عشق جهنم پارت ۲۰

Marl Marl Marl · 1401/06/04 14:43 · خواندن 5 دقیقه

ادامه پارت ۲۰ قبلی

هزار جور فکر گوناگون به سمتم هجوم اورده بودن . اگه من خواهر گمشده دنیل نیستم پس اون خاطرات چیه که به یادم میاد؟

وای خدا داشتم دیونه میشدم . ای کاش پدر و مادرم بودن تا جواب سوال هام رو میدادن .

بعد از اینکه به اینجا امدم دیگه هیچ خبری ازشون ندارم . دلم براشون خیلی تنگ شده بود .

توی همین فکرها بودم که با صدای در اتاق به خودم میام .

من: کیه؟

_ اماندام دخترم . در رو باز کن کارت دارم.

به سمت در میرم و اون رو برای اماندا باز میکنم .

من: جانم اماندا با من کاری داشتی ؟

_ اره دخترم .. این رو بگیر.

نگاهم به برگه توی دستش می افته . برگه رو از اماندا میگیرم و سوالی نگاهش میکنم و میگم:

من: این چیه؟!

_ این برگه رو شاهزاده به من دادن تا بدمش به تو . وظایفی که از فردا صبح باید انجامشون بدی توش نوشته شده .

برگه رو باز میکنم و شروع به خوندنش میکنم . هر چی جلوتر میرفتم بیشتر تعجب میکردم .

چه خبره؟! من این همه کار رو باید خودم به تنهایی انجام بدم؟! پس بقیه ندیمه ها اینجا چیکارن؟!

_ اهان راستی این رو یادم رفت بهت بگم . شاهزاده گفتن که حق نداری در انجام دادن کارهات از کسی کمک بگیری .

من: چی؟! ولی من این همه کار رو چجوری انجام بدم؟! واقعا به تنهایی از پس این همه کار برنمیام .

_ نمیدونم دخترم . از دست من کاری ساخته نیست . بهتره بری با خودشون صحبت کنی .

من: اون الان کجاست؟!

_ فک کنم الان به سالن موسیقی رفتن . برو ببین میتونی پیداشون کنی یا نه .

سری برای اماندا تکون میدم و به سمت اتاق موسیقی حرکت میکنم . هرچی بیشتر به اتاق نزدیک میشدم صدای موسیقی برام واضح تر میشد .

چقدر قشنگ میزد . یک حس ارامش خاصی با شنیدن این اهنگ بهم سرازیر شد. با اینکه اهنگ بی کلامه ولی خیلی زیبا بود .

هیچ وقت فکر نمیکردم دیوید بتونه انقدر قشنگ اهنگ بزنه . نمیدونم چقدر پشت در اتاق ایستاده بودم که با تموم شدن اهنگ به خودم میام .

انقدر محو گوش دادن اهنگ بودم که برای چند لحظه یادم میره برای چی به اینجا امدم . با نگاه به برگه داخل دستم یادم میاد برای چی اینجام .

نفس عمیقی میکشم و چند ضربه به در میزنم و منتظر اجازه ورود میشم

_ الان نمیخوام کسی رو ببینم . هر کسی که هستی بعد از صرف شام به اتاقم بیا.

میخوام چیزی بگم اما وقتی صدای گرفته دیوید به گوشم میخوره منصرف میشم . چرا صداش اینجوری بود؟

تا حالا صدای غمیگن دیوید رو نشنیده بودم . چیزی نمیگم و اونجا رو ترک میکنم . الان بهتر بود بزارم تو حال خودش باشه .

نمیدونم چرا باشنیدن صدای گرفته دیوید ، دل من هم گرفت . چقدر صداش غم داشت . یعنی چی باعث شده بود انقدر غمگین بشه؟!

بازهم هزار جور فکر مختلف به سرم میزنه . این چند وقت سوال های زیادی به مغزم هجون اوردن که جواب هیچکدوم رو نمیدونستم و این من رو بیشتر از همیشه عصبی میکرد .

مجبور بودم تا وقت شام صبرکنم و بعد با دیوید حرف بزنم . کاری نداشتم که انجام بدم برای همین تصمیم میگیرم به اتاقم برگردم .

وقتی به طبقه بالا میرم دنیل رو میبینم که پشت در اتاق دیوید ایستاده . نمیدونستم باید چه رفتاری باید از خودم نشون بدم .
برای همین تصمیم میگیرم چیزی نگم و به اتاقم برم .
_ ایزابلا ؟
با صدای دنیل متوقف میشم و به سمتش برمیگردم و سوالی نگاهش میکنم .
_ میدونی شاهزاده کجا هستن؟
من: داخل اتاق موسیقی هستن .
دنیل سری تکون میده و به سمت پله ها حرکت میکنه .
من: نرو پیششون .
دنیل به سمتم برمیگرده و متعجب میگه:
_ چرا؟
من: من الان اونجا بودم . گفتن الان میخوان تنها باشن. اگه کاری باهاشون داری بعد شام بهشون بگو .
_ تو با شاهزاده چیکار داشتی؟
من: باید به تو توضیح بدم؟!
دنیل دستش رو داخل موهاش میکشه و سرش رو پایین میندازه . با صدای پشیمونی میگه:
_ نه لازم نیست توضیح بدی .
چیزی نمیگم و راه اتاقم رو پیش میگیرم . تا موقع شام داخل اتاقم میمونم و تا وقتی اماندا برای شام نکرد از اتاقم بیرون نمیرم .
داخل سالن غذای خوری منتظر امدن دیوید بودم . بعد از چند دقیقه دیوید همراه با دنیل وارد سالن میشن .
بعد از نشستن دیوید سر میز شروع به ریختن غذا توی بشقابش میکنم . در همون موقع هم دیوید یا دنیل شروع به صحبت میکنه .
_ خب دنیل فهمیدی کدوم زندانی ها فرار کردن ؟!
دنیل: بله سرورم .. اون خدمتکاری که قبلا توی قصرتون کار میکرد به همراه یکی از اون هایی که قصد حمله به شما رو داشتن فرار کردن .
_ منظورت از اون خدمتکار همون دختره..اسمش چی بود؟!..اها جورجیا هست.؟
با شنیدن این حرف به شدت تعجب میکنم. جورجیا رو زندانی کرده بودن؟! اما چرا؟ مگه چیکار کرده بود؟
پس دلیل اینکه این چند وقت خبری از جورجیا نبود برای این هست که داخل زندانه؟ یعنی اون الان فرار کرده؟ اما چطوری؟
_ هی ایزابلا کجایی؟ حواست هست چی بهت گفتم؟!
من: چی؟! ببخشید متوجه نشدم میشه یک بار دیگه بگی .
دیوید چپ چپ نگاهم میکنه و میگه:
_ گفتم کمی برام از اون خورشت بریز.
من: اهان باشه.
کمی خورشت برای دیوید میریزم و به بقیه حرف هاشون گوش میدم .
_ فهمیدی چجوری فرار کردن؟
دنیل: تقریبا بله سرورم .. انگار جورجیا و اون مردی که باهم فرار کردن خواهر و برادر بودن . با کمک هم فرار کردن .