Is love scary? {5}
از همگی ممنون که منتظر موندین ، بریم برای شروع داستان!
آیا عشق ترسناکه؟
P5
امیلی آروم دست ضعیفش رو روی سر پسرش کشید و با فکر به اینکه آدرین در آغوشش خوابش برده چیزی نگفت. میدونست که هر لحظه ممکنه چشم هاش برای همیشه بسته بشه و تلاش های گابریل بی فایده است اما بازم ....
آدرین با چشم های بازش به پنجره نگاه میکرد و منتظر بود تا زودتر فردا بیاد ، فردا قرار بود سابین بیاد. اما اون دیگه منتظر شیرینی های خوشمزه ی شوهر خاله سابینش نبود ، منتظر دخترک چشم آبی بود.
هفته ی پیش کلویی برای چند ساعت به قصر اومده بود و و آدرین چند دقیقه بدون اینکه چیزی بگه توی چشم های کلویی خیره نگاه کرد بود. اونقدر که کلویی از رفتار آدرین ترسید و کمی ازش فاصله گرفت.
شاید دنبال اون چیزی که توی چشم مرینت دیده بود میگشت.
آدرین سرش رو از روی پاهای مادرش برداشت و با سادگی گفت: مامان تو خوب میشی مگه نه؟
همین حرف کافی بود تا چشم های امیلی پر از اشک بشه ، چقدر براش سخت بود که پسرش رو تنها بزار و از اینجا بره اما دلش نیومد که قلبش رو بشکنه و گفت: معلومه که خوب میشم!
آدرین غمگین تر دوباره سرش رو روی پای امیلی گذاشت. میدونست مادرش دروغ میگه.
خیلی وقت بود که عادت کرده بود بخاطر مریضی مادرش گریه نکنه. فقط شب ها برای دعا قبل خواب به خدا میگفت:
« چرا هر چیزی رو دوست دارم ازم میگیری؟ »
منظورش تنها مادرش نبود ، بلکه نیمی از سوالش برای مرینت بود. ناتالی اجازه بازی با مرینت رو بهش نمیداد. اما نینو پیش مرینت میرفت و برای چند لحظه ی کوتاه باهاش حرف میزد.
همین دو چیز باعث شد بود که توی ذهنش یک جمله حک بشه. اینکه هر چیزی رو دوست داشته باشه خدا ازش میگیره ، اول مادرش و حالا میترسید مرینت رو هم از دست بده.
شاید ندونید اما روانشناس ها میگن بیشتر کارهای ما برمیگرده به دوران کودکی ما مثل ترس های ، خاطرات بد و....
دست های گرم مادرش باعث شد که آروم خوابش ببره و وارد رویای مورد علاقه اش بشه. اولین بار نبود که رویای بازی کردن با مرینت رو میدید. شبی نبود که این رویای قشنگ و دوست داشتیش رو نبینه .
در لحظه که آدرین در خواب شیرینش فرو رفته بود. گابریل وارد اتاق شد و با دیدن همسرش لبخند زد و کنارش نشست و آروم گفت: امروز حالت بهتره؟
امیلی با لبخند سرش رو تکون داد و با اشاره به آدرین گفت: روز به روز بزرگتر میشه ... نگرانم اگه از دنیا برم چه بلای سرش میاد.
گابریل اخم کرد و گفت: قرار بود از مرگ حرفی نزنی ، گفتم که حالت خوب میشه.
امیلی دیگه حرفی نزد. گابریل نمیتونست امیلی رو درک کنه. چون هیچ وقت یک مادر نبوده تا حسش رو درک کنه. امیلی حس میکرد که از همین الان دلش برای پسرش تنگ شده. دست خودش نبود تا به این موضوع فکر میکرد چشم هایش پر از اشک میشد کلی اتفاقات بد به ذهنش رو درگیر میکرد
2526 کاراکتر
Written by solmaz
یکشنبه 21 اوت