Is love scary? {P10, last part}
- نکته مهم: این پارت پایان فصل اوله، و اسم فصل بعدی قراره fear of love باشه.
- و گفتم یه آهنگی که با جو داستان تا حدودی هم خونی داره رو براتون بذارم، یکم قدیمیه ولی خیلی قشنگه، بکلیک.
- و با تشکر از هانیه برای فرستادن این یکی آهنگ خوجمل D: و باز هم کلیک بنما
دخترشو برای بار هزارم با عشق توی بغلش گرفت و لپ گرد و سفیدشو محکم بوسید. مرینت که دیگه تقریباً از این وضعیت و کارای عجیب مادرش عاصی شده بود با لحن شیرین و بانمکی گفت: مامانی امروز چرا انقدر منو بغل و بوس میکنی لپام قرمز شده!
دختر بچه بیچاره، نمیدونه قراره یه روزی با تمام وجودش حسرت تجربه دوباره همچین چیز کوچیکیو بکشه. بچه ها همیشه از عالم و آدم بی خبرن، بی خبر از تمام مشکلات دور و اطرافشون که پدر و مادرا باهاشون دست و پنجه نرم میکنن تا اونا زندگی خوبی رو تجربه کنن. هر چند این وضعیت توی هر خانواده فرق داره، بعضی از بچه ها واقعا از این همه محبت محرومن و میشه گفت به نوعی از کودکی کردن هم محرومن. اینجور بچه ها دنیاشون زودتر از زمان موعود خاکستری میشه. آره، بعضیاشون از همون کوچیکی غم رو تا گوشت و استخونشون احساس کردن. فقر، گرسنگی، محرومیت و و و...
در شیرینی فروشی دوپن چنگ باز شد و دختر بچه ای تقریبا هم سن و سال مرینت همراه مادرش وارد شیرینی فروشی شدن.
تام همونطور که مشغول کارش بود با سلام گرمی ازشون استقبال کرد، توی کل روز سعی داشت چیزی از غم درونش بروز نده تا مبادا دختر کوچولوش و همسرش رو ناراحت کنه. مرینت از بغل مادرش در اومد و شاد و شنگول سمت دختر دویید و داد زد: آلیا!
دختر مو قهوهای با چشمای عسلی که به نظر میومد اسمش آلیا باشه متقابلا اسم مرینت رو فریاد زد، به سمتش دویید و دستاش رو گرفت. هردو از اینکه دوباره هم رو میدیدن خوشحال بودن. آلیا بهترین دوست مرینت، و تنها دختری بود که مسخره یا اذییتش نمیکرد، بقیه هم سن و سالاشون فقط از مهربونی مرینت سوءاستفاده میکردن و فقط عده کمی مثل آلیا دوستای واقعیش بودن.
آلیا عروسکی که توی دستش بود به مرینت نشون داد و با ذوق و شوق گفت: مرینت نگاه کن این عروسک جدیدمه! اسمشو گذاشتم مرینت چون مثل تو قشنگه!
مرینت خندهای کرد و دست آلیا رو گرفت تا ببرتش به اتاق خودش و با هم عروسک بازی کنن.
مادر آلیا و سابین هم طی این مدت سر صحبت رو باز کرده بودن، مارلنا¹ از این موضوع خبر داشت و سعی میکرد تا سابین رو دلداری بده. آخرین روز عمر سابین داشت به خوبی میگذشت اما تنها حسرتی که هنوز توی دلش مونده بود شاد زندگی کردن مرینت و تام بود...
***
مرینت آروم آروم لای چشماش رو باز کرد. خمیازهای کشید، روی تخت نشست و چشماشو مالید تا کم کم خواب از سرش بپره. فضای اتاقش با نور طلایی خوشید پر شده بود و جو فوقالعاده آرامش بخش و شادی آوری بود. مرینت که عاشق روزای آفتابی بود، پس لبخند با نمکی زد و از تختش پایین پرید.
