عشق جهنم پارت ۲۷

Marl Marl Marl · 1401/06/11 11:11 · خواندن 19 دقیقه

عشق جهنم

شروع پارت ۲۷

دیوید نیش خندی میزنه و میگه :

_ مثل اینکه یادت رفته اینجا اتاق من هست . کسی بدون اجازه حق ورود بهش رو نداره .

بعد با صدای نسبتا ملایمی رو به اماندا میگه:

_ نمیتونی بیایی داخل اماندا ..از پشت در کارت رو بگو .

اماندا: چشم سرورم ..افرادمون اطلاع دادن که کاروان شاهزاده رونالد الان به شهر رسیدن تا پانزده دقیقه دیگه به قصر میرسن .

_ بسیار خب تو میتونی بری

بعد از اینکه مطمعن شد اماندا رفته رو به من میگه :

_ الان که فرصت نمیشه اما بعداً به حسابت میرسم دختره چموش!

این رو میگه و شروع به پوشیدن لباس هاش میکنه. پشت چشمی براش نازک میکنم اما چون حواسش به پوشیدن لباس هاش بود ندید .

همینجوری که داشتم توی دلم بهش غر میزدم شروع به تمیز کردن بقیه اتاقش میکنم . بعد از اینکه کارهام تموم شد رو به دیوید میگم:

من: من دیگه برم . کارهای اتاقت تموم شده .

_ میتونی بری ..فقط سفارشاتی که قبلا بهت کردم رو یادت نره. به هیچ عنوان نمیخوام جلوی اون ها خراب کاری کنی و یا غیر رسمی با من حرف بزنی . متوجه شدی !؟

من: بله فهمیدم

_ بسیار خب ازادی که بری .

بی حرف اتاق رو ترک میکنم و به سمت اتاقم میرم تا اماده بشم .بعد از چند دقیقه یکی از ندیمه ها خبر ورود کاروان رونالد رو بهم میده .

با خروج من از اتاقم دیوید هم از اتاقش خارج میشه .

_ دنبالم بیا

همراه دیوید به سمت تالار ققنوس( اسم محل پذیرایی از مهمان سلطنتی) میریم . دیوید روی صندلی سلطنتیش که روی یک سکوه بود میشینه. من هم کنارش می ایستم و منتظر ورود مهمان ها میشم.

بالاخره رونالد به همراه کاروانش وارد تالار میشن و به سمت دیوید حرکت میکنن . بین اون ها پسری با چشم هایی به رنگ ابی ت جهم رو جلب میکنه .

انگار اون رو قبلا جایی دیده بودم . شروع به انالیز کردنش میکنم . چشم های ابی با ته ریشی که اون رو نسبتا جذاب کرده بود .

لباسش از همه کسایی که در اون کاروان بودن فاخر تر بود و در جلوی همه افراد کاروان حرکت میکرد.

بعد از اینکه تقریبا به جلوی دیوید میرسن همون پسر چشم ابی رو به دیوید میگه :

_ درود بر جانشین شاه شاهزاده دیوید! امیدوارم که حالتون خوب باشه شاهزاده .

دیوید: درود بر تو شاهزاده رونالد ! خیلی وقته که هم دیگه رو ندیدم .

با شنیدن صدای اون شخص که الان فهمیدم اون رونالد بود سرم تیر میکشه و انگار که یک خاطره ای یادم میاد .
…..
توی یک اصطبل اسب حضور و در حال نوازش کردن اسب سیاهی بودم. با صدای کفشی که میشنوم دست از نوازش اسب میکشم و به سمت صدا برمیگردم.

اسب ها به خاطر اینکه حضور یک شخص غریبه رو حس کرده بودن بی قراری میکردن و شیهه میکشیدن .

به سمت صدا میرم تا ببینم اون شخص کیه که بدون اجازه وارد اصطبل شده . چند قدمی جلوتر میرم .

پسری رو با لباس های سوارکاری سفید میبینم که پشتش به من بود . سرعت قدم هام رو بیشتر میکنم تا به اون مرد برسم .

من: هی اقا شما اینجا چیکار میکنید ؟!

