داستان تک پارتی دلتنگی
اداستان تک پارتی دلتنگی
اگه بد بود بهم بگید تا بعدی بهتر باشه
_سلام مامان
خوبید ؟
_آره مرینت ما تو راه برگشت از شانگهاییم
_ مامان . مامان مامان جواب بده . ماااااماااااان
_ سلام دخترم شما این خانم رو میشناسید
_ بله مادرم هستن
_پس خودتون رو به این آدرس برسونید
_چرا ؟؟؟
مگه چی شده
_پدر و مادرتون تصادف کردن و احتمال فوت شدنشون ۸۰ ٪
_باشه الان خودم رو به اونجا میرسونم
به آژانس زنگ زدم گفت تا یک ساعت دیگه ماشینی نداره
زنگ زدم به آلیا و سریع با پدر و مادرش بهم رسیدند مرا به بیمارستان رسوندن . از پاریس تا شاهنگهای ساعت زیادی راه بود در اونجا دایی وانگ و مامان بزرگ جینا و پدر بزرگ رولند رو دیدم داشتن گریه میکردم
وقتی رسیدم چشم های مامان بابا باز شد
_مرینت نگران نباش ،زودی خوب میشیم
بعد پدر و مادرم دستان هم را گرفتن و فوت کردند
سر یکم داشتم میسوختم
_ کاش وجود نداشتم
کاش دعوتشون نمیکردم
همهی اینا تقصیر منه
_, نه دایی تقصیر تو نیست
خودشون هم قبلش گفتند ما باهمین و عاشق همیم اگر بخوایم بمیریم با هم میمیریم
ادرین اومد
_ مثاسفم منم تجربش رو داشتم اما از دست دادن بخشی از زندگیه
بعد ناتالی اومد
_متاسفم خانم جوان
من از اقای آگرست اجازه گرفتم و میتونید بیاید و پیش ما زندگی کنید وو حتی آقای آگرست براتون یه اتاق اماده کرد
مرینت قبول کرد
بعد به خانه رفت و رفت تو اتاقش ،، چمدون رو جمع کرد و قاب عکس سه نفره رو تو چمدون گذاشت و گریه کرد وقتی از خانه بیرون اومد و تو ماشین نشست آدرین گفت
_چیزی شده
مرینت با بغض نه گفت وقتی به اتاق جدیدش رفت از اقای آکرست تشکر کرد و اسباباش رو چید شب بود و داشت بارونی در حالت سیل میومد به پنجره نگاه کرد و قاب عکس رو بغل پنجره گذاشت
_مامان ، بابا میدونم پیشم نیستید و دارید از اون بالا بالا ها من رو میبینید درسته پیشم نیستید ولی همیشه تو قلبمی و کاری میکنم که بهم افتخار کنید
بعد به آلیا زنگ زد و گفت پدر ادرین ، آقای آگرست بهم تو خونش یه اتاق داد
_ چیزی که آرزویش رو داشتی به حقیقت پیوست پیش آدرینی
_آره ، ولی نه به قیمت از دست دادن خوانوادم.......
پایان