عشق جهنم پارت ۲۳

Marl Marl Marl · 1401/06/07 16:14 · خواندن 18 دقیقه

عشق جهنم

شروع پارت ۲۳

سرعت قدم هام رو بیشتر میکنم . با عجله وارد کلاس میشم . اقای اسکافیل مثل همیشه عینکش رو به چشمش زده بود و منتظر من بود .

من : سلام ..ببخشید استاد اگه دیر شد .

اقای اسکافیل دستی ریش های تقریبا بلندش میکشه و نگاهی به ساعتش میندازه .

_ دیر کردی .. دقیقا پنج دقیقه و سی و هفت ثانیه از زمان کلاسمون گذشته

من: متاسفم .. کمی کارهام طول کشید

_ بسیار خب ..بیا بشین تا تمرین رو شروع کنیم . اون نتی رو که بهت داده بودن رو که تمرین کردی ؟

من: بله تمرین کردم .

_ بسیار خب شروع کن به زدن .

به ارومی انگشت هام رو روی پیانو به حرکت در میارم و شروع به زدن قطعه ای که بهم داده بود میکنم .

بعد از تموم شدن قطعه منتظر به اقای اسکافیل چشم میدوزم تا نتیجه کارم رو بهم بگه .

_ اوم خوب بود.معلوم بود که تمرین کرده بودی .

از اینکه بهم گفت خوب زده بودم خیلی خوشحال شدم اما این خوشحالی با حرفی که اسکافیل زد زیاد طول نکشید.

_ اما دوباره باید تمرینش کنی .

من: چرا؟ تو که گفتی من خوب زده بودم .

_ خوب زده بودی اما یک غلط داشتی برای همین باید دوباره تمرینش کنی .

پوف چقدر من سر این قطعه تمرین کرده بودم . دعا دعا میکردم امروز یک نت جدید بهم بده مثل اینکه باید تا هفته دیگه صبر کنم .

بعد از تموم شدن کلاس به سمت سالن اصلی میرم تا توی گردگیری به بقیه کمک کنم. تو این چند وقت تونسته بودم با چندتا از ندیمه ها دوست بشم .

به نظرم دخترهای خوبی می امدن .با چشمم دنبالشون میگردم. بالاخره یکیشون رو پیدا میکنم .

به سمت اشلی میرم و دستم رو روی شونش میزارم که باعث میشه برگرده . با دیونم لبخندی میزنه که میگم :

من: اشلی میدونی چرا امروز انقدر قصر شلوغه ؟!

_ مگه نمیدونی تو ؟

من: چیو نمیدونم؟

_ فردا قرار برای شاهزاده مهمون سلطنتی بیاد . برای همین ایشون دستور دادن تا برای حظور مهمانشون خودمون رو اماده کنیم .

من: مهمون سلطنیش کیه ؟!

_ نمیدونم ..هنوز شاهزاده چیزی در این مورد نگفتن .

همون لحظه یکی از ندیمه ها خبر ورود شاهزاده رو اعلام کرد. مثل همیشه باید به پیشوازش می رفتم .

جلوی در اصلی منتظر می ایستم و منتظر ورودش میشم . صدای ظریف حرف زدن دختری می امد .

پوف دوباره دیوید با یک دختر دیگه رو به قصر اورده . امروز هم باید عشوه های حال بهم زن و صدای جیغ جیغو یکی دیگه از این دختر ها رو تحمل کنم .

دیوید در سالن رو باز میکنه . همراه با دختری که مثل کوالا بهش چسبیده بود وارد قصر میشه .

بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه به سمت پله ها حرکت میکنه . ولی با سوالی که اون دختره میپرسه می ایسته .

دختر : عزیزم این دختره کیه.؟

_ اون یک ندیمه هست .

دختر: توی قصر چیکار میکنه ؟

دیوید چپ چپ دخوره رو نگاه میکنه و با اخم میگه :

_ از اون سوال های مزخرف بود ها ..ندیمه ها توی قصر چیکار میکنن؟ کار میکنن دیگه .

دختره دستش رو دور بازوی دیوید حلقه میکنه و با لحن فوق لوس و چندش اوری میگه :

دختر: اخه عزیزم این دختره چهرش اصلا به خدمتکارها نمیخوره …جوری به ادم نگاه میکنه انگار ملکه ای یا یک کَس مهمیه.

دیوید نگاهی به منی که با چهره خنثی داشتم بهشون نگاه میکردم میندازه .بی روح . با چشم های خالی از هر حسی توی چشم هاش زل میزنم .

