داستان تک پارتی دلتنگی

sako sako sako · 1401/06/10 17:28 · خواندن 2 دقیقه

اداستان تک پارتی دلتنگی 

اگه بد بود بهم بگید تا بعدی بهتر باشه 

_سلام مامان

خوبید ؟ 

_آره مرینت ما تو راه برگشت از شانگهاییم 

_ مامان . مامان مامان جواب بده  .  ماااااماااااان 

_ سلام دخترم شما این خانم  رو میشناسید 

_ بله مادرم هستن 

_پس خودتون رو به این آدرس برسونید 

_چرا ؟؟؟

مگه چی شده 

_پدر و مادرتون تصادف کردن و احتمال فوت شدنشون ۸۰ ٪

_باشه الان خودم رو به اونجا می‌رسونم 

به آژانس زنگ زدم گفت تا یک ساعت دیگه ماشینی نداره

زنگ زدم به آلیا و سریع با پدر و مادرش بهم رسیدند مرا به بیمارستان رسوندن . از پاریس تا شاهنگهای ساعت زیادی راه بود در اونجا دایی وانگ و مامان بزرگ جینا و پدر بزرگ رولند رو دیدم داشتن گریه میکردم

وقتی رسیدم چشم های مامان بابا باز شد 

_مرینت نگران نباش ،زودی خوب میشیم

بعد پدر و مادرم دستان  هم را گرفتن  و فوت کردند 

سر یکم داشتم میسوختم 

_ کاش وجود نداشتم 

کاش دعوتشون نمیکردم

همه‌ی اینا تقصیر منه

_, نه دایی تقصیر تو نیست 

خودشون هم قبلش گفتند ما باهمین و عاشق همیم اگر بخوایم بمیریم با هم می‌میریم 

ادرین اومد 

_ مثاسفم منم تجربش رو داشتم  اما از دست دادن بخشی از زندگیه 

بعد ناتالی اومد 

_متاسفم خانم جوان

من از اقای آگرست  اجازه گرفتم و میتونید بیاید و پیش ما زندگی کنید  وو حتی آقای آگرست براتون یه اتاق اماده کرد 

مرینت قبول کرد 

بعد به خانه رفت و رفت تو اتاقش  ،، چمدون رو جمع کرد و قاب عکس سه نفره رو تو چمدون گذاشت و گریه کرد وقتی از خانه بیرون اومد و تو ماشین نشست آدرین گفت 

_چیزی شده 

مرینت با بغض نه گفت وقتی به اتاق جدیدش رفت از اقای آکرست تشکر کرد و اسباباش رو چید شب بود و داشت بارونی در حالت سیل میومد به پنجره نگاه کرد و قاب عکس رو بغل پنجره گذاشت 

_مامان ، بابا می‌دونم پیشم نیستید و دارید از اون بالا بالا ها من رو میبینید درسته پیشم نیستید ولی همیشه تو قلبمی و کاری میکنم که بهم افتخار کنید

بعد به آلیا زنگ زد و گفت  پدر ادرین ، آقای آگرست بهم تو خونش یه اتاق داد 

_ چیزی که آرزویش رو داشتی به حقیقت پیوست پیش آدرینی

_آره ، ولی نه به قیمت از دست دادن خوانوادم.......

                                         پایان