Is love scary? {7}
خواننده های عزیز لطفاً اینقدر راجب پارت گذاری سوال نپرسین! پارت گذاری یک روز در میون هست.
Is love scary?
P7
سابین در تمام طول راه فکر میکرد ، باید حتی بخاطر فرشته کوچولوش هم که شده راه درمان امیلی رو پیدا کنه.
هر چی که به پادشاه میگفت دیر اقدام کرده و هر لحظه امکان داره امیلی چشم هاش رو برای همیشه ببنده! پادشاه متوجه نمیشد.
وقتی سابین وارد قصر شد ، نگاهش به چشم های منتظر پسر امیلی و دوستش افتاد. امیلی بار ها از عشقش نسبت به پسرش گفته بود و از اینکه دیگه امیدی نداشت که بزرگ شدن پسرش رو ببینه.
سابین لبخند زد و خواست دو جعبه شیرینی رو از کیفش بیرون بیاره و همون لحظه آدرین و نینو به سابین نزدیک شدن و آدرین با نگرانی پشت سر سابین رو نگاه کرد و گفت: خاله دخترت رو نیاوردی؟
سابین رو زمین زانو زد و جعبه های کوچیک شیرینی رو طرف شون گرفت و گفت: خواب بود دلم نیومد بیدارش کنم ، سختشه صبح زود بیدار بشه و این همه راه با من بیاد.
با این حرف سابین انگار سطل آب یخ رو روی سر آدرین خالی کردن.
اما نینو با خوشحالی جعبه رو گرفت و گونه ی سابین رو بوسید ولی آدرین تنها جعبه ی کوچیک رو گرفت و آروم گفت: ممنون.
تمام دیشب رو با عروسکی که مرینت به نینو داده بود و نینو اون عروسک رو به آدرین حرف زده بود. امروز میخواست با مرینت حرف بزنه. آدرین دسر مورد علاقه اش رو از سر آشپز قصر خواسته بود درست کنه تا به مرینت بده و حالا اون نیومده؟
از تمام دنیا عصبانی بود و هر لحظه این جمله توی ذهنش پر رنگ تر میشد. « هر کس رو دوست داشته باشه خدا ازش میگیره »
سابین با دیدن ناتالی که داره بهشون نزدیک میشه از روی زمین بلند شد و ناتالی مثل رباتی که از قبل برنامه ریزی شده باشه سابین رو به اتاق امیلی فرستاد.
هر چند در اون سال ها حتی جرج دِِووُل حتی متولد هم نشده بود که بخواد رباتی اختراع کنه...
_____
آدرین عروسکی که شبیه مرینت بود رو روی پنجره گذاشته بود و ساعت ها باهاش حرف میزد. براش شعر میخوند ، موهاش رو شونه میکرد..
اسم مرینت رو نمیدونست و تا به امروز مرینت رو توی خیالت خودش «چشم آبی» صدا میزد. در حالی که آدرین داشت برای عروسک چشم آبی شعر میخوند نینو وارد اتاق شد و آدرین با شنیدن صدای در سریع عروسک رو پشت سرش قایم کرد اما با دیدن نینو نفسش رو آسوده بیرون فرستاد.
نینو در حالی که انگار میخواست خودش رو با شیرینی خفه کنه گفت: دیوونه هم که شدی .... با خودت حرف میزنی؟
سری به عنوان تاسف برای آدرین تموم داد و آخرین تکه ی شیرینی رو توی دهنش گذاشت.
آدرین با حرص پاش رو به زمین زد و گفت: من دیوونه نیستم.
_ یکی از علائم دیوونه بودن با خودت حرف زدنه!
آدرین بی اهمیت به نینو عروسک چشم آبی رو برداشت و زیر بالش های نرم گوشه اتاق قایم کرد و همونجا نشست و سعی کرد آخرین باری که مرینت رو دیده بود به یاد بیاره که نینو دوباره مزاحمت ایجاد کرد و گفت: بلندشو برین بازی کنیم!
_ ولم کن نینو حوصله ندارم.
_ حداقل بلند شو مشق های این معلم بداخلاقت رو بنویس ، فردا میاد اینجا.
آدرین با بی حوصلگی بلند شد تا حداقل تکالیفش رو بنویسه و آروم زیر لب در حال غرغر کردن بود.
_ من اگه نخوام پادشاه بشم باید کجا رو امضا کنم.
تا قبل از اومدن سابین انرژی برای انجام هر کاری رو داشت و دلش میخواست ساعت ها با مرینت بازی کنه. اما با شنیدن حرف های سابین تمام انرژیش تحلیل رفته بود و دیگه حتی حوصله ی خودش رو هم نداشت.
3180 کاراکتر
Written by solmaz
پنجشنبه، ۲۵ اوت