دیگه کاری اونجا نداشتم برای همین موندن رو جایز نمیدونم و اونجا رو ترک میکنم . دیگه برام مهم نبود .

اوایل از اینکه هر روز با یک دختر به قصر می امد خیلی ناراحت میشدم . اما الان دیگه برام عادی شده . یک جورایی دیگه عادت کردم .

پیش اشلی میرم تا توی بقیه کارها کمکش کنم . تا شب خودم رو با کارهای مختلف سرگرم کردم تا کمتر صدای خنده های بلند دیوید و اون دختره روی مخم باشه .

بعد از شام دیوید مثل همیشه من رو به اتاقش احضار میکنه تا براش قهوه ببرم . سینی قهوه رو برمیدارم و به سمت اتاقش میرم .

نفس عمیقی میکشم و در میزنم . چند لحظه ای طول میکشه تا اجازه ورود رو بده . بی حوصله وارد اتاقش میشم .

دیوید کنار شومینه ایستاده بود و به من زل زده بود .دختره وقتی نگاه خیره دیوید رو روی من میبینه .

اخمی میکنه و روی پاهاش بلند میشه . سر دیوید رو به سمت خودش میگیره. این کار باعث میشه دیوید نگاهش رو از من بگیره و به اون نگاه میکنه .

دختره بی درنگ سرش رو به لب های دیوید نزدیک میکنه و اون رو میبوسه . دیوید هم مثل من از این حرکت ناگهانی دختره متعجب میشه .

چند دقیقه ای میگذره ولی هنوز هم دختره داشت اون رو میبوسید . دیوید زیر چشمی نگاهی به من میندازه .

سرد و بدون هیچ حسی به صحنه رو به رو نگاه میکردم . دروغ چرا !. از درون داشتم اتیش میگرفتم ولی سعی میکردم به روی خودم نیارم

بالاخره بعد از چند دقیقه دختره از بوسیدنش دست میکشه و خودش رو توی بغلش میندازه .

دیگه نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم . برای همین رو به دیوید میگم:

من: قهوت رو روی میز میزارم . اگه دیگه کاری با من نداری من برم .

دیوید دستی به گردنش میکشه و تک سرفه ای میکنه تا صداش رو صاف کنه و رو به من میگه :

_ نه دیگه کاری باهات ندارم . میتونی بری .

بدون معطلی اتاقش رو ترک میکنم و به اتاق خودم پناه میبرم . طبق معلول در اتاقم رو قفل میکنم و خوردم رو روی تختم میندازم .

هر کاری میکردم نمیتونستم صحنه بوسیده شدن دیوید رو از توی ذهنم پاک کنم . اعصابم به شدت خورد شده بود .

شاید نتونم پیش کسی اعتراف کنم اما پیش خودم اعتراف میکنم که عاشق دیوید شدم . نمیدونم چرا یا چجوری .

فقط میدونم یک دفعه به خودم امدم و دیدم که عاشق کسی شدم که به نظرم چیزی از احساس نمیدونه .

اما دارم سعی میکنم فراموشش کنم . چون میدونم این عاشقی یک طرفه هست .و چیزی جز درد رنج برای من نداره .

من که میدونم هیچ وقت نمیتونم به دیوید برسم .پس نگه داشتن عشقش توی دلم بی فایدس .

اما فراموش کردن کسی که هر روز جلوی چشمت هست خیلی سخته . تمام وظایفم رو انجام داده بودم و دیگه کاری نداشتم .

برای همین تصمیم گرفتم به حیاط قصر برم تا کمی قدم بزنم . شنل بافتم رو برمیدارم و به سمت حیاط میرم .

به پشت قصر میرم . توی این مدت تقریبا همه جای قصر رو یاد گرفته بودم و تونسته بودم یک جای دنج و اروم برای خودم پیدا کنم .

اوایل که میخواستم به اینجا بیام سربازهایی که برای محافظت داخل حیاط ایستاده بودن . خیلی بهم گیر میدادن .

میگفتن بعد از ساعت خاموشی کسی حق بیرون رفتن رو نداره . اما بعد از کلی حرف زدن و خواهش کردن بالاخره راضی شدن .

به خلوتگاهم میرسم . چون از قصر کمی دور بود کسی زیاد این طرف نمی امد . برای همین اینجا رو دوست داشتم .

چون میتونستم ساعت ها اینجا باشم و با صدای بلند بدون اینکه نگران این باشم که کسی صدام رو بشنوه با خودم خلوت کنم .