آروم در اتاقشو باز کرد و مثل سایه از پله ها پایین اومد تا بره پیش پدر و مادرش، فکر میکرد حالا حتماً مادرش خونهست چون بعد مرگ ملکه دیگه لازم نبود صبح به قصر بره. دخترک خوش خیال...
دختر کوچولو با دیدن پدرش که در حال گریه کردن بود رنگش مثل گچ شد. با بهت به پدرش که هنوز متوجه حضورش نشده بود نگاه کرد. آروم رفت سمتش و با صدای لرزونی گفت: ب...بابایی؟!
تام سریع برگشت. واقعا توی اون لحظه چه واکنشی باید نشون میداد؟ چجوری باید میگفت؟ اون که طاقت دیدن اشکای مروارید کوچولوش رو نداشت...
***
بالاخره کار گذاشتن وسایلشون تموم شد. تام رفت بالا تا دخترش رو بیاره، دیگه وقت رفتن بود. وقتی رسید طبقه بالا صدای هق هق های مرینت رو از داخل اتاقش شنید، و قلبش رو به درد آورد. در رو به آرومی باز کرد و رفت سمت مرینت و بغلش کرد.
_گریه نکن مروارید کوچولوی بابا!
مرینت که اشکاش تمومی نداشتن با صدای ضعیف و نارحتش بریده بریده گفت: م...مامان دیگه بر نمیگرده بابایی!... دیگه ن...میاد پیش...مون!... یه ماهه که ندیدمش... دلم براش تنگ شده، حالا که... داریم از اینجا میری...م من دیگه نمیتونم آ...آلیا رو هم ببینم!
تام طاقت دیدن این حد از ناراحتی مرینت رو نداشت، سعی داشت اوضاع رو بهتر کنه ولی نمیشد. همونطور که مرینت رو بلند میکرد تا ببره پایین گفت: مامانت الان یه جای خیلی قشنگه! یه جا پیش آدم خوبا! ولی مطمئنم روحش الان کنارمونه و اگه ببینه که تو اینقدر گریه میکنی خیلی ناراحت میشه!
مرینت اشکاشو با پشت دستش پاک کرد و چشماشو بست، بعد این همه گریه و زاری و ناراحتی ذهنش نیاز به یکم آرامش داشت. دلش میخواست توی بغل گرم پدرش بخوابه به امید اینکه شاید مادرشو توی خواب ببینه...
تام همونطور که مرینت توی بغلش بود به سمت درشکه حرکت کرد و سوارش شد. درشکه سوار اسب هارو به حرکت درآورد. تام برگشت تا برای آخرین بار با محل زندگیشون خداحافظی کنه، اونجا مکانی بود که خاطرات شیرین زیادی توش رخ داد ولی تام معقد بود باید اونجارو ترک کنن چون هرچی زمان بیشتر میگذشت خاطرات بیشتری توی ذهن مرینت زنده میشدن و اونو بیشتر توی حسرت و تاریکی فرو میبردن.
به آسمون ابری بالای سرش نگاه کرد و به یک شروع جدید فکر کرد، سابین قرار نبود از قلبشون پاک شه، فقط اونا به یه شروع نو برای زندگی بهتر احتیاج داشتن...
4188کارکتر
Written by Charlotte
پنجشنبه، ۱ سپتامبر
خب، اول از همه یه عذرخواهی به خوانندگان گرامی(با اونایی که میخونن ولی کامنت نمیدم نیستم:|) بدهکارم به دلایلی دیروز سرم شلوغ بود و نتونستم پارت بذارم. و باید بگم این پایان فصل اول داستانمون بود. ببخشید یهویی و سریع پیش بردم، ولی خب خودتون که میدونید، داریم به شروع مدارس جهنمی نزدیک میشیم و بهتره یکم سریعتر بریم سراغ فصل بعدی. و دیگه به کامنت کوتاه گیر نمیدم همین که Tia، هانیه و بعضیای دیگه کامنت طولانی میدن برام کافیه. :||| به هر حال، ممنون از تمام کامنت دهندگان عزیز مخصوصااااا Tia که با کامنتای پر محتوا و طولانیش بهمون انرژی داد. :>