مرد با شنیدن صدام به سمتم برمیگرده که با چهره رونالد رو به رو میشم . اخمی میکنم و با اعصبانیت میگم :

_ کیی به تو اجازه داده بیایی اینجا ؟! ورود افراد متفرقه اینجا ممنوعه!

رونالد پوزخندی میزنه و در اصطبل رو میبنده . با صدای چرخش کلید توی در لرزی به بدنم می افته .

با صدای لرزونی میگم:

_ داری چه غلطی میکنی؟! چرا در رو قفل کردی؟! بازش کن ببینم !

رونالد پوزخندی میزنه .بازوم رو توی دستش میگیره و میگه :

_بازش کنم؟! هه تازه گیرت انداختم. مگه عقلم رو از دست دادم که بازش کنم .

من: میخوای چیکار کنی؟! ولم کن!

سرش رو نزدیک صورتم میاره و با صدای خش داری میگه:

_ میخوام همینجا تورو مال خودم بکنم .

میخوام جیغ بزنم که رونالد لب هاش رو روی لب هام میزاره و محکم شروع به بوسیدن میکنه .

سنم خیلی کم بود و نمیدونستم باید چیکار کنم .هر کاری میکردم تا از دستش فرار کنم نمیشد .

اون زورش خیلی بیشتر از من بود . دیگه داشتم نفس کم می اوردم . تمام توانم رو جمع میکنم و با زانوم ضربه محکمی به مردو*نگیش میزنم .

آه خفه ای از درد میکشه و ولم میکنه . هولش میدم و شروع به دیویدن میکنم . نگاهی به پشت سرم میکنم که رونالد رو در حال دنبال کردنم میبینم .

جیغی میکشم و اسم یک نفر رو با وحشت صدا میزنم .

_ دیویدد!!!

این صدا انقدر توی سرم اکو میشه تا اینکه از خاطراتم بیرون میام . عرق سردی روی بدنم نشسته بود .

اب دهانم رو به سختی قورت میدم و با وحشت به رونالدی که حالا گرم صحبت با دیوید شده بود نگاه میکنم .

وای خدا این چه خاطره ای بود که من به یاد اوردم ! من که تا به حال این پسر رو ندیدم پس این خاطره چی بود؟!

درسته به دیوید و رونالد خیره شده بودم اما نمیفهمیدم اون ها چی میگفتن . انگار که گوش هام هیچی رو نمیشنیدن .

فقط یک چیز توی سرم اکو میشد اون هم فقط اسم دیوید بود . رونالد که انگار تازه نگاهش به من افتاده بود موشکافانه داشت نگاهم میکرد .

چیزی میگه که من متوجه نمیشم . وقتی جوابی از طرف من دریافت نمیکنه دیوید هم به سمتم برمیگرده و میگه:

_شاهزاده رونالد با شما بودن جوابشون رو بدید .

سعی میکنم خودم رو جمع و جور کنم و رو به دیوید میگم :

من: ببخشید سرورم متوجه حرفشون نشدم .

برمیگردم و تعظیم کوتاهی به رونالد میکنم و میگم :

من:میشه لطفا دوباره حرفتون رو تکرار کنید!?

_ اوه البته ! ..پرسیدم من قبلا شما رو جایی ندیدم بانوی جوان؟

نمیدونم چرا الکی هول شدم و با دستپاچگی رو به رونالد میگم :

من: فک ..فکر نکنم! این دفعه اولیه که من شما رو میبینم.

_ اما چهرتون برای من خیلی اشناست مطمعنم قبلا من شما رو جایی دیدم .

من: حتما من رو با شخص دیگه ای اشتباه گرفتید چون من تازه به این شهر امدم.

رونالد سری تکون میده و میگه:

_ بله حتما من اشتباه میکنم . ولی شما خیلی شبیه کسی هستید که من سال ها پیش میشناختمش .

من: این فقط یک شباهت چهره هست چون من اولین باری هست که شما رو ملاقات میکنم.

_بله حتما همینطوره .

