Is love scary?{P4}
خب، وقتشه کم کم بریم سر اصل ماجرا
آیا عشق ترسناکه؟
P4
همونطور که داشت راهروی طولانی قصر رو طی میکرد تا به در خروجی برسه، سعی کرد اضطراب داخل چهرهش رو پنهان کنه، اون کلماتِ شلاق مانند، دائماً توی ذهنش اکو میشدن.
_اگه موفق نشی خودت میدونی چی میشه! اگه موفق نشی خودت میدونی چی میشه!...
تمام تلاششو میکرد تا صدای ذهنشو آروم کنه، ولی مگه میشد؟ فکر کردن حالشو بدتر میکرد، بیشتر از اینکه نگران خودش باشه نگران دختر کوچولوش بود. اون فرشته معصوم چه گناهی داره؟ به چه دلیل؟
سکه ها معمولا یک اندازه ساخته میشن، و گاهی مواد یکسانی در ساخت اونها به کار برده میشه، پنج سکه طلا رو در نظر بگیرید که به ترتیب روشون شماره هست. کدوم ارزشمند تره؟ معلومه، سکهای که صفر های بیشتری جلوی اولین رقم داره. مردم هم مثل سکه میمونن، هر کی تعداد صفر های مال و منالش بیشتر باشه فرد ارزشمند تریه، و به این چی میگن؟ تبعیض!
آره، تبعیض هیچوقت از بین نمیره، فقط این مردم هستن که طبقاتشون گه گاهی عوض میشه، بعضیا بالاتر میرن و میرسن به دسته قدرتمندا، دسته ای که کنترلش روی ضعیفهاست. بعضی ها هم پایین تر میرن و بر طبق این معیار ها بی ارزش تر میشن. توی همچین دنیایی، مهر و محبت به افرادی که نمیشناسیم چه ارزشی داره؟ توی این دنیا که توی دست قدرتمندا میچرخه، فقط باید به فکر خودت و عزیزانت باشی!
.....
توی راه خونه مرینت دائماً سوالاتی میپرسید که سابین جوابی براشون نداشت. آخه چی میتونست بگه؟ فقط باید هر نحوی که شده لبخند مصنوعیشو حفظ میکرد و خودشو از دست سوال های پی در پی مرینت نجات میداد.
_ مامانی چرا وقتی از قصر بیرون میومدی ناراحت بودی؟
دختر کوچولوی بیچاره، از فرط کوچیکی چیزی نمیفهمید، نمیفهمید که داره فقط با این سوالات قلب سابینو بیشتر به درد میاره. سابین بازم با لبخند سعی کرد مرینت رو قانع کنه.
با دیدن شیرینی فروشی شون که چند متر ازشون فاصله داشت ناخدآگاه نفس عمیقی از سر آسودگی کشید. حداقل میتونست کمی با صحبت های همسرش به خودش دلگرمی بده، تام همیشه تنها تکیه گاه برای این خانوادست.
کم کم رسیدن. تام از شیرینی فروشی بیرون اومد، و سابین سعی میکرد با نگاه هاش بهش بفهمونه که مرینت باید سرگرم شه. مرینت شاد و شنگول سمت باباش دوید و خودشو انداخت توی بغلش. سابین دستشو روی شونه تام گذاشت و با لبخند آرامش بخش همیشگیش، و صدایی که رگه هایی از خستگی توش معلوم بود گفت: من میرم یکم استراحت کنم.
الآن تنها چیزی که دلش میخواست، یه فنجون چای سبز، آرامش و صندلی چوبی همیشگیش بود...
2160 کاراکتر
Written by Charlotte
جمعه، 19 اوت
- محض رضای خدا کامنت طولانی و با محتوا بدید وگرنه به سولماز میگم پارت بعدو کوتاه تر کنه:|
- پارت گذاری یک روز در میون شده، نپرسید بعدی کی میاد