Is love scary? {P2}

شــارلوت؛ شــارلوت؛ شــارلوت؛ · 1401/05/25 12:01 · خواندن 3 دقیقه
  • کامنت طولانی تر =پارت طولانی تر،_،

آیا عشق ترسناکه؟ 

P2

 

مرینت چند لحظه با چشمای آبی، درشت و بامزه‌ش به دوتا پسری که به نظر میومد مثل خودش پنج یا شیش ساله باشن نگاه کرد. از اینکه داخل این قصر بچه های هم سن و سال خودش هم باشن خبر نداشت. دلش میخواست یه هم بازی داشته باشه، هر بار که به قصر میومدن تنها داخل حیاط قصر منتظر مادرش میموند. براشون دست تکون داد، چون کار دیگه ای جز برقرار کردن ارتباط چشمی یا علامت دادن از دستش بر نمیومد. پسری که پوست قهوه‌ای، چشمای عسلی و موهای سیاه داشت، متقابلاً از پشت پنجره برای مرینت دست تکون داد، ولی اونی که کنارش ایستاده بود و موهایی طلایی براق و چشمای سبز خیره کننده داشت همونطور مثل مجسمه مونده بود و به چشمای مرینت زل زده بود. اون چشما، اون چشمای آبی مجذوبش کرده بودن. مثل آسمون آبی و صافی، که ابری توش نیست، اون چشمای قشنگ یجورایی خبر از سادگی ذاتی‌ و پاکی دلش میدادن.
عاشق شده بود؟ نمیتونم تضمین کنم، شاید آره شایدم نه. ولی قدرت عشق رو نباید دست کم گرفت، حتی توانایی اسیر کردن قلبای کوچولو هم داره، آره قدرتمنده، خیلی زیاد...
توی همین چند دقیقه، چه خیالات شیرینی به سر آدرین زد، دست مرینت رو گرفته بود و هردو مثل دوتا آهوی کوچولو توی دشتی که به سر سبزی چشمای آدرین بود، میدویدن. صدای قهقهه های شادشون توی کل دشت پیچیده بود، حتی صدای مرینت هم تصور کرده بود، صدایی به ظرافت تار های عنکبوتی که روشون قطرات بلوری بارون نشسته... چه خوش خیال!
از یه بچه پنج شیش ساله انتظار همچین خیالات عاشقانه و شاعرانه‌ای نمیره!
فریاد نینو رشته افکار آدرین رو پاره که چه عرض کنم، پودر کرد و اونو به خودش آورد. آدرین که شوکه شده بود گفت: چیشده نینو! چرا داد میزنی!
نینو نگاه عاقلانه‌ای بهش کرد و گفت: هیچی فقط از بس داشتی دختر بیچاره رو با چشمات میخوردی نگرانت شدم، انگار نه انگار چند دقیقه‌ست که مدام بهش زل زدی! 
چند ثانیه بعد با لحن ذوق زده‌ای گفت: وایستا ببینم، نکنه ازش خوشت اومده ها؟!
آدرین با لکنت گفت: ن...نه.. فقط...
_فقط چی؟
_فقط چشماش به نظرم خوشگله، البته کلویی هم چشمای آبی داره، مهم اخلاقشه.
نینو دستای کوچیکشو روی شونه های آدرین گذاشت و جوری که انگار خودش یه آدم بزرگه که داره نصیحت میکنه گفت: ولی بعید میدونم دخترِ خاله سابین همچین کسی باشه و در ضمن، یادت نره من از زیر و بم اخلاقت خبر دارم پس به من دروغ نگو.
حرف نینو اونو به فکر فرو برد، آخه کیو داشت گول میزد؟ ولی، اینکه با یه نگاه ساده از یکی خوشت بیاد، میتونه عشق واقعی باشه؟
اونا فقط چندتا بچن، زمان ممکنه خیلی چیزارو از ذهنشون پاک کنه، حتی یه علاقه کوچیک...

 


 

2238 کاراکتر

Written by Charlotte

سه شنبه، 16 اوت

 

  • پارت بعدی رو قراره سولماز بنویسه