بعد از گفتن این حرف به سمت دیوید برمیگرده و میگه :

_ افراد کاروان من از یک سفر طولانی به اینجا رسیدن و خسته هستن . اگر ممکن هست به این بانوی جوان بگید تا ما رو به اتاق هامون راهنمایی کنن .

نمیدونم چرا دوست نداشتم با رونالد تنها باشم برای همین با التماس به دیوید خیره میشم تا من رو همراه با رونالد نفرسته .

دیوید نگاهی به چشم های پر التماسم میندازه و رو به رونالد میگه:

_ وظیفه ایشون اینجا چیز دیگه ای هست . اماندا رو برای نشون دادن اتاق هاتون همراهت میفرسم .

رونالد که انگار از اینکه دیوید من رو همراهش نفرستاده بود زیاد خوشحال نشده بود با قیافه ای که سعی میکرد زیاد ناراحت نشون نده میگه :

_ از لطفت بسیار ممنونم

دیوید به یکی از سربازها اشاره میکنه و ازش میخواد که اماندا رو به اینجا بیاره. بعد از اینکه اون رو به اینجا اورد اماندا تعظیمی به همه میکنه و میگه :

_ سرورم با من کاری داشتید .

دیوید سری تکون میده و میگه:

_ خوش امدی اماندا . میهمانانمون رو به اتاق هاشون راهنمایی کن .

اماندا: اطاعت میشه شاهزاده .

اماندا رو به اعضای کاروان برمیگرده و میگه:

_ لطفا همراه من بیایید .

بعد از اینکه افراد کاروان سالن رو ترک کردن پاهام سست میشه و باعث میشه روی زمین بشینم .

انگار دیگه پاهام تحمل وزنم رو نداشتن . اون نگاه های ابی وحشی خیلی برام اشنا بودن .

هر دفعه که نگاهم میکرد لرزی به بدنم مینشست . دیوید که انگار تازه متوجهم شده بود به سمتم میاد و میگه :

_ چیشده ؟ چرا نشستی اینجا؟ زمین که جای نشستن نیست .

سعی میکنم به خودم مسلط بشم و از روی زمین بلند شم اما تا کمی از جام بلند میشم پاهام میلرزه و دوباره روی زمین می افتم .

دیوید که حالم رو میبینه به سمتم میاد و بازوم رو توی دستش میگیره و کمک میکنه تا بلند بشم .

_ چیشده؟ چرا یک دفعه حالت بد شد؟!

من: من ..من ..خب ..اون ..

دیوید که معلوم بود کلافه شده با تشر رو به من میگه :

_ درست حرف بزن ببینم چی میگی!

چشم های لرزونم رو به چشم های پر ابهتش میدوزم و میگم:

من: من از چشم هاش میترسم ! هر دفعه که با اون چشم های ابی به من خیره میشه لرزی به بدنم میشینه .

دیوید متعجب نگاهم میکنه و میگه :

_ چرا؟! مگه چشم هاش چجوریه؟!

من: نمیدونم ..چشم هاش برام خیلی اشناست . نگاهش برام یاداور خاطره تلخی بود .

دیوید کنجکاو نگاهم میکنه و میگه:

_ چه خاطره ای ؟!

خاطره ای که به یاد اوردم رو براش تعریف میکنم . با هر کلمه ای که از دهنم خارج میشد صورت دیوید از عصبانیت سرخ تر میشد .

با فریادی که دیوید میزنه از جا میپرم و ترسیده بهش خیره میشم .

_من اون اشغال عوضی رو میکشم ! ..چرا اون موقع بهم نگفتی؟!

من: کدوم موقع؟! من همین الان این خاطره رو یادم امد !

دیوید با نگاه به خون نشسته به سمتی که رونالد از اونجا خارج شده بود نگاه میکنه .

با اعصبانیت به سمت در خیز برمیداره که بازوش رو میگیرم و مانع از رفتنش میشم .

من: کجا داری با این اعصبانیت میری ؟ میخوای چیکار کنی؟

_ میخوام برم به اون بی همه چیز بفهمونم که تاوان کارش چیه!

