Is love scary? {P6}
امیلی، برای بار هزارم پسر کوچولوش رو در آغوش گرفت. شاید این آخرین باری بود که اونو میدید! وقتی به یاد میاورد که بخاطر بیماریش نتونسته برای آدرین مادری کنه، اشک توی چشماش جمع میشه. افکار منفی دائما به ذهنش هجوم میاوردن: دیگه قرار نیست این چشمای زمردی رو ببینه، قرار نیست بزرگ شدن شازده کوچولوشو ببینه، قرار نیست با هر بار بغل کردنش شادی رو توی تک تک رگ های بدنش حس کنه. احساس میکرد قلبش داره فشرده میشه، جو سنگین اتاق این حس رو بدتر میکرد میکرد.
مسلماً نمیتونیم احساسات یک مادر رو درک کنیم، چون ما برای بعضی چیزایی که تجربهشون نکردیم غصه نمیخوریم، غم یک مادر برای بچهش هم جزو همین چیزهاست.
پسر بچه بیچاره، قراره تا آخر عمر حسرت آرزو های نشدنیش رو بخوره، مگه این قلب پاک کوچولو چه گناهی داشته که قراره تنها امیدش هم ازش گرفته بشه؟ میدونست اگه مادرش بمیره، حتی دیگه قرار نیست خاله سابین، و از همه مهم تر مرینت رو ببینه اما اولویت فعلی مادرش بود...
اگه بریم و یه نگاه به خونه دوپن چنگ ها بندازیم، همین اوضاع رو میبینیم. سابین کنار دخترش، روی تخت چوبی نشسته بود و داشت موهای ابریشمیش رو برای آخرین بار ناز میکرد. عجب احساسات عمیق و مشترکی! قطعاً سابین و امیلی همو به خوبی درک میکنن، درد هردوتاشون یکیه، محروم شدن از دیدار دوباره عزیزانشون...
شمع رو خاموش کرد و پیشونی عزیز دردونهشو بوسید و به آرومی بهش گفت: شبت بخیر مروارید کوچولوی من!
مرینت هم متقابلاً با صدایی آروم و خواب آلود گفت: شبت بخیر مامانی.
مروارید کوچولو لقبی بود که سابین به مرینت داده بود، چون مثل مروارید تک، با ارزش، خاص و زیبا بود. سابین بعد اینکه از اتاق بیرون رفت، به اشک هاش اجازه جاری شدن داد. تام که تا الآن کنار در ایستاده بود سابین رو توی آغوش گرمش گرفت.
ما انسان ها خیلی عجیبیم، درست زمانی که چیزی رو از دست میدیم قدرشو میدونیم، افسوس های بی فایده و احمقانه برای چیزی که میدونیم برگشتنش غیر ممکنه! تقلا و حسرت های بیهوده! هر چند، تام قدر همسر عزیزشو میدونست، ولی تنها چیزی که عذابش میداد و مدام توی ذهنش تکرار میشد این بود: چرا؟ چرا نمیتونم نجاتش بدم؟
_______
صبح زود بود، خورشید هنوز طلوع نکرده بود ولی میشد نورش رو توی آسمون صاف و بدون ابر دید. رنگ نارنجی، صورتی و آبی ترکیب خاصی داخل آسمون بوجود آورده بودن، درست مثل بوم نقاشی. هنوز میشد یه ستاره رو توی آسمون دید که در حال محو شدنه.
عجیبه، همیشه توی اتفاقات دراماتیک حال آسمونم خوش نیست. معمولا یا ابریه یا بارونی، عجب کلیشه ای! شاید آسمون دیگه از اشک ریختن برای آدما خسته شده؟
تام دلش نمیومد همسرش رو بیدار کنه، ولی مجبور بود. به آرومی بیدارش کرد، سابین چشماش که زیرشون گود افتاده بود رو کمی مالید و کمی روی تخت نشست تا مغزش شروع به کارکردن کنه. اول از همه یه چیز به ذهنش خطور کرد: آخرین...
گونه تام رو بوسید و رفت و آبی به دست و صورتش زد تا خواب آلودگیش از بین بره، میخواست قبل از هر کار دیگه ای، دخترش رو ببینه. به سمت اتاق مرینت رفت و به آرومی درش رو باز کرد، مرینت به حدی مظلومانه خوابیده بود که سابین حتی دلش نمیومد بیدارش کنه. چشمای دریاییش رو بسته بود. این چشمای آبی بعد از فهمیدن حقیقت تلخ قراره حسابی بارونی بشن... نباید اون چشمای زمردی هم از قلم انداخت، اگرچه حتی نتونستن با هم صحبت هم بکنن، ولی با این حال هردو قراره یک احساس داشته باشن، چه غمانگیز!
انتظار یه داستان رنگارنگ و گل و بلبل نداشته باشید، بیاید اون روی تلخ زندگی رو با هم ببینیم، و تنها کاری که از دستمون برمیاد انجام بدیم، تماشا کردن!...
3108 کاراکتر
Written by Charlotte
شنبه، ۲۳ اوت
تا جایی که تونستم سعی کردم این پارتو طولانی کنم و اینو مدیون کسایی هستید که واسه پارت چهار کامنت طولانی دادن:|
خب، ببینم حالا چطوری میخواید با این تروما کنار بیاید؟
لبخند ملیح*