میتونستم با صدای بلند از دردهام از غصه هام از دلتنگ شدنم برای خانوادم حرف بزنم .

نمیدونم قبلا چه کسی به اینجا می امده ولی وقتی برای اولین بار به اینجا امدم یک میز و صندلی چوبی قدیمی اینجا بود .

چندتا تیکه هیزم برمیدارم و اتیشی برای خودم روشن میکنم . وقتی اتیش جون گرفت صندلی رو کنار اتیش میارم و روش میشینم .

به این چند وقتی که گذشته بود فکر میکنم .کابوس های شبانم کمتر شده بود . ولی خواب های عجیب و غریب زیاد میدیدم.

خواب هایی که اکثرشون درمورد گذشتم بود و یاداور خاطراتی بود که فراموششون کرده بودم.

ولی همه خاطراتم یادم نیومده بود . فقط حاله محوی از اونها توی ذهنم بود . توی همه خاطراتم فقط یک چیز مشترک وجود داشت .

اونم پسر بچه ای بود که چند سال از من بزرگ تر بود و من با اون هم بازی بودم . توی همه خواب هام چهره پسر رو نمیتونستم ببینم .

همیشه با حاله محوی صورتش پوشیده شده بود .و این من رو کلافه میکرد . کم کم با این خواب هایی که میدیدم داشتم به این نتیجه میرسیدم که پدر و مادر من یکی دیگه هست.

ولی تا مطمعن نشدم نمیخوام قضاوتی درمورد پدر و مادرم بکنم . حتی اگه به احتمال یک درصد اون ها پدر مادر واقعی من نباشن باز هم با تمام وجودم دوسشون دارم .

توی همین فکرها بودم که صدای خش خش برگ ها من رو به خودم میاره . اول ترسیدم ولی با فکر اینکه این صدا مال گشت زنی از سربازها هست بیخیال صدا میشم .

دوباره به اتیش زل میزنم . اما با صدایی که میشنوم مو های بدنم سیخ میشه .

_ کیی اینجاست؟

به سرعت به سمت صدا برمیگردم . اون اینجا چیکار میکرد؟! مگه الان نباید پیش اون دختره باشه؟ پس اینجا چی میخواد؟

من: دیوید!!..تو اینجا چیکار میکنی؟

_ این سوالیه که من از تو باید بپرسم . تو اینجا چیکار میکنی؟ چجوری اینجا رو پیدا کردی؟

من: خب من همیشه به اینجا میام .تقریبا میشه گفت هر شب اینجام.

_ چطوری میایی اینجا؟ اون هم بعد از ساعت خاموشی.

من:خب ..خب ..من ..

نمیخواستم بگم سربازهای گشت رو راضی کردم که کاری بهم نداشته باشن. چون اگه این رو میفهمید صد در صد اونها رو تنبیه میکرد.

_ خیلی خب نمیخواد چیزی بگی .

همینطور که داشت به سمت اتیش می رفت رو به من میگه :

_ بشین روی صندلی.

سرم رو تکون میدم و روی صندلی میشینم.دیوید به سمت بوته ها میره و دنبال چیزی میگرده.

داره چیکار میکنه؟! با کنجکاوی به کارهاش نگاه میکنم. چیزی نمیگذره که از بین بوته ها چهار پایه چوبی رو بیرون میاره .

این رو دیگه از کجا اورد؟ چرا من در این مدت چهار پایه رو ندید بودم؟! اون هم مثل من چهارپایه کنار اتیش میزاره و دقیقا رو به روی من میشینه .

سکوت سنگینی بینمون حکم فرما بود . هردو به اتیش خیره شده بودیم. بالاخره دیوید سکوت رو میکشنه و میگه :

_ چه مدت هست که به اینجا میایی؟

من: تقریبا پنج یا شش ماه میشه .

_ چرا میایی اینجا؟

من: اوایل به خاطر فرار از کابوس های شبانم به اینجا می امدم. اما الان با اینکه کابوس هام کمتر شده. به خاطر ارامشی که اینجا داره به اینجا میام .

سری تکون میده و چیزی نمیگه . دوباره بینمون سکوت بر قرار میشه . برای اینکه دوباره به حرف بیارمش میگم :

من: اوم ..مگه شما الان نباید توی اتاقتون باشید!

نگاهش رو از اتیش میگیره و به من میدوزه .یکی از ابروهاش رو بالا میندازه .