من: چرا ؟

_ چی چرا؟

من: چرا میخوای به خاطر کاری که بامن کرده مجازاتش کنی؟ این اعصبانیت برای چیه؟

دیوید برای چند لحظه توی سکوت بهم خیره میشه . توی نگاهش پر حرف بود . پر از دلتنگی .

دل تو دلم نبود برای شنیدن جوابش.

من: نمیخوای چیزی بگی؟!

دیوید نگاه پر تشویشش رو از من میگیره و میگه :

_ از من نخواه که چیزی بهت بگم چون نمیتونم تا زمانش برسه چیزی بهت بگم .

این رو میگه و من رو توی بهت و ناباوری تنها میزاره و سالن رو ترک میکنه . یعنی چی ؟ زمانش کِی هست؟!

کمی اونجا میمونم تا حالم یکم بهتر بشه . وقتی که احساس کردم بهتر شدم به سمت اتاق خودم حرکت میکنم .

کلید اتاقم رو از داخل جیبم بیرون میارم و میخوام در رو باز کنم ولی با صدایی رونالد متوقف میشم .

_ چرا کلید همچین اتاقی باید دست تو باشه ؟!

من: چرا نباید باشه؟!

رونالد چند قدمی بهم نزدیک میشه و کلید رو از دستم میگیر و توی دستش میچرخونه و میگه :

_ این طبقه فقط از سه اتاق تشکیل شده .که یکیش مال شاهزادس یکی مال مهمان های فوق سلطنتی و اخرین اتاق مال همسر شاهزاده هست و فقط این اشخاص حق ورود به این طبقه رو دارن.

نمیدونستم باید چی بگم . اصلا مگه باید در مورد این مسائل به اون پاسخگو باشم؟!

_ البته یک شخص دیگه هم حق ورود به این اتاق رو داره .

من: اون شخص کیه؟!

رونالد موذیانه نگاهم میکنه و لبخندی که قیافش رو بیشتر مرموز میکرد رو به من میگه :

_ اون شخص خواهر گمشده وزیر اعظم هست .

نمیدونستم چی باید بگم هول شده بودم . همون لحظه در اتاق دیوید باز میشه و دیوید از اتاق خارج میشه .

_ اینجا چه خبره؟! شاهزاده رونالد شما این بیرون چیکار میکنی؟ مگه الان نباید داخل اتاقت در حال استراحت باشی؟!

رونالد به سمت دیوید برمیگرده و میگه:

_ در حال استراحت بودم اما گفتم بیام بیرون کمی هوا عوض کنم که این بانو رو همراه با کلید این در دیدم که باعث تعجبم شد.

دیوید نگاهی به منی که با استرس بهش خیره شده بودم میندازه و میگه :

_ خب از چی تعجب کردید؟

رونالد : از اینکه یک ندیمه ساده چطور کلید همچین اتاق مهمی رو باید در دست داشته باشه .

دیوید بی تفاوت شونه ای بالا میندازه . با چشم های سردش به رونالد خیره میشه و میگه:

_ خودم این کلید رو بهش دادم . ازش خواستم که این اتاق رو تمیز کنه .

رونالد موزیانه لبخند چندش اوری میزنه و میگه:

_ اوه بله متوجه شدم ولی از شما بعیده که یک ندیمه ساده رو برای تمیز کردن این اتاق بفرستید . خودت که از خطرات این کار اگاهی .

دیوید : چه خطراتی؟

_ خب قصد توهین ندارم ولی خودت هم میدونی این بانو یک ندیمه دون پایس .ممکنه وسوسه بشه و یکی از وسیله های این اتاق رو برای خودش برداره .

دیگه داشت به من توهین میکرد ! خیلی مستقیم داشت به من انگ دزدی میزد ! میخواستم چیزی بگم که با اشاره دیوید ساکت شدم .

دیوید اخم ظریفی میکنه و رو به رونالد میگه:

_ از اینکه انقدر نگران اتفاقات داخل قصر من هستید ازت ممنونم . ولی بهتر زیاد خودت رو درگیر نکنی من چون من ادم های قابل اعتماد رو داخل این قصر نگه میدارم .

