Is love scary? {9}
تصویر عجیبی بود. چشم های آدرین یکی از عجیب ترین تصاویر بود و برای اولین بار در اوج کودکی حس های زیادی رو درک کرد.
خشم ، نفرت ، غم و حتی دلتنگی برای مرینت...
در حالی که همه در کلیسا مشغول بودن در قصر سابین با گابریل درگیر بود.
_ اعلیحضرت من بار ها بهتون گفتم شما دیر اقدام کردین ، خیلی دیر..
گابریل وسط حرف سابین بی اهمیت شروع به صحبت کرد و گفت: قرارداد مون همین بوده ، قرار بود اگه امیلی رو نتونی نجات بدی این اتفاق بیفته!
اما سابین باز هم شروع کرد به صحبت کردن. امروز صبح وقتی صورت پر از اشک آدرین رو دیده بود که با خجالت سرش رو پایین انداخته و اشک میریزه از ته دل ، دلش به حال آدرین سوخته بود و اصلا نمیخواست مرینت هم اینطور اشک بریزه. تلاش کرد که با آدرین حرف بزنه اما آدرین انگار شوکه شده بود و قدرت تکلمش رو از دست داده بود هنوز باورش نمیشد که مادرش از پیشش رفته تا اینکه تن ضعیف و بی جون مادرش رو توی تابوت چوبی دید.
گابریل کلافه با انگشت هاش سرش رو فشار داد. شاید توی صورتش نشون نمیداد اما اون از همه ناراحت تر بود و مدام روزی رو که اولین بار با امیلی ملاقات کرد توی ذهنش مرور میکرد.
وقتی که طی مراسم سلطنتی به لندن دعوت شده بود و امیلی رو اونجا دید. اون موقع امیلی کاملا شاد و سرحال بود. راه میرفت ، میخندید و مانند یک ملکه صحبت میکرد. اما این اواخر های حتی نمیتونست کوچکترین کار ها رو انجام بده.
گابریل که دیگه حوصله نداشت عصبی از جاش بلند شد و بی رحمانه گفت: فقط تا آخر امروز وقت داری با دختر و همسرت خداحافظی کنی ، فردا صبح میبینمت سابین.
و بعد از پایان حرفش به طرف در سالن رفت تا از سالن خارج بشه. سابین که خواست دنبالش بره که نگهبان ها جلوش رو گرفتن و وقتی دید چاره ای نداره ، ناامید به طرف مخالف گابریل رفت تا هرچه زودتر به خونه برگرده. وقت زیادی نداشت!
امروز صبح به مرینت قول داده بود که برای ناهار فردا ظهر غذای مورد علاقه اش رو براش درست میکنه بی خبر از اینکه سابین تنها تا فردا صبح میتونه پیشش باشه...
چقدر بیرحمانه بود که وقتی یک کودکی مادرش رو از دست داده تصمیم میگیرن که یک بچه ی دیگه رو هم یتیم کنن.
شاید بیشتر از همه دلش برای همسرش تنگ میشد. تام که هیچوقت از اوضاع اعتراض نکرد ...
۲۰۹۲ کاراکتر
Written by solmaz
دوشنبه ۲۹ اوت