من: خب من منظورم اینه که.. که اون خانومی که همراهت بود ممکنه نگرانت بشه .

_ برام مهم نیست

من: مهم نیست!!

_ نه نیست ..اون یک وسیله برای سرگرمیه .

از اینکه فهمیدم اون دختر برای دیوید ارزشی نداره خوشحال شدن ولی از یک طرف هم از این طرز فکر دیوید به شدت بدم امد .

اون زن ها رو وسیله برای رفع نیازهاش و خوش گذرونی های وقت و بی وقتش میدونست .

_ فردا قراره یک مهمون سلطنتی بیاد به قصرم . اون ولیعهد کشور همسایه هست .

من: تا چه مدت اینجا اقامت دارن؟

_ مشخص نیست . میخوام خیلی حواست به طرز برخورد کردنت باشه . نمیخوام بهانه ای به دست اون ها بدم .

من: باشه ..بیشتر حواسم رو جمع میکنم .

_ وقتی اون ها به اینجا بیان کارهای تو هم تغییر میکنه . دیگه لازم نیست ب بقیه ندیمه ها کمک کنی . تو باید همیشه کنار من باشی . فقط و فقط کارها و دستورهای من رو انجام بدی . متوجه شدی؟

من: بله فهمیدم .

دیوید کمی مکث میکنه . انگار برای گفتن حرفی تردید داره .

من:چیزی میخوای بگی؟

_نمیدونم میتونم بهت اعتماد کنم یا نه .! میخوام حرف هایی که میزنم بین خودمون بمونه . میتونی راز نگه دار خوبی باشی یا نه؟!

من: مطمعن باشید هر حرفی که به من بزنید پیش خودم محفوظ میمونه و به کسی نمیگم.

دیوید توی چشم هام زل میزنه . انگار میخواد صداقت و درستی حرف هام رو از داخل چشم هام بفهمه .

مکث کوتاهی میکنه و شروع به حرف زدن میکنه .

_ نمیدونم زدن این حرف ها به تو درست هست یا نه . اما میخوام این ریسک رو بکنم و بهت بگم .

دوباره سکوت میکنه . انگار داره فکر میکنه از کجا و چجوری شروع به گفتن بکنه .

هوف زودتر بگو دیگه ! ایش! مردم از کنجکاوی. تک سرفه ای میکنه و بالاخره شروع به حرف زدن میکنه .

_ این ماجرا برمیگرده به دوازده یا سیزده سال پیش. اون زمان یک پسر بچه خام و نپخته بودم .
چون شاهزاده بودم نمیتونستم با هر کسی دوست بشم . دوتا دوست بیشتر نداشتم.
دنیل و خواهر کوچک ترش تنها دوست های من بودن و صد البته قابل اعتماد.
یک روز شاهزاده کشور همسایه برای سفر تجاری به اینجا میاد . از اون پسر خوشم می امد .
بعد از مدتی اون پسر با من و دنیل دوست شد . چند وقتی از دوستی ما میگذره .
اون پسر برای اینکه دوباره من و دنیل رو ببینه همیشه با کاروان های تجاری کشورش به اینجا می امد .
یک سالی از این موضوع میگذره . دوستی ما روز به روز بیشتر میشه تا اینکه تولد من میشه . پدرم جشن بزرگی برپا میکنه و همه سران و اشراف رو دعوت میکنه .
حتی از ایالات و کشورهای دیگه هم توی جشن من حظور داشتن . اون شب خانواده دنیل و همچنین خواهرش هم حظور داشتن .
اون پسر برای اولین بار بود که خواهر دنیل رو از نزدیک میدید .

دیوید مکثی میکنه . انگار توی خاطراتش غرق شده بود . لبم رو با زبونم خیس میکنم و میگم .

من: خب بعدش چیشد ؟

دیوید نفس عمیقی میکشه و چندتا هیزم توی اتیش میندازه . منتظر بهش خیره میشم .

سنگینی نگاهم رو حس میکنه و سرش رو بالا میاره . توی چشم هام نگاه میکنه و میگه :

_ اون پسر به به میوه ممنوعه این قصر دل بست .

من: یعنی چی؟ منظورت از میوه ممنوعه چیه؟!

_ یعنی عاشق کسی شد که نباید میشد . عاشق خواهر دنیل شد .

من: خب چرا نباید عاشق خواهر دنیل میشد؟! مگه عاشق شدن جرمه .