بعد از گفتن این حرف دیوید نگاهی به ساعت داخل سالن میندازه و میگه:

_ حدود سی دقیقه دیگه وقت ناهار هست . اگه کاری داری بهتر بری به اون برسی . سی دقیقه دیگه یکی از ندیمه ها رو میفرستم تا برای ناهار خبرت کنن .

رونالد که مشخص بود ضایع شده لبخند مسلحتی میزنه و میگه:

_ از لطفت ممنونم شاهزاده .

این رو میگه و با تعظیم کوتاهی ما رو ترک میکنه . دیوید وقتی مطمعن شد که رونالد به اتاقش رفته رو به من میگه :

_ دنبالم بیا .

همراه دیوید به داخل اتاقش میرم

_ بیا داخل در اتاق رو هم ببند .

بی حرف کاری رو که گفته بود رو انجام میدم و به سمت میزش میرم.

_میتونی بشینی .

روی مبل رو به روی دیوید میشینم و منتظر میشم تا حرف بزنه .

_ متنفرم از ادم های فضول !

من: خودت رو ناراحت نکن . تو خیلی خوب جوابش رو دادی .

دیوید نگاه قدردانی به من میندازه و سرش رو تکون میده . کمی مکث میکنه و میگه :

_ تا چند مدت نباید داخل اون اتاق بخوابی . تا وقتی که رونالد اینجا هست تا اونجایی که میتونی نباید به اون اتاق نزدیک بشی .

من: خب پس من چیکار کنم؟ تمام وسایل من داخل اون اتاق هست .

_ باید وسایلت رو از اون اتاق بیرون بیاری .

من: چطوری بدون اینکه شاهزاده رونالد بفهمن وسایلم رو از اونجا خارج کنم؟

دیوید کمی توی فرو میره .

_نمیدونم ..نمیتونیم بدون اینکه بفهمه بدکن سر و صدا وسایلت رو خارج کنی . ولی نمیتونی هم توی اون اتاق بری .

من: خب من نمیتونم در مواقع عادی داخل اون اتاق برم . ولی میتونم بعد از ساعت خاموشی به اتاقم برم؟ فکر نکنم اون موقع رونالد از اتاقش خارج بشه.

_ فکر خوبیه . پس بعد از ساعت خاموشی بی سر و صدا داخل اون اتاق برو .

من: باشه ..من میتونم برم ؟ باید میز ناهار رو اماده کنم .

_ بسیار خب میتونی بری .

از جام بلند میشم و اتاق رو ترک میکنم خداروشکر دوباره بین راه رونالد رو ندیدم .

به سمت اشپزخونه حرکت میکنم و به کمک بقیه ندیمه ها میز ناهار رو اماده میکنم . چندین نوع غذا برای پذیرایی از مهمان ها اماده کرده بودن .

اوف چه خبره ؟! کیی این همه غذا رو میخوره؟! البته خب همیشه غذا توی قصر زیاد پخته میشد چون به ندیمه ها و سربازها هم غذا میدادن اما امروز خیلی بیشتر از قبل غذا درست کرده بودن .

بعد از اینکه همه کارهای اشپزخونه و ناهار تموم شد من و یک ندیمه دیگه برای خبر کردن دو شاهزاده میریم .

بقیه ندیمه ها هم میرن که بقیه اعضای کاروان رونالد رو خبر کنن . بالاخره بعد از چند دقیقه همه افرادی که باید سر میز حضور داشته باشن به سالن غذا خوری اصلی که مال مقام های درجه بالا بود امدن.

بقیه مقام های پایین تر به یک سالن غذا خوری دیگه هدایت شدن . توی سالن اصلی حدود دوازده نفر فقط حضور داشتن که دو تای اون ها دیوید و رونالد بودن .

همه دوازده ندیمه حاظر در سالن مشغول پذیرایی از یک مهمان شدن . من هم شروع به پذیرایی از دیوید کردم .

مدتی میگذره و همه مشغول خوردن غذاهاشون بودن و باهم حرف میزدن . تنها کسی که توی سکوت غذاش رو میخورد دیوید و رونالد بود .

