تسکین درد نیست ! پس چرا به حای اینکه خوب بشه بیشتر درد میکشه؟

دکتر عینکش رو کمی از چشم هاش فاصله میده و میگه:

_ باید یکم دیگه از این دارو روی پاش بریزم . حدود پنج دقیقه اگر صبر کنید دردش کمتر میشه . میدونم دردش زیاده اما چاره ای نیست . خودش اسرار به این کار داره .

من: دردش رو تحمل میکنم . لطفا کارتون رو ادامه بدید من هرچه سریع تر باید برم.

دکتر سری تکون میده و دوباره شروع به ریختن اون دارو روی پام میکنه . از درد لرزی به تنم میشینه .

دستم رو جلوی دهنم میگیرم تا جیغ نزنم . کار دکتر تموم میشه اما من هنوز هم درد داشتم .

اختیار اشک هام رو از دست داده بودم و صورتم خیس اشک شده بود . پام هنوز هم داشت میسوخت اما وقتی چند دقیقه ای که میگذره کم کم بهتر میشه .

حدود شیش یا هفت دقیقه ای میگذره . احساس میکنم سوزش پام کمتر شده . برای همین سعی میکنم به کمک دیوار از جام بلند بشم .

اماندا وقتی دید دارم بلند میشم به سرعت بازوم رو توی دستش میگیره و کمکم میکنه.

_ بزار منم باهات بیام دختر . با این حالت نمیتونی راه بری .

من: بهترم اماندا . اگه میخوای کمکم کنی فقط تا داخل قصر باهام بیا . بقیش رو خودم باید تنها برم .

_ از دست تو دختر . باشه تا داخل قصر باهات میام .

به سمت در شروع به حرکت میکنم که اماندا دوباره بازوم رو میگیره و میگه :

_ از اونجا خیلی طول میکشه تا به داخل قصر برسی . بیا از انباری خونه من بریم . انباریم به انبار گوشت قصر راه داره .

با قدر دانی به اماندا نگاه میکنم و همراه اماندا به سمت انباریش میریم . برعکس همه انباری هایی که دیده بودم اینجا اصلا بوی نم و یا خاک نمیداد .

از دور انباری اماندا خیلی کوچیک به نظر میرسید اما وقتی واردش میشدی یک در کف زمین قرار داشت . وقتی اون رو باز کردیم وارد راه پله ای شدیم و از اونجا به سمت انبار گوشت قصر حرکت کردیم .

من: اماندا تو چند وقت هست که اصلان رو میشناسی؟

_ خب حدود یک یا دوماهی میشه که میشناسمش .

من: چجوری باهاش اشنا شدی؟

_ خب اسب سابق دختر وزیر اعظم بیمار شده بود برای همین شاهزاده من میفرسه تا یک پزشک خبره رو برای مداوای اون اسب بیارم. اونجا بود که با اصلان اشنا شدم.

من: اصلا که گفت کارش پرورش اسب های اصیل هست . چجوری وقتی رفتی پیش دکتر اون رو دیدی ؟!

_ اون هم امده بود تا برای بکی از اسب هاش که پاش شکسته بود دارو بگیره.

هنوز هم میخواستم از اماندا درمورد اصلان سوال بپرسم اما به داخل قصر رسیده بودیم .

دست اماندا رو از بازوم جدا میکنم و رو بهش میگم :

من: از اینجا به بعدش رو باید خودم برم . ازت ممنونم که تا اینجا همراهیم کردی.

_ از کاری که میخوای بکنی مطمعنی ؟ نمیخوای که همراهت بیام؟

لبخند اطمینان بخشی به اماندا میزنم و ازش میخوام که نگرانم نباشه .

_ من که از کارهای تو سر در نمیارم ولی هرکاری میخوای بکنی مواظب خودت باش. من دیگه تنهات میزارم .

بعد از رفتن اماندا به سمت پله هایی که به اتاق دیوید ختم میشد حرکت میکنم .بالا رفتن از پله ها به خاطره پام خیلی نفس گیر و سخت شده بود.

اما به هر سختی که شده بود خودم رو به اتاق دیوید میرسونم . وقتی وارد اتاقش میشم به شدت متعجب میشم .

دیویدی که همیشه روی تمیزی و نظافت اتاقش خیلی حساس بود الان انگار توی اتاقش بمب ترکیده بود .

هر تیکه از وسایلش یک گوشه پرت شده بود و روی میز مطالعش به شدت بهم ریخته بود .

مگه اماندا به جای من توی این مدت خدمتکار شخصی نشده بود ؟ پس چرا وضع اتاق دیوید اینجوریه؟

شونه ای بالا میندازم و به سمت میز مطالعش میرم تا نامه ای که بهم گفته بود رو پیدا کنم .

بعد از چند دقیقه گشتن بالاخر از بین اون همه ازدحام وسایل روی میزش کتاب سبز رنگی که گفته بود رو پیدا میکنم .