دیوید عصبی از روی چهار پایه بلند میشه و پشت به من می ایسته . چند بار پشت سر هم دستش رو داخل موهاش میکشه .

همینجوری که پشتش به من بود صورتش رو به سمتم کج میکنه . و با صدایی که سعی میکرد به فریاد تبدیل نشه میگه :

_ عاشق شدن جرم نیست . ولی اینکه عاشق کسی بشی که مال منه جرمه .

با تعجب به نیم رخ عصبی دیوید خیره میشم . این اولین بار بود که درمورد احساساتش با من صحبت میکرد .

کامل به سمتم برمیگرده . قدمی برمیداره و به اتیش نزدیک میشه . دست هاش رو داخل جیبش میکنه .

نگاهش رو به اتیش میدوزه و ادامه میده .

_ همه توی قصر میدونستن که من به خواهر دنیل علاقه مندم . حتی اون پسر هم این رو میدونست . ولی اون لعنتی از اول هم نقشش همین بود. اخ که وقتی یادش می افتم دوست دارم گردنش رو بشکونم .

دیگه واقعا داشتم از زور کنجکاوی میمردم . برای همین پشت سر هم سوال هام رو ازش میپرسم .

من: نقشه ؟! چه نقشه ای؟! اون پسر چیکار کرد؟! چرا میخوای گردنش رو بشکونی؟! مگه بعدش چیشد ؟! ..وای زودتر بگو دیگه !

_ مثل اینکه خیلی عجله داری برای شنیدنش .!

من: نخیرم اصلا هم اینطور نیست .

_ کاملا مشخصه!

من: عه حالا هرچی اصلا! ادامه ماجرا رو بگو . بعدش چی شد؟اون پسر چه نقشه ای داشت ؟ ..اهان راستی اسم اون پسر چی بود ؟

_ اسم اون پسر رونالد هست . از اول هم نقشش این بود تا به من نزدیک بشه.

من: چرا؟

_ پدرم اون زمان قصد داشت به کشورهای همسایه حمله کنه و کشور گشایی کنه .رونالد از پدرش دستور گرفته بود تا به من نزدیک بشه و طرح دوستی با من بریزه .
تا بتونن از طریق من توی کارهای پدرم سرک بکشن . و اگه پدرم خواست به اونها حمله کنه متوجه بشن تا توی جنگ شکست نخورن .
اما وقتی رونالد خواهر دنیل رو دید همه چیز عوض شد .
رونالد به جای اینکه جاسوسی بکنه و خودش رو به من نزدیک کنه تمام وقتش رو صرف به دست اوردن دل خواهر دنیل میکرد .
پدر رونالد وقتی از این موضوع مطلع شد نقشش رو عوض کرد .

من:چه نقشه ای دوباره کشید!!؟

_ صبر کن دارم میگم دیگه !… اون تصمیم گرفت به جای اینکه منتظر باشه که ببینه پدر من کِی بهش حمله میکنه ،کاری بکنه که پدرم نتونه کلا به کشورش حمله بکنه .
اون میخواست رونالد با خواهر دنیل ازدواج کنه . اینجوری وزیر اعظم مجبور میشد که وقتی پدرم میخواد به کشور اونها حمله کنه با پدرم مخالفت کنه .
چون اون موقع دخترش عروس اون کشور میشد و ممکن بود توی جنگ جون تنها دخترش به خطر بیوفته .

من:خب چیشد ؟! خواهر دنیل با رونالد ازدواج کرد؟!

_ رونالد هرچه تلاش میکرد تا دل خواهر دنیل رو به دست بیاره موفق نمیشد .

دیوید نیشخندی میزنه و دوباره ادامه میده .

_ یک روز رونالد با دست گل بزرگی پیشش میاد و برای بار چهارم بهش ابراز علاقه میکنه.
خواهر دنیل هم که از ابراز علاقه های وقت و بی وقت رونالد خسته شده بود .
دست گل رو توی صورت رونالد پرت میکنه و با داد میگه که من دیوید رو دوست دارم .
از رونالد میخواد که دست از سرش برداره و انقدر مزاحمش نشه .
بعد اون ماجرا رونالد از من کینه به دل میگیره و سعی میکنه کاری کنه تا خواهر دنیل از من متنفر بشه .
اما زیاد توی این کار موفق نبود . چند ماه بعدش خبر میرسه که خواهر دنیل گمشده .
رونالد هم مثل ما خیلی دنبالش گشت اما نتونست پیداش کنه . از اون به بعد هم دیگه پاش رو اینجا نذاشت .