بعد از چند دقیقه بالاخر رونالد سکوتش رو میکشنه و رو به دیوید میگه :

_ شاهزاده دیوید میتونم از شما در خواستی بکنم ؟!

دیوید اروم با دستمالی رو روی لب هاش میکشه و نگاهی به رونالد میکنه و میگه :

_ البته که میتونی . تا اونجایی که بتونم و از دستم بربیاد اگر خواسته ای داشته باشی برات انجام میدم.

رونالد لبخند موزیانه ای میزنه و نگاهی به من میندازه . از طرز نگاه کردنش اصلا خوشم نمی امد .

برای همین نگاهم رو ازش میگیرم سرم رو پایین میندازم و خودم رو مشغول ریختن شربت برای دیوید میکنم .

_ خب شاهزاده به رسم ادب همیشه این رسم بوده که وقتی شاهزاده ای به یک کشور سفر میکنه شاهزاده و یا پادشاه اون کشور ندیمه ای رو طی مدتی که اون شاهزاده در کشورش حضور داره به اون میده تا اون ندیمه همه جوره از مهمان سلطنتی پادشاه پذیرایی کنه . درسته شاهزاده دیوید؟

دیوید سری تکون میده و میگه :

_ بله کاملا درسته . چرا این سوال رو میپرسی؟

رونالد دستی به گوشه لبش میکشه تا لبخند موزیانش رو مخفی کنه .

_ خب من از شما میخوام که این بانو رو برای سرویس دادن به من تحت اختیارم بزاری.

منظورش رو از سرویس دادن نفهمیدم . یعنی میخواست طِی این مدت که اینجات خدمتکارش باشم؟!

یا منظورش از سرویس دادن چیز دیگه ای بود؟ چون تازه به قصر امدم زیاد به رسوم قصر اشنایی نداشتم .

نگاهی به دیوید میندازم . چهرش اروم بود اما اون دستس که روی پاش قرار داشت رو مشت کرده بود .

جوری دستش رو محکم فشار میداد که تمام دستش قرمز شده بود . وا این چرا اینجوری میکنه؟!

چرا مگه رونالد چی گفت که دیوید انقدر عصبانی شده؟

_ اوه متاسفم شاهزاده رونالد من برای این کار شخص دیگه ای رو برای تو در نظر گرفتم .

رونالد تک سرفه ای میکنه و میگه :

_ اما من این دختر رو میخوام!

دیوید جرعه ای از شربتی که براش ریخته بودم رو میخوره و میگه :

_ چرا این دختر رو میخواید؟! مگه به انتخاب من برای این کار شک داری؟

رونالد: اوه نه ..اینطور نیست . تو همیشه بهترین ها رو انتخاب میکنی اما این دختر امروز چشم من رو گرفته . اگر ممکنه در خواست من رو بپذیر .

دیوید سری تکون میده و میگه :

_ بسیار خب در مورد در خواستت فکر میکنم .

رونالد: از لطفت ممنونم .

تا بعد از ناهار حرف خاصی زده نشد .نمیدونستم دیوید در خواست رونالد رو قبول میکنه یا نه .

خودم دوست نداشتم ندیمه رونالد بشم . مگه من توپ فوتبال هستم که بین رونالد یا دیوید دست به دست بشم!

بعد از اینکه به کمک بقیه میز ناهار رو جمع کردیم اماندا پیشم میاد و میگه:

_ایزابلا!..بعد از اینکه کارت تموم شد به. فصای سبز پشتی قصر برو .

من: برای چی؟!

اماندا چند قدمی بهم نزدیک میشه و با صدای ارومی میگه:

_ شاهزاده میخوان تورو ببینن . بدون اینکه کسی بفهمه سریع به فضای سبز پشتی قصر برو .

من: کجای فضای سبز پشتی برم؟!

_ نمیدونم..شاهزاده بهم گفتن که بهت بگم بیا همون جایی که اون شب هم دیگه رو دیدیم.

من: باشه الان میرم .

ظرفی که دستم بود رو روی میز میزارم و به سمت اونجایی که اماندا گفته بود حرکت میکنم . یعنی دیوید چیکارم داره که گفته برم اونجا ؟!