به سرعت نامه رو از بین کتاب پیدا میکنم و به سمت اتاق فرمانده گارد سلطنتی حرکت میکنم.

وقتی به اتاق فرمانده میرسم چند لحظه ای می ایستم تا حالم بهتر بشه . چون دویده بودم نفس نفس میزدم .

وقتی نفس هام به حالت عادی برگشت در میزنم و منتظر اجازه ورود میشم .

_ بیا داخل .

نفس عمیقی میکشم و وارد اتاق میشم. فرمانده روی میز بزرگی که وسط اتاقش قرار داشت نشسته بود و مشغول خوندن چند برگه بود .

تک سرفه ای میکنم تا حواسش به من جمع بشه . فرمانده بدون اینکه نگاهی به من بکنه میگه:

_ تو کی هستی دختر؟ چرا امدی اینجا؟

سعی میکنم استرسم رو کنترل کنم و با صدای محکم با فرمانده صحبت کنم .

من: من ندیمه شخصی شاهزاده دیوید هستم . از طرف ایشون نامه بسیار مهمی براتون اوردم

فرمانده با شنیدن اسم شاهزاده سریع برگه هایی که دستش بود رو روی میزش میزاره و به سمت من میاد .

_ شاهزاده که الان در شکارگاه سلطنتی هستن چطوری برای من نامه فرستادن؟

من: ایشون قبل از اینکه این نامه رو به من دادن و از من خواستن تا به شما تحویلش بدم .

فرمانده نانه رو از دست من میگیره و با شک و تردید میگه:

_ تو چطور ندیمه شخصی هستی؟ خدمتکار شخصی شاهزاده همیشه باید همراه ایشون باشه .

من: من به خاطر اینکه پام اسیب دیده بود نتونستم همراهشون برم .

این رو میگم و قسمت کمی از دامنم رو بالا میزنم و پانسمان پام رو که خونی بود نشون فرمانده میدم .

با دیدن پام سری تکون میده و شک میپرسه:

_ چرا پات اسیب دیده ؟

من: قضیه طولانی داره الان نمیتونم براتون توضیح بدم . خواهش میکنم نامه رو هر چه سریع تر بخونید . این نامه خیلی فوریه .

فرمانده نگاه شکاکش رو از من میگیره. نامه رو باز میکنه و شروع به خوندن میکنه . به هر خطی که از نامه میخوند چهرش عصبانی تر میشد .

اخم غلیظی رو چهره فرمانده نشسته بود . وقتی به اخر نامه میرسه عصبی کاغذ نامه رو توی دستش له میکنه و سر من فریاد میکشه .

_ چرا زودتر این نامه رو بهم تحویل ندادی ؟ شاهزاده حدود یک ساعت هست که قصر رو ترک کرده .

من: پزشک داشت پام رو معالجه میکرد نمیتونستم راه برم وگرنه زودتر پیشتون می امدم .

فرمانده انگشتش رو به حالت تهدید رو به من میگیره و میگه:

_ فقط دعا کن تا الان دیر نشده باشه و اتفاقی برای شاهزاده نیوفتاده باشه .

این رو میگه و به سرعت اتاقش رو ترک میکنه و در رو محکم بهم میکوبه. از صدای در ترسیده قدمی به عقب برمیدارم .

از وقتی که فرمانده رفته بود مدت زیادی میگذشت . دلم مثل سیر و سرکه میجوشید . خیلی نگران بودم .

شب از نیمه گذشته بود ولی هنوز خبری از دیوید و یا حتی کاروانش نبود . اماندا مدام سعی میکرد تا بفهمه من برای چی دلشوره دارم .

اما نمیتونستم چیزی بهش بگم . به خاطر تاخیر شاهزاده اماندا هم کم کم داشت نگران میشد ولی به روی خودش نمی اورد .

_ دختر چرا با خودت اینجوری میکنی ؟ با این وضع پات چرا انقدر راه میری بگیر یک جا بشین .

من: نمیتونم اماندا . دلن خیلی سور میزنه . اگه راه نرم بدتر میشه .

_ خب حدعقل یک چیزی بخور ! ناهار که درست و حسابی نخوردی . شام هم که گفتی میل نداری . اینجوری از پا در میایی ها.

بی توجه به حرف اماندا میگم:

من: به نظرت دیر نکردن؟ ساعت دوازده و سی دقیقه شب هست .

_ چرا دیر که کردن . ولی تو نگران نباش اتفاقی که براشون نیوفتاده . اونجا پره سرباز و نگهبانه . تازه فرمانده گارد سلطنتی هم با حدود چهل سرباز به اونجا رفت . پس نگران چیزی نباش .

با اینکه این رو میدونستم ولی نمیدونم چرا دلم اروم نمیگرفت و همش نگران بودم که اتفاقی بیوفته .