من: خب پس چرا دوباره داره میاد اینجا .؟!

با پرسیدن این سوال دیوید دوباره خشمگین میشه و دست هاش رو مشت میکنه .

_ برای اینکه جاسوس هاش بهش گفتن خواهر دنیل پیدا شده .

برای لحظه خون توی رگ هام یخ میبنده . با دهان باز به دیوید خیره میشم . حتی قدرت حرف زدن هم دیگه نداشتم .

_ چیه ؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟

سعی میکنم خودم رو جمع جور کنم . اب دهانم رو به سختی پایین میدم تا کمی از خشکی دهانم کمتر بشه .

با صدایی که سعی میکردم نلرزه رو به دیوید که به دقت داشت حرکات من رو برسی کرد میگم:

من : حالا وقعا خواهر دنیل پیدا شده؟

دیوید عمیق نگاهم میکنه . نگاهش پر از حرف بود . ولی هچیکدومشون رو نمیفهمیدم .

یعنی نمیخواستم که بفهمم . فقط منتظر شنیدن یک کلمه از دهان دیوید بودم .

فقط میخواستم یک کلمه بگه اره یا نه! انگار دیوید هم متوجه تشویش و استرس درونم میشه .

برای همین سعی میکنه کمی از اعصبانیتش کم کنه و با لحن تقریبا ارومی میگه:

_ نه ..یعنی نمیدونم ..ولی مطمعن باش اگر پیدا بشه اولین کسی که با خبر میشه منم نه رونالد . اون فقط داره تلاش الکی میکنه . چون اگه بفهمم پیدا شده حتی جنازش رو هم به اون پسره احمق نمیدم .

من: خب اگه پیدا نشده پس رونالد برای چی داره میاد اینجا ؟

_ خودم هم هنوز نمیدونم ..تا به اینجا نیاد نمیتونم دلیل این سفر ناگهانی رو بفهمم.

سری تکون میدم و به اتیش خیره میشم . میدونم شاید کمی بدجنس به نظر برسم ولی از اینکه خواهر دنیل پیدا نشده به شدت خوشحال شدم.

اما از یک طرف هم به خاطر عشقی که دیوید به اون دختر داره بهش حسودیم میشه .

اخه مگه چیکار کرده با دیوید که اون بعد از سال ها انقدر عاشقشه!. دوست نداشتم هیچ وقت حواهر دنیل پیدا بشه.

چون با وجود اون و عشقی که دیوید نسبت به اون داره من هیچ شانسی در برابرش ندارم .

هرچند زیاد هم برای من فرقی نمیکنه . چون من در هر صورت هیچ شانسی ندارم برای اینکه دیوید رو عاشق خودم بکنم .

حتی اگر به احتمال یک درصد دیوید عاشق من بشه به خاطر اختلاف طبقاتی که باهم داریم نمیتونیم با هم ازدواج کنیم .

نفسم رو پر حسرت بیرون میدم و بیشتر توی خودم جمع میشم .هوا تقریبا سرد شده بود .

با اینکه اتیش روشن بود اما باز هم سردم شده بود .دیوید به سمت چاه ابی که کمی بالاتر از جایی که ما نشستیم بود میره .

سطل ابی بر میداره و روی اتیش میریزه و اون رو خاموش میکنه .

_ بهتره دیگه برگردیم داخل . هوا سرده !.

من: باشه بریم .

شنل بافتم رو بیشتر دور خودم میپیچونم و پشت سر دیوید حرکت میکنم . نزدیک های در ورودی بودیم که استین دیوید رو به ارومی میگیرم .

دیوید می ایسته . به سمتم برمیگرده و سوالی نگاهم میکنه . نمیدونستم با گفتن این حرفم چه واکنشی نشون میده .

اما بالاخره دلم رو میزنم به دریا و با لحن مظلومی بهش میگم :

من: اوم خب ..خب میشه اجازه بدی باز هم به اونجا برم ؟ قول میدم کاری نکنم که باعث دردسر بشه .

_ باشه میتونی بری ..فقط حواست به حرف هایی که زدم باشه . نقش تو از همین الان شروع میشه . یاوت تره تو خدمتکار شخصی من هستی .مقام تو از همه ندیمه ها حتی اماندا هم بالاتره . وظیفه تو این هست که بیست و چهار ساعت کنار من باشی و فقط به دستورهای من عمل میکنی نه شخص دیگه ای .متوجه شدی ؟!

من: بله متوجه شدم .