حتما کار مهمی داره که گفته مخفیانه برم پیشش . برای اینکه کسی من رو نبینه از در پشتی انبار که به سمت پشت قصر میرم .

بعد از چند دقیقه به اونجایی که دیوید گفته بود میرسم . دیوید روی صندلی نشسته بود.پاهاش رو عصبی تکون میداد و به نقطه نامعلومی خیره شده بود .

من: با من کاری داشتی ؟!

دیوید نگاهش رو از اون نقطه میگیره و نگاه عصبیش رو به من میدوزه .

_ حالا میخوای چیکار کنی؟!

با تعجب نگاهش میکنم.

من: متوجه منظورت نشدم.یعنی چی میخوام چیکار کنم!؟

_ میخوای توی این مدت ندیمه رونالد بشی تا بهش سرویس بدی ؟!

یک جوری میگه سرویس انگار میخواد چیکار کنم! همون کاری که برای دیوید باید انجام بدم رو برای رونالد هم انجام میدم دیگه .

ولی شک داشتم که منظورش از سرویس چه کاری هست برای همین از دیوید میپرسم .

من: منظورت از سرویس چیه؟

_ واقعا نمیدکنی منظورش از سرویس چیه یا خودت رو زدی به خنگی؟!

از حرفش ناراحت میشم . اون حق نداره به من توهین کنه. اخمی ظریفی روی صورتم میشینه و در جوابش میگم :

_ من خنگ نیستم . خودت میدونی تازه به قصر امدم و زیاد با اداب قصر اشنایی ندارم . اگه جواب سوالم رو میدونستم مطمئن باش ازت نمی پرسیدم .

دیوید از روی صندلی بلند میشه و کلافه چند بار دستش رو بین موهاش میکشه . با صدایی که نسبتا خشنی رو به من میگه:

_ خب سرویس دادن شامل همه چی میشه . بیدار کردن از خواب ..حمام رو اماده کردن ..ماساژ داد و..و..

به اینجا که رسید مکث میکنه و نفسش رو با حرص بیرون میده.

_خب ..رفع نیاز های جن*سیش هم جزء سرویس دادن به حساب میاد

با دهنی که از تعجب باز مونده بود به دیوید خیره میشم . باورم نمیشد سرویس دادن شامل همچین چیزهایی هم باشه .

من: من ..من ..باورم ..نمیشه ..من نمیدونستم ..

_ حالا که میدونی میخوای چیکار کنی؟!

من: خب معلومه ! هیچ وقت خدمتکارش نمیشم .

_ مشکل اینجاست که نمیتونی !

من:چرا؟! مگه نگفتی تو ندیمه دیگه رو برای این کار انتخاب کردی؟!

_ گفتم ..اما نمیتونم اون ندیمه رو برای این کار بفرسم .

من: چرا؟!!

_ چون اگه زیاد اسرار کنم که تو ندیمه اون نشی به ما شک میکنن!

من: چه شکی ؟! به چی شک میکنن؟!

_ نمیتونم بگم ..ولی نمیتونم با خواستش مخالفت کنم .

من: یعنی چی ؟؟! من نمیخوام خدمتکار اون بشم .

_میدونم ولی کاری از دست من ساخته نیست!

من: یعنی چی! مگه تو شاهزاده نیستی؟! مگه تو قدرتت از همه بیشتر نیست ؟! پس چرا نمیتونی کاری بکنی ؟!

_ ساکت شو! بفهم که کاری از دست من ساخته نیست!

بغض بدی به گلوم چنگ میزنه . یعنی همه چی تموم شد ؟ یعنی اگه من خدمتکار رونالد بشم باید با دنیای دخترونگیم خداحافظی کنم ؟!

با صدایی که به خاطر بغض میلرزید رو به دیوید میگم :

من: یعنی میخوای بزاری اون هر کاری که دلش خواست با من بکنه؟! یعنی چون خدمتکار این قصرم باید هر وقت تو خواستی ابزاری بشم برای استفاده